کلمه جو
صفحه اصلی

دمب

فرهنگ فارسی

دم . دنب .

لغت نامه دهخدا

دمب. [ دُ ] ( اِ ) دم. دنب. ذنب. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به دم شود.
- دمب جنبانیدن ؛ کنایه از عجز و لابه و خوش آمدگویی و تملق است. ( لغت محلی شوشتر ). و رجوع به ماده دم جنباندن شود.
- دمب دراز ؛ کنایه از سگ و میمون است. ( از لغت محلی شوشتر ).
- دمب دمب گردیدن ؛ کنایه از دنباله روی و مدام به عقب کسی راه رفتن. ( لغت محلی شوشتر ).
- دمب کندن ؛ کنایه از قطع کردن سخن و خجالت دادن و از مجلس راندن. ( لغت محلی شوشتر ).
- دمب گاو ؛ تازیانه بزرگ. ( لغت محلی شوشتر ).
- || نفیر، برادر کوچک کرنا، و گاودم همان است. ( لغت محلی شوشتر ). و رجوع به ترکیب دم گاو در ذیل دم شود.
- || مردم بی رتبه را هم گویند. ( لغت محلی شوشتر ).
- || کنایه از چیز قلیل هم هست. ( لغت محلی شوشتر ).
- || بازیی است که اطفال کنند و آن چنان باشد که در جایی وسیع مندلی کشند و یکی که چند دق ترخال شده است در وسط آن دایره نشیند و پای او را به ریسمانی بندند و یکی بر سر او ایستد و دیگران از ریسمان پای او را گیرند و کشند و آن یکی که موکل و بر سر اوست بر یکی یکی آنهایی که ریسمان را می گیرند حمله کند و به سرپا زند و هرگاه یکی را زد پای آن بسته را بگشایند و او را به جای او بندند. ( لغت محلی شوشتر ).
- دمب گره کردن ؛ به معنی دم کندن که خجالت دادن و راندن از مجلس است. ( لغت محلی شوشتر ).

گویش مازنی

/demb/ دم

دم


پیشنهاد کاربران

دنبه در زبان ملکی گالی بشکرد

دم در زبان ملکی گالی بشکرد


کلمات دیگر: