کلمه جو
صفحه اصلی

از بس

مترادف و متضاد

insomuch (قید)
بنابراین، از انجاییکه، از بس، به اندازه ای که، چونکه، از بس که

فرهنگ فارسی

بسبب بسیاری بس که : (و از بس تلبیس که ساختند و تضریب که کردند کار بدان منزلت رسید که هر سالی چون مارا بغزنین خواندی ... ) (بیهقی )

لغت نامه دهخدا

از بس. [ اَ ب َ ]( حرف اضافه مرکب ) زِ بس. بسبب بسیاری :
ز کوه اندرآوردمش تازیان
خروشان و نوحه کنان چون زنان
ز بس ناله زار و سوگند اوی
یکی سست کردم من آن بند اوی
بر این جایگه بر، ز چنگم بجست
دل و جانم از جستن او بخست.
فردوسی.
و از بس تلبیس که ساختند و تضریب که کردند، کار بدان منزلت رسید که هر سالی چون ما را بغزنین خواندی... ( تاریخ بیهقی ). هیچکس را زهره نبود که سخنی گوید در این باب ، چه سلطان سخت ضجر میبود، از بس اخبار گوناگون میرسید. ( تاریخ بیهقی ).
- از بسکه ؛ از بسیاری که :
از بسکه در این راه رز انگورکشانند
این راه رز ایدون ، چو ره کاهکشانست.
منوچهری.
از بسکه سینه کندم و ناخن در او نشست
چون پشت ماهی است سراپای سینه ام.
واله هروی.

فرهنگ عمید

به سبب بسیاری، بس که: از بس که دست می گزم و آه می کشم / آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش (حافظ: ۵۸۸ ).

پیشنهاد کاربران

به قدری ( زیاد )

از ضرب[گویش شهرستان بهاباد]
اَوَسکی[گویش شهرستان بهاباد]
مثال:
کسی جرأت نمی کنه وارد این مغازه بشه از ضربی که گرون میده ( اجناسش گرونه )
اوسکی که درس خوندم خسته شدم.


کلمات دیگر: