میش
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - گوسفند پشم دار. توضیح باین معنی به جنس نرهم اطلاق شده : [ او را فرمود تانرمیشی را قربان کنند . ] ۲ - گوسفند ماده پشم دار.
برج اول از بروج دوازده گانه که برج حمل باشد
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
کهن تخت را نام بدمیش سار
سر میش بودی برو برنگار.
ابرمیش و بزپاسبانان بدید.
همی میش گشتیم و دشمن چو گرگ.
همیدون میش خود گرگ ژیان را.
روان چون رمه میش از پیش گرگ.
هرچند که خوانیش به میش ، از تو بقربان.
گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است.
یکسره زین جانور اندر بلاست.
بس کس که گاه حمله چو میشی بود ضعیف
هرچند گاه لاف چو شیری بود ژیان.
که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست.
هم کبک را به دور توباز است مستشار.
کهن تخت را نام بدمیش سار
سر میش بودی برو برنگار.
فردوسی .
چو تنگ اندر آمد شبانان بدید
ابرمیش و بزپاسبانان بدید.
فردوسی .
بد آمد بدین خاندان بزرگ
همی میش گشتیم و دشمن چو گرگ .
فردوسی .
سپردم مشک خود بادبزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را.
(ویس و رامین ).
شد آن لشکر گشن پیش طورگ
روان چون رمه ٔ میش از پیش گرگ .
اسدی .
ای پیر خداوند سگی را نپذیرد
هرچند که خوانیش به میش ، از تو بقربان .
ناصرخسرو.
گوی از همه مردان خرد جمله ربودی
گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است .
ناصرخسرو.
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست .
ناصرخسرو.
او را فرمود تا نر میشی را قربان کنند. (کشف الاسرار ج 6 ص 182).
بس کس که گاه حمله چو میشی بود ضعیف
هرچند گاه لاف چو شیری بود ژیان .
امیرمعزی .
مباش غره و غافل چو میش سر در پیش
که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست .
سعدی .
هم میش را به عهد تو گرگ است مؤتمن
هم کبک را به دور توباز است مستشار.
سلمان ساوجی .
هرهرة؛ آواز میش . هرط، میش کلانسال لاغر. رُمّاء؛ میش ماده ٔ سپید. (منتهی الارب ).
- آب خوردن میش با گرگ (یا اباگرگ ) در یک جوی و یا (به جوی ) ؛ عدالت مطلق برقرار بودن . دست متعدیان و ستمگران از تعدی و ستم برضعیفان کوتاه بودن :
جهان تازه شد از سر گاه اوی
ابا گرگ میش آب خوردی به جوی .
فردوسی .
ز عدلش باز با تیهو شده خویش
بیکجا آب خورده گرگ با میش .
نظامی .
- چنگال گرگ از میش گسستن ؛ رفع تجاوز و بیداد ظالم از مظلوم کردن :
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ .
فردوسی .
- خویش شدن میش و گرگ ؛ کنایه از برقراری عدالت اجتماعی کامل و تفاهم ظالم و مظلوم :
بدین هم نشان تاقباد بزرگ
که از داد او خویش شد میش و گرگ .
فردوسی .
- گاهی گرگ و گاه میش بودن ؛ درشتی و نرمی با هم داشتن . سختگیری و سهلگیری بموقع نشان دادن :
ترا کارهای بزرگ است پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش .
فردوسی .
- گرگ و میش شدن هوا ؛ کمی روشن شدن هوا هنگام صبح . (یادداشت مؤلف ).
- مرغ میش . رجوع به میش مرغ شود.
- میش را به گرگ سپردن ؛ نظیر گوهر به دزد سپردن و گوشت به گربه سپردن ، چیزی گرانبها و پر ارج را به دست طرار و دزد و نااهل دادن .
- میش و گرگ به آبشخور (یا یک آبشخور) آوردن ؛ سخت پای بند عدالت بودن . در جامعه عدالت مطلق بر پای داشتن :
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ .
فردوسی .
- امثال :
سه میش تو خورده می شه
داستان من گفته می شه .
(امثال و حکم دهخدا).
|| گوسپند ماده . (ناظم الاطباء). گوسفند دنبه دار ماده . (آنندراج ). مقابل قوچ . میش در قدیم به معنی ضأن یعنی مطلق گوسپند می آمده است اعم از ماده و نر، ولی امروز به معنی گوسفند ماده مستعمل است مقابل قچقار که گوسفند نر است . ام فروه ؛ گوسپند ماده ٔ میشینه که حداقل دارای سه سال باشد. (از یادداشت مؤلف ) :
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای .
بزو اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین .
فردوسی .
ده هزار گوسفند از آن من به دست وی است میش و بره ... بفروشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406).
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
که برنیارد شاخم بره نزاید میشم .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 908).
پنبه در آتش نهادم من به خویش
اندر افکندم قچ نر را به میش .
مولوی .
|| گوسپند نر. (ناظم الاطباء). || میش کوهی . گوسفند وحشی . میش شکاری :
بزرگان به بازی به باغ آمدند
همه میش و آهو به راغ آمدند.
فردوسی .
همه کهترانش به کردار میش
که روز شکارش سگ آید به پیش .
فردوسی .
از آن رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت آبشخور اینجا کجاست .
فردوسی .
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین .
فردوسی .
|| قسمی عناب . (یادداشت لغت نامه ).
میش . (اِخ ) برج اول از بروج دوازده گانه که برج حمل باشد. (ناظم الاطباء). برج بره .
میش . [ م َ] (ع مص ) میشة. آمیختن پشم با موی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آمیختن بز موی با پشم . (المصادر زوزنی ). || درهم کردن شیر میش را با شیر بز. (ناظم الاطباء). آمیختن شیر میش با بز. (المصادر زوزنی ). آمیختن شیر بز با شیر گوسفند. || آمیختن هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خلط. (المصادر زوزنی ). آمیزش و اختلاط. (ناظم الاطباء). || آمیختن سخن . (المصادر زوزنی ). || پنهان کردن بعضی از خبر را و آشکار کردن بعض دیگر را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پنهان داشتن بعض خبر و آشکار کردن بعض آن را. (آنندراج ). || نیمه دوشیدن شیر پستان را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). نیمه دوشیدن . (آنندراج ). و رجوع به میشة شود.
فرهنگ عمید
گویش اصفهانی
تکیه ای: miš
طاری: miš
طامه ای: miš
طرقی: miš
کشه ای: miš
نطنزی: miš
گویش مازنی
۱گوسفند ماده ۲موش
گویش بختیاری
1. میش؛ 2. موش.