کلمه جو
صفحه اصلی

مشترک


مترادف مشترک : مشاع، آبونه، چندمعنا، چندمعنایی

برابر پارسی : هموند، چند هنباز، انباز، خریدار، میانوند

فارسی به انگلیسی

subscriber, partner, participator, collective, collaborative, common, communal, concerted, corporate, joint, mutual, concurrent, held in common

common, joint, held in common


subscriber, participator


collective, collaborative, common, communal, concerted, corporate, joint, mutual


فارسی به عربی

ارض مشاعة , مفصل

عربی به فارسی

مشترک روزنامه وغيره , امضا کننده


ترکيب شده


مترادف و متضاد

joint (صفت)
مشاع، مشترک، متصل، شرکتی، توام

common (صفت)
معمولی، پیش پا افتاده، روستایی، متعارفی، عرفی، اشتراکی، مشاع، مشترک، متداول، عام، عمومی، عادی، مرسوم، عوام، عوامانه

held in common (صفت)
مشترک

possessed in common (صفت)
مشترک

فرهنگ فارسی

شخص حقیقی یا حقوقی که با پرداخت وجهی از خدمات خاصی استفاده کند


چیزی که مال چندنفرباشد، آنچه چندنفردر آن سهم وحصه داشته باشندوهمه از آن بهره ببرند
( اسم ) ۱ - کسی که در مالی یا ملکی با دیگری شریک است . ۲ - کسی که روزنامه یا مجلهای را آبونه است جمع : مشترکین .

فرهنگ معین

(مُ تَ رَ) [ ع . ] (اِمف .) دارای شریک ، شریک دار.


(مُ تَ رِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - شریک و انباز در چیزی . 2 - کسی که روزنامه یا مجله ای را آبونه است .


(مُ تَ رَ ) [ ع . ] (اِمف . ) دارای شریک ، شریک دار.
(مُ تَ رِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - شریک و انباز در چیزی . ۲ - کسی که روزنامه یا مجله ای را آبونه است .

لغت نامه دهخدا

مشترک. [ م ُ ت َ رَ ] ( ع ص ) شریک داشته شده. عام : طریق مشترک ؛ راه عام. دارای شریک. شریک دار. ( ناظم الاطباء ). آنچه بین یکی ودیگری سهمی و حصه ای باشد خواه حسی و خواه معنوی ، مانند: طریق مشترک. امر مشترک. رای مشترک. ( از اقرب الموارد ). آنچه متعلق به چند تن باشد. آنچه میان چند تن به مشارکت و انبازی باشد : مراتب میان اصحاب مروت... مشترک و متنازع است. ( کلیله و دمنه ). چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا و یکی نابینا، اگرچه هلاک میان هر دو مشترک است ؛ اما عذر نابینا به نزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد. ( کلیله و دمنه ).
خداوندیش با کس مشترک نیست
همه حمال فرمانند و شک نیست.
نظامی.
- حروف مشترک ؛ آنهائی هستندکه هم بر اسم و هم بر فعل و هم بر حرف داخل می شوند،مانند حروف استفهام و حروف عطف. ( از محیط المحیط ).
- حس مشترک ؛ یکی از حواس خمسه باطن است و نزد علمای قدیم علم النفس جای آن دراول دماغ است ، و هر چیز که از حواس ظاهر معلوم شود اول بدو رسد و بعد از آن به حواس دیگر از حواس باطن.و نیز هر چیز که از باطن به ظاهر خواهد آمد، اول ازحواس باطن بدو رسد بعد از آن به حواس ظاهر. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ). آن حماسه ای که در میان حواس ظاهرو حواس باطن واقع شود. ( ناظم الاطباء ). بنطاسیا. ( ذخیره خوارزمشاهی ) : و حس مشترک چون دریایی است که هرچند از جویهای مختلف آب درآید در آنجا یکی شود. ( مرآة المحققین شیخ محمود شبستری ). و رجوع به حس مشترک شود.
- قدر مشترک ؛ ما به الاشتراک میان افراد. مفهوم کلی که در افراد خود مشترک باشد :
در عجب ماندم ، بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان.
مولوی.
و رجوع به مدخل قدر مشترک شود.
- لفظ مشترک ؛ ( اصطلاح منطق و اصول ) به اصطلاح منطقیان و اصولیان ، لفظی که دو یا زیاده از دو معنی دارد و آن لفظ را برای هر معنی وضع کرده باشند و علاقه ای از علاقه های مجاز در آن یافت نشود، چنانکه جاریه که به معنی کنیز و آفتاب و کشتی و از همین قبیل لفظ عین که برای بسیار معنی است. ( از غیاث ) ( از آنندراج ). قسمی از لغت که برای زیاده از یک معنی وضع شده باشد چون جاریه برای کشتی و کنیزک و عین برای چشم و چشمه و غیر آن و رجاء به معنی ترس و امید. هر کلمه که دو و بیشتر معنی اصلی دارد. لفظ مشترک ، عکس لفظ مترادف یعنی لفظ یکی و معنی متعدد باشد، مانند «بار» و «دست » در فارسی و عین و عجوز در عربی و این نوع را مشترک لفظی نامند و نوعی دیگر لفظ مشترک است که آن را مشترک معنوی خوانند و لفظ مشترک معنوی همان لفظ کلی است مانند جانور که بر پرنده و چرنده و خزنده و جز اینها اطلاق شود و بر دو قسم است متواطئی و مشکک. و رجوع به متواطئی و مشکک شود. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

مشترک . [ م ُ ت َ رَ ] (ع ص ) شریک داشته شده . عام : طریق مشترک ؛ راه عام . دارای شریک . شریک دار. (ناظم الاطباء). آنچه بین یکی ودیگری سهمی و حصه ای باشد خواه حسی و خواه معنوی ، مانند: طریق مشترک . امر مشترک . رای مشترک . (از اقرب الموارد). آنچه متعلق به چند تن باشد. آنچه میان چند تن به مشارکت و انبازی باشد : مراتب میان اصحاب مروت ... مشترک و متنازع است . (کلیله و دمنه ). چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا و یکی نابینا، اگرچه هلاک میان هر دو مشترک است ؛ اما عذر نابینا به نزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد. (کلیله و دمنه ).
خداوندیش با کس مشترک نیست
همه حمال فرمانند و شک نیست .

نظامی .


- حروف مشترک ؛ آنهائی هستندکه هم بر اسم و هم بر فعل و هم بر حرف داخل می شوند،مانند حروف استفهام و حروف عطف . (از محیط المحیط).
- حس مشترک ؛ یکی از حواس خمسه ٔ باطن است و نزد علمای قدیم علم النفس جای آن دراول دماغ است ، و هر چیز که از حواس ظاهر معلوم شود اول بدو رسد و بعد از آن به حواس دیگر از حواس باطن .و نیز هر چیز که از باطن به ظاهر خواهد آمد، اول ازحواس باطن بدو رسد بعد از آن به حواس ظاهر. (از یادداشت مرحوم دهخدا). آن حماسه ای که در میان حواس ظاهرو حواس باطن واقع شود. (ناظم الاطباء). بنطاسیا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) : و حس مشترک چون دریایی است که هرچند از جویهای مختلف آب درآید در آنجا یکی شود. (مرآة المحققین شیخ محمود شبستری ). و رجوع به حس مشترک شود.
- قدر مشترک ؛ ما به الاشتراک میان افراد. مفهوم کلی که در افراد خود مشترک باشد :
در عجب ماندم ، بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان .

مولوی .


و رجوع به مدخل قدر مشترک شود.
- لفظ مشترک ؛ (اصطلاح منطق و اصول ) به اصطلاح منطقیان و اصولیان ، لفظی که دو یا زیاده از دو معنی دارد و آن لفظ را برای هر معنی وضع کرده باشند و علاقه ای از علاقه های مجاز در آن یافت نشود، چنانکه جاریه که به معنی کنیز و آفتاب و کشتی و از همین قبیل لفظ عین که برای بسیار معنی است . (از غیاث ) (از آنندراج ). قسمی از لغت که برای زیاده از یک معنی وضع شده باشد چون جاریه برای کشتی و کنیزک و عین برای چشم و چشمه و غیر آن و رجاء به معنی ترس و امید. هر کلمه که دو و بیشتر معنی اصلی دارد. لفظ مشترک ، عکس لفظ مترادف یعنی لفظ یکی و معنی متعدد باشد، مانند «بار» و «دست » در فارسی و عین و عجوز در عربی و این نوع را مشترک لفظی نامند و نوعی دیگر لفظ مشترک است که آن را مشترک معنوی خوانند و لفظ مشترک معنوی همان لفظ کلی است مانند جانور که بر پرنده و چرنده و خزنده و جز اینها اطلاق شود و بر دو قسم است متواطئی و مشکک . و رجوع به متواطئی و مشکک شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مشترک المنافع ؛ دُوَل مشترک المنافع. گروه کشورهائی که با کشور انگلستان اتحادیه ٔ اقتصادی و مالی و جز اینها دارند و انگلستان را به عنوان رئیس این اتحادیه پذیرفته اند.
|| (اصطلاح پزشکی ) نزد پزشکان لقب رگی است که به اکحل معروف است . گویند این همان است که در امراض سر و بدن جمیعاً آن را فصد کنند. برخلاف رگ قیفال و باسلیق که اولی را فقط برای امراض سر و دومی را منحصراً برای امراض بدن فصد کنند . (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || مرد دودله ٔ اندوهناک . یقال :رأیت فلاناً مشترکاً؛ با خودش از شدت هم ّ و غم سخن میگفت . (منتهی الارب ). رجل مشترک ؛ مرد دودله ٔ اندوهناک . (از اقرب الموارد) (ازناظم الاطباء) (از منتهی الارب ): رأیت فلاناً مشترکاً؛ اذا کان یحدث نفسه کالمهموم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).

مشترک . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) شرکت دارنده در چیزی . کسی که با دیگری در ملکی شریک است . انباز. شریک : فاًنّهم یومئذ فی العذاب مشترکون . (قرآن 33/37). || کسی که مجله ای یا روزنامه ای را برای مدت شش ماه یا یک سال آبونمان شود. ج ، مشترکین .


فرهنگ عمید

ویژگی چیزی که مال چند نفر باشد، آنچه چند نفر در آن سهم داشته باشند و همه از آن بهره ببرند.
آن که در مالی یا ملکی با دیگری شریک است.

ویژگی چیزی که مال چند نفر باشد؛ آنچه چند نفر در آن سهم داشته باشند و همه از آن بهره ببرند.


آن‌که در مالی یا ملکی با دیگری شریک است.


دانشنامه عمومی

مشاع


فرهنگ فارسی ساره

خریدار، میانوند


فرهنگستان زبان و ادب

{subscriber, abonné (fr. )} [عمومی] شخص حقیقی یا حقوقی که با پرداخت وجهی از خدمات خاصی استفاده کند

پیشنهاد کاربران

واژه عاقل و معقول
و اژه ی بعدی
تحصیل محصول


آبونه

یکسان

مُشتَرِک = هَم داشتار ، هَم دارَنده
مُشتَرَک = هَم داشته ، هَم داریده

همسان

باهم

همداشت، همدار

در پارسی " همبست " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .

اگر این واژه همخانواده شریک باشد ، واژه ای آریایی است ، چون شریک آریایی و در سانسکریت هم بکار می رود

هم بست

مشترک: [اصطلاح شرکت برق ]مشترک عبارتست از شخص حقیقی یا حقوقی که انشعاب یا انشعاب های مورد تقاضای وی، بر طبق مقررات برقرار شده باشد.

این واژه ی عربی، چه بگفته ی کاربری در بالا از زبان های ایرانی ریشه گرفته باشد یا نه که در درستی آن دودل هستم به آرش های گوناگون و گاه بیجایی در پارسی بکار گرفته شده و واژگان این زبان کهن را شکانده است. برای نمونه، اگر بخواهید بجای �ترس مشترک� واژه هایی دیگر بنشانید، چه پیشنهادی خواهید داشت؟

پیشنهاد من در این باره هم اکنون این است که با سود بردن از پیشوندِ �هم� واژه های گوناگونی سازگار با هر گزاره و جستار و آرش و مانش شان ساخته شود؛ از همدست و همدستی و همپا گرفته تا هنباز و هموند و همگون و . . . و شاید �هم ترس� ( ترسی همگون ) در باره ای که چون نمونه آوردم. نمونه های بسیار دیگری نیز می توان آورد.

همبسته ( کم و بیش همان پیشنهاد یکی دو تن از کاربران در بالا )

نمونه:
. . . در آینده، روی این زمینه کانونمند خواهیم شد تا آن ها را در همکاری همبسته با دیگر سگ های زنجیریِ خوب آموزش دیده مان در افغانستان بسوی روسیه و چین کیش بدهیم.

برگرفته از یادداشتی در پیوند زیر:
https://www. behzadbozorgmehr. com/2021/07/blog - post_21. html

هم خانواده مشترک را بگویید؟

همانند

هموندان خانواده ( بجای هم خانواده مشترک ) و نیز �از یک رَگ و ریشه� در مانشی گسترده تر.

پاسخ به پرسش رابی، چنانچه پرسش وی را درست دریافته باشم.


کلمات دیگر: