تکريم کردن , شان و مقام دادن به , ستايش و احترام کردن
بجل
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی
شهرت با افتخار یافتن مفتخر بودن .
لغت نامه دهخدا
چو شش بجل ز غمت مشت استخوان شده ام .
اسدی (از فرهنگ ضیاء).
چو شش بجل ز غمت مشت استخوان شده ام.
بجل. [ ب َ ] ( ع مص ) نیکوحال باپیه شدن و شادمان گردیدن. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). نیکوحال گردیدن. دارای خصب و فراخی شدن. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). بجول. ( منتهی الارب ).
بجل. [ ب َ ج َ ] ( ع اِ ) افتراء. بهتان. ( آنندراج ). تهمت. ( منتهی الارب ). || شگفت. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). || دنائت و دون همتی. ( آنندراج ). و از آن است قول لقمان بن عاد که در ذم برادر خویش گفته خذی منی اخی ذا البجل ؛ ای انه قصیر الهمة یرضی بخسائس الامور و لایرغب فی معالیها. ( منتهی الارب ). فرومایگی. پست فطرتی. ( ناظم الاطباء ).
بجل. [ ب ُ ] ( ع اِ ) بهتان عظیم. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
بجل. [ب َ ج َ ] ( ع حرف ایجاب ) آری. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). نعم. آری. بلی. || ( اسم فعل ) بسنده است. یکفی. ( منتهی الارب ). بس است. حسبک. ( آنندراج ). یعنی کفایت میکند ترا و بس است. ( از ناظم الاطباء ).
بجل. [ ] ( ع مص ) شهرت با افتخار یافتن. ( از دزی ج 1 ص 51 ). مفتخر بودن. و رجوع به بجول شود.
بجل . [ ] (ع مص ) شهرت با افتخار یافتن . (از دزی ج 1 ص 51). مفتخر بودن . و رجوع به بجول شود.
بجل . [ ب َ ] (ع مص ) نیکوحال باپیه شدن و شادمان گردیدن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). نیکوحال گردیدن . دارای خصب و فراخی شدن . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بجول . (منتهی الارب ).
بجل . [ ب َ ج َ ] (ع اِ) افتراء. بهتان . (آنندراج ). تهمت . (منتهی الارب ). || شگفت . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || دنائت و دون همتی . (آنندراج ). و از آن است قول لقمان بن عاد که در ذم برادر خویش گفته خذی منی اخی ذا البجل ؛ ای انه قصیر الهمة یرضی بخسائس الامور و لایرغب فی معالیها. (منتهی الارب ). فرومایگی . پست فطرتی . (ناظم الاطباء).
بجل . [ ب ُ ] (ع اِ) بهتان عظیم . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
بجل . [ب َ ج َ ] (ع حرف ایجاب ) آری . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نعم . آری . بلی . || (اسم فعل ) بسنده است . یکفی . (منتهی الارب ). بس است . حسبک . (آنندراج ). یعنی کفایت میکند ترا و بس است . (از ناظم الاطباء).
گویش مازنی
۱استخوان کوچک و چهارگوش مفاصل گوسفند ۲قاب