کلمه جو
صفحه اصلی

حوس

فرهنگ فارسی

بر وزن فعول دلاور و شجاع در جنگ که مردان بسیاری را کشد .

لغت نامه دهخدا

حوس. [ ح َ ] ( ع مص ) بسیار جُستن. || گرد سرای گشتن بطلب چیزی. || پاسپر کردن. || دامن کشان رفتن. || نیکو پوست بازکردن بترتیب. ( منتهی الارب ). || آمیزش و مخالطت کردن با کسی و اهانت کردن او را: حاس القوم حوساً؛ خالطهم و وطئهم و اهانهم. ( اقرب الموارد ).

حوس. ( ع ص ، اِ ) ج ِ احوس ، به معنی دلاور وبی باک. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به احوس شود. || ابل حوس ؛ شتران بدیرجنبنده از چراگاه خودها. ( منتهی الارب ). شتران کند حرکت کننده از چراگاه. شتران حرکت کننده از چراگاه. ( اقرب الموارد ).

حوس. [ ح ُوْ وَ ] ( ع ص ) خطوب حوس ؛ امور که بر قوم نازل شده فراگیرنده و در آینده میان دیار آنها. ( منتهی الارب ). اموری که بر قوم نازل میشود و آنان را فرامیگیرد و در میان آنان درمی آید. ( اقرب الموارد ).

حؤس. [ ح َ ءُ ] ( ع ص ) بر وزن فعول ، دلاور و شجاع در جنگ که مردان بسیار کشد. ( از اقرب الموارد ).

حوس . (ع ص ، اِ) ج ِ احوس ، به معنی دلاور وبی باک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به احوس شود. || ابل حوس ؛ شتران بدیرجنبنده از چراگاه خودها. (منتهی الارب ). شتران کند حرکت کننده از چراگاه . شتران حرکت کننده از چراگاه . (اقرب الموارد).


حوس . [ ح َ ] (ع مص ) بسیار جُستن . || گرد سرای گشتن بطلب چیزی . || پاسپر کردن . || دامن کشان رفتن . || نیکو پوست بازکردن بترتیب . (منتهی الارب ). || آمیزش و مخالطت کردن با کسی و اهانت کردن او را: حاس القوم حوساً؛ خالطهم و وطئهم و اهانهم . (اقرب الموارد).


حوس . [ ح ُوْ وَ ] (ع ص ) خطوب حوس ؛ امور که بر قوم نازل شده فراگیرنده و در آینده میان دیار آنها. (منتهی الارب ). اموری که بر قوم نازل میشود و آنان را فرامیگیرد و در میان آنان درمی آید. (اقرب الموارد).


پیشنهاد کاربران

من نتونستن هیچی میدا کنم


کلمات دیگر: