کلمه جو
صفحه اصلی

مدخل


مترادف مدخل : پیش گفتار، دیباچه، مقدمه ، ورودی ، ورود، دخول ، مداخل، درآمد، عایدی ، مورد، سرواژه، باب، در

متضاد مدخل : موخره، خروجی، خروج، مخارج، هزینه

فارسی به انگلیسی

entrance, entry, gate, gateway, access, door, headword, intake, listing, mouth, threshold, [ext.] prelude

entrance, [ext.] prelude


access, door, entrance, entry, gate, gateway, headword, intake, listing, mouth, threshold


فارسی به عربی

بوابة , دخول , فم , مدخل , مصب , وصول

عربی به فارسی

درون رفت , وروديه , اجازه ورود , حق ورود , دروازه ء دخول , ورود , مدخل , بار , درب مدخل , اغاز() مدهوش کردن , دربيهوشي ياغش انداختن , ازخودبيخودکردن , زيادشيفته کردن , کريدور , تالا ر ورودي


مترادف و متضاد

access (اسم)
دسترسی، دسترس، دست یابی، راه، راه دسترس، مدخل، اجازه دخول، تقریب، وسیله حصول، بروز مرض، اصابت، دسترسی یا مجال مقاربت، تقرب به خدا، حمله

entry (اسم)
راه، مدخل، ورود، دخول، ثبت، ادخال، راهرو در، ثبت در دفتر، چیز ثبت شده یا وارد شده

portal (اسم)
باب، مدخل، ایوان، سر در، دروازه، سیاهرگ باب کبد

entrance (اسم)
مدخل، ورود، ورودیه، اجازه ورود، درون رفت، حق ورود، دروازهءدخول، درب مدخل

gateway (اسم)
مدخل، دروازه

gate (اسم)
باب، مدخل، ورودیه، دریچه، دروازه، گیت، در بزرگ، دریجه سد، وسایل ورود

entree (اسم)
مدخل، ورود، دخول، اجازهء ورود، غذای اصلی

mouth (اسم)
مدخل، دهانه، بیان، غنچه، دهان

firth (اسم)
مدخل، خلیج کوچک، خور، شعبه رود

estuary (اسم)
مدخل، خور

foreword (اسم)
مدخل، سراغاز، دیباچه، پیش گفتار

ostium (اسم)
مدخل، روزنه

پیش‌گفتار، دیباچه، مقدمه ≠ موخره


۱. پیشگفتار، دیباچه، مقدمه ≠ موخره
۲. ورودی ≠ خروجی
۳. ورود، دخول ≠ خروج
۴. مداخل، درآمد، عایدی ≠ مخارج، هزینه
۵. مورد
۶. سرواژه
۷. باب، در


فرهنگ فارسی

جای داخل شدن، راه دخول
( اسم ) داخل کننده در آورنده .
کلید

هریک از واحدهای موجود در واژگان متـ . مدخل واژگانی


فرهنگ معین

(مَ خَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - راه داخل شدن . ج . مداخل . ۲ - محل درآمد.
(مُ خِ ) [ ع . ] (اِفا. ) داخل کننده ، درآورنده .

(مَ خَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - راه داخل شدن . ج . مداخل . 2 - محل درآمد.


(مُ خِ) [ ع . ] (اِفا.) داخل کننده ، درآورنده .


لغت نامه دهخدا

مدخل. [ م َ خ َ ] ( ع اِ ) درون شو. جای درآمدن. راه درآمدن. موضع دخول. ( یادداشت مؤلف ). راه دخول. محل دخول. مقابل مخرج :
خرد به جنب تو خواندآفتاب را مدخل
بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل.
عثمان مختاری ( از فرهنگ فارسی معین ).
حوضی که پیوسته آب در وی می آید و آن را بر اندازه مدخل مخرجی نباشد، لاجرم از جوانب راه جوید. ( کلیله و دمنه ). مرد هشیار به جهد و کوشش مدخل ظفر و پیروزی بطلبد و به صبرو تجلد به مقصود رسد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 53 ).
|| گذرگاه. ( یادداشت مؤلف ). راه. روزن. در : به انواع مکر و حیلت به هر مدخل فرورفتند تا خاطر از کار او فارغ کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 373 ). || درآمد علم یا فنی. ( فرهنگ فارسی معین ). مقدمات علوم و فنون : و کتابهائی که استادان این دانش ساخته اند از بهر نوآموزان که آنها را مدخل خوانند، بسیار دیدم. ( کیهان شناخت ، از همائی در مقدمه ٔالتفهیم ص ح حاشیه 2 از فرهنگ فارسی معین ). || دخالت. دخل و تصرف. دخل و ربط : سلطان... امرا را فرمود هر ملک و شهر که بگیرند او را [ست ]، غیر او هیچکس را در آن مدخلی و تصرفی نبود. ( سلجوقنامه ظهیری از فرهنگ فارسی معین ). || راه دخالت. راه عیب گیری :
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی.
سعدی.
|| مذهب. روش. ( ناظم الاطباء ). گویند: هو حسن المدخل فی اموره ؛ او دارای روش نیکوئی است در کارهای خود. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). حسن المذهب. ( اقرب الموارد ). || دهلیز. دالان. ( ناظم الاطباء ). رجوع به معنی اول شود. || جای دخل و آنچه از وی دخل حاصل می گردد، مانند کسب و زراعت و تجارت و جز آن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مَداخِل شود. || درآمد. ( یادداشت مؤلف ). مالی که به کسی رسد. عایدی. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مداخل شود. || هنگام دخول. ( ناظم الاطباء ). || در موسیقی ، درآمد. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به درآمد و پیش درآمد شود. || ( مص ) درآمدن. ( منتهی الارب ). دخول. رجوع به دخول شود.

مدخل. [ م ُ خ َ ] ( ع اِ ) جای درآوردن. ( ترجمان علامه جرجانی ص 87 ). جای دخل کردن. ( غیاث اللغات ). || ( مص ) ادخال ، مقابل اخراج. ( از متن اللغة ). داخل گردانیدن. ( از اقرب الموارد ). درآوردن کسی را. ( منتهی الارب ). || ( ص ) داخل کرده شده. ( غیاث اللغات ). مدخول. ( متن اللغة ). نعت مفعولی است از ادخال. رجوع به ادخال شود. || پسرخوانده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || لئیم. ( اقرب الموارد ). بخیل . ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). ناکس. ( منتهی الارب ). دعی در نسب. ( یادداشت مؤلف ). پست. فرومایه :

مدخل . [ م َ خ َ ] (ع اِ) درون شو. جای درآمدن . راه درآمدن . موضع دخول . (یادداشت مؤلف ). راه دخول . محل دخول . مقابل مخرج :
خرد به جنب تو خواندآفتاب را مدخل
بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل .

عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی معین ).


حوضی که پیوسته آب در وی می آید و آن را بر اندازه ٔ مدخل مخرجی نباشد، لاجرم از جوانب راه جوید. (کلیله و دمنه ). مرد هشیار به جهد و کوشش مدخل ظفر و پیروزی بطلبد و به صبرو تجلد به مقصود رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 53).
|| گذرگاه . (یادداشت مؤلف ). راه . روزن . در : به انواع مکر و حیلت به هر مدخل فرورفتند تا خاطر از کار او فارغ کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 373). || درآمد علم یا فنی . (فرهنگ فارسی معین ). مقدمات علوم و فنون : و کتابهائی که استادان این دانش ساخته اند از بهر نوآموزان که آنها را مدخل خوانند، بسیار دیدم . (کیهان شناخت ، از همائی در مقدمه ٔالتفهیم ص ح حاشیه ٔ 2 از فرهنگ فارسی معین ). || دخالت . دخل و تصرف . دخل و ربط : سلطان ... امرا را فرمود هر ملک و شهر که بگیرند او را [ست ]، غیر او هیچکس را در آن مدخلی و تصرفی نبود. (سلجوقنامه ٔ ظهیری از فرهنگ فارسی معین ). || راه دخالت . راه عیب گیری :
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی .

سعدی .


|| مذهب . روش . (ناظم الاطباء). گویند: هو حسن المدخل فی اموره ؛ او دارای روش نیکوئی است در کارهای خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). حسن المذهب . (اقرب الموارد). || دهلیز. دالان . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود. || جای دخل و آنچه از وی دخل حاصل می گردد، مانند کسب و زراعت و تجارت و جز آن . (ناظم الاطباء). رجوع به مَداخِل شود. || درآمد. (یادداشت مؤلف ). مالی که به کسی رسد. عایدی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مداخل شود. || هنگام دخول . (ناظم الاطباء). || در موسیقی ، درآمد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به درآمد و پیش درآمد شود. || (مص ) درآمدن . (منتهی الارب ). دخول . رجوع به دخول شود.

مدخل . [ م ِ خ َ ] (ع اِ) کلید. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مفتاح . (ناظم الاطباء).


مدخل . [ م ُ خ َ ] (ع اِ) جای درآوردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 87). جای دخل کردن . (غیاث اللغات ). || (مص ) ادخال ، مقابل اخراج . (از متن اللغة). داخل گردانیدن . (از اقرب الموارد). درآوردن کسی را. (منتهی الارب ). || (ص ) داخل کرده شده . (غیاث اللغات ). مدخول . (متن اللغة). نعت مفعولی است از ادخال . رجوع به ادخال شود. || پسرخوانده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || لئیم . (اقرب الموارد). بخیل . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ناکس . (منتهی الارب ). دعی در نسب . (یادداشت مؤلف ). پست . فرومایه :
مدخلان رارکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر.

رودکی .


نان آن مدخل ز بس زشتم نمود
از پی خوردن گوارشتم نبود.

رودکی .


منم آنکه معروف گشته ست طبعم
به مدخل نکوهی به مکرم ستائی .

کریمی سمرقندی .


خرد به جنب تو خواند آفتاب را مدخل
بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل .

عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی معین ).


آفتاب جودت از نور افکند بر مدخلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی .

سوزنی .



مدخل . [ م ُ خ ِ ] (ع ص ) آنکه داخل می کند و درمی آورد و درج می کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادخال . رجوع به ادخال شود.


مدخل . [ م ُ دَخ ْ خ َ ] (ع اِ) موضع دخول و درآمد. (ناظم الاطباء). جای درآمدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 87). || شبه غار که در آن داخل شوند. (از متن اللغة).


مدخل . [ م ُدَخ ْ خ ِ ] (ع ص ) آنکه داخل می گردد. (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. جای داخل شدن، راه دخول.
۲. کلمه ای در فرهنگ، دایرة المعارف، لغت نامه، و مانند آن که تعریف و توضیحاتی برای آن داده می شود.
۳. درآمد.
۴. (اسم مصدر ) [قدیمی] دخالت، اثرگذاری.
۵. (اسم مصدر ) [قدیمی] اعتراض، خرده، ایراد: خواهی که رستگار شوی راست کار باش / تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی (سعدی۲: ۶۸۰ ).
۱. خسیس.
۲. (اسم، صفت ) ناکس، لئیم.

۱. جای داخل شدن؛ راه دخول.
۲. کلمه‌ای در فرهنگ، دایرة‌المعارف، لغت‌نامه، و مانند آن که تعریف و توضیحاتی برای آن داده می‌شود.
۳. درآمد.
۴. (اسم مصدر) [قدیمی] دخالت؛ اثرگذاری.
۵. (اسم مصدر) [قدیمی] اعتراض؛ خرده؛ ایراد: ◻︎ خواهی که رستگار شوی راست‌کار باش / تا عیب‌جوی را نرسد بر تو مدخلی (سعدی۲: ۶۸۰).


۱. خسیس.
۲. (اسم، صفت) ناکس؛ لئیم.


دانشنامه عمومی

مدخل (تکواژشناسی). بُن واژه یا مدخل (به انگلیسی: lemma، به فرانسوی: lemme) در فرهنگ نویسی و صرف (تکواژشناسی)، کلمه ای است که برای نشان دادن مجموعه ای از کلمات به کار می رود که به یک تکواژه تعلق دارند.

فرهنگستان زبان و ادب

{lexical entry} [زبان شناسی] هریک از واحدهای موجود در واژگان متـ . مدخل واژگانی

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مُدْخَلَ: داخل کردن (مصدر میمی است و مدخل صدق یعنی داخل کردنی که همه لوازم یک دخول موفق و در سلامت کامل را داشته باشد)
ریشه کلمه:
دخل (۱۲۶ بار)

جدول کلمات

ورودی

پیشنهاد کاربران

در پهلوی " ویتار " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .

گلوگاه

آستانه، درونگاه

دهانه


کلمات دیگر: