مترادف مثل زدن : مثل آوردن، نمونه آوردن
مثل زدن
مترادف مثل زدن : مثل آوردن، نمونه آوردن
فارسی به عربی
مثل
مترادف و متضاد
مثل زدن
بمثل دراوردن، مثل گفتن، مثل زدن، تمثیل نوشتن
مثل آوردن، نمونه آوردن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - مطلبی را بعنوان مثل نقل کردن مثل آوردن : حاس. لمس ملموس را بمیانجی هوا در یابد لکن هوا پوشیده بود ... و درین مثلی زد . ۲ - چیزی را بصفتی شناختن عموما : در او کاخی بوده است آبادان چنانکه مثل زدندی بنکویی .
فرهنگ معین
(مَ ثَ. زَ دَ ) [ ع - فا. ] (مص ل . ) ۱ - مطلبی را به عنوان مثل نقل کردن . ۲ - چیزی را به صفتی شناختن (عموماً ).
لغت نامه دهخدا
مثل زدن. [ م َ ث َ زَ دَ ] ( مص مرکب ) تمثل. داستان زدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). مطلبی را به عنوان مثل بیان کردن. مثل آوردن. مثل نقل کردن :
مثل زنند که جوینده خطر بی حزم
به آرزوی خطر در شود به چشم خطر.
مثل درست خمار از می است و می ز خمار.
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار.
دهر با ما بدان ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ
گرچه گربه به زیر بنشیند
موش را سر بگردد اندر جنگ.
مثل زدند دبیران مفلس مسکین.
که بر ناید از هیچ ویرانه دود.
که یابندگانند جویندگان .
که دیر و درست آی وانده مدار.
ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد.
به پای خود آن به که آید به دام.
ستور لگد زن گرانبار به.
بود حرمت هرکس از خویشتن.
مثل نیکو زد آن مرد خدایی
که یا عشرت بود یا پادشایی.
که هرگز مهتری ناید ز دونان.
این مثل زد خدای در قرآن.
سرابش دهد آب نابخردی.
مثل زنند که جوینده خطر بی حزم
به آرزوی خطر در شود به چشم خطر.
عنصری.
مثل زنند که را سر بزرگ درد بزرگ مثل درست خمار از می است و می ز خمار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278 ).
مثل زنند که آید پچشک ناخوانده چو تندرستی تیمار دارد از بیمار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 280 ).
نصر، احمد قیس دیگر شده بود در حلم ، چنانکه بدو مثل زدندی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102 ).دهر با ما بدان ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ
گرچه گربه به زیر بنشیند
موش را سر بگردد اندر جنگ.
ناصرخسرو.
قلم به دست دبیری به از هزار درم مثل زدند دبیران مفلس مسکین.
سوزنی.
مثل زد در این آنکه فرزانه بودکه بر ناید از هیچ ویرانه دود.
نظامی.
چنین زد مثل شاه گویندگان که یابندگانند جویندگان .
نظامی.
مثل زد سکندر در آن کوهسارکه دیر و درست آی وانده مدار.
نظامی.
مثل زد که هرکس که او زاد مردز چنگ اجل هیچکس جان نبرد.
نظامی.
شهنشه مثل زد که نخجیر خام به پای خود آن به که آید به دام.
نظامی.
چه نیکو زده ست این مثل پیر ده ستور لگد زن گرانبار به.
سعدی ( بوستان ).
چه نیکو زده ست این مثل برهمن بود حرمت هرکس از خویشتن.
سعدی ( بوستان ).
نیک بختان به حکایات و امثال پیشینیان پند گیرند از آن پیش که به واقعه ایشان مثل زنند. ( گلستان ). حاسه لمس ، ملموس را به میانجی هوا دریابد لکن هوا پوشیده بود... و در این مثلی زد و گفت... ( مصنفات باباافضل ).مثل نیکو زد آن مرد خدایی
که یا عشرت بود یا پادشایی.
امیرخسرو.
نکو زد این مثل دانای یونان که هرگز مهتری ناید ز دونان.
( از تاج المآثر ).
نیست دانا برابر نادان این مثل زد خدای در قرآن.
( قرةالعیون از امثال و حکم ص 1870 ).
مثل زن مثل زد که تخم بدی سرابش دهد آب نابخردی.
مثل زدن . [ م َ ث َ زَ دَ ] (مص مرکب ) تمثل . داستان زدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مطلبی را به عنوان مثل بیان کردن . مثل آوردن . مثل نقل کردن :
مثل زنند که جوینده ٔ خطر بی حزم
به آرزوی خطر در شود به چشم خطر.
مثل زنند که را سر بزرگ درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار.
مثل زنند که آید پچشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار.
نصر، احمد قیس دیگر شده بود در حلم ، چنانکه بدو مثل زدندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102).
دهر با ما بدان ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ
گرچه گربه به زیر بنشیند
موش را سر بگردد اندر جنگ .
قلم به دست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین .
مثل زد در این آنکه فرزانه بود
که بر ناید از هیچ ویرانه دود.
چنین زد مثل شاه گویندگان
که یابندگانند جویندگان .
مثل زد سکندر در آن کوهسار
که دیر و درست آی وانده مدار.
مثل زد که هرکس که او زاد مرد
ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد.
شهنشه مثل زد که نخجیر خام
به پای خود آن به که آید به دام .
چه نیکو زده ست این مثل پیر ده
ستور لگد زن گرانبار به .
چه نیکو زده ست این مثل برهمن
بود حرمت هرکس از خویشتن .
نیک بختان به حکایات و امثال پیشینیان پند گیرند از آن پیش که به واقعه ٔ ایشان مثل زنند. (گلستان ). حاسه ٔ لمس ، ملموس را به میانجی هوا دریابد لکن هوا پوشیده بود ... و در این مثلی زد و گفت ... (مصنفات باباافضل ).
مثل نیکو زد آن مرد خدایی
که یا عشرت بود یا پادشایی .
نکو زد این مثل دانای یونان
که هرگز مهتری ناید ز دونان .
نیست دانا برابر نادان
این مثل زد خدای در قرآن .
مثل زن مثل زد که تخم بدی
سرابش دهد آب نابخردی .
- چیزی را به چیزی مثل زدن ؛ آن را به این مانند کردن . یکی را به دیگری تشبیه کردن :
دهان پر شکرت را مثل به نقطه زنند
که روی چون قمرت شمسه ای است پرگاری .
ترا به حاتم طائی مثل زنند خطاست
گل شکفته که گوید به ارغوان ماند.
آری مثل به کرکس مردارخور زنند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن است .
- مثل به چیزی زدن ؛ آن را به عنوان فرد شاخص و ممتاز معرفی کردن :
از روشنی کنون نزدی کس بدو مثل
گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب .
مثل زنند که جوینده ٔ خطر بی حزم
به آرزوی خطر در شود به چشم خطر.
عنصری .
مثل زنند که را سر بزرگ درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278).
مثل زنند که آید پچشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 280).
نصر، احمد قیس دیگر شده بود در حلم ، چنانکه بدو مثل زدندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102).
دهر با ما بدان ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ
گرچه گربه به زیر بنشیند
موش را سر بگردد اندر جنگ .
ناصرخسرو.
قلم به دست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین .
سوزنی .
مثل زد در این آنکه فرزانه بود
که بر ناید از هیچ ویرانه دود.
نظامی .
چنین زد مثل شاه گویندگان
که یابندگانند جویندگان .
نظامی .
مثل زد سکندر در آن کوهسار
که دیر و درست آی وانده مدار.
نظامی .
مثل زد که هرکس که او زاد مرد
ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد.
نظامی .
شهنشه مثل زد که نخجیر خام
به پای خود آن به که آید به دام .
نظامی .
چه نیکو زده ست این مثل پیر ده
ستور لگد زن گرانبار به .
سعدی (بوستان ).
چه نیکو زده ست این مثل برهمن
بود حرمت هرکس از خویشتن .
سعدی (بوستان ).
نیک بختان به حکایات و امثال پیشینیان پند گیرند از آن پیش که به واقعه ٔ ایشان مثل زنند. (گلستان ). حاسه ٔ لمس ، ملموس را به میانجی هوا دریابد لکن هوا پوشیده بود ... و در این مثلی زد و گفت ... (مصنفات باباافضل ).
مثل نیکو زد آن مرد خدایی
که یا عشرت بود یا پادشایی .
امیرخسرو.
نکو زد این مثل دانای یونان
که هرگز مهتری ناید ز دونان .
(از تاج المآثر).
نیست دانا برابر نادان
این مثل زد خدای در قرآن .
(قرةالعیون از امثال و حکم ص 1870).
مثل زن مثل زد که تخم بدی
سرابش دهد آب نابخردی .
باقر کاشی (از آنندراج ).
- چیزی را به چیزی مثل زدن ؛ آن را به این مانند کردن . یکی را به دیگری تشبیه کردن :
دهان پر شکرت را مثل به نقطه زنند
که روی چون قمرت شمسه ای است پرگاری .
سعدی .
ترا به حاتم طائی مثل زنند خطاست
گل شکفته که گوید به ارغوان ماند.
سعدی .
آری مثل به کرکس مردارخور زنند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن است .
سعدی (کلیات چ مصفا ص 811).
- مثل به چیزی زدن ؛ آن را به عنوان فرد شاخص و ممتاز معرفی کردن :
از روشنی کنون نزدی کس بدو مثل
گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب .
خاقانی .
کلمات دیگر: