خویشکام
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
خودکام، خودکامه، کسی که درپی آرزوی خویش است
(صفت ) ۱ - آنکه در پی کام و آرزوی خویش است. ۲ - خود پسندی . ۳ - خود سر مستبد.
(صفت ) ۱ - آنکه در پی کام و آرزوی خویش است. ۲ - خود پسندی . ۳ - خود سر مستبد.
لغت نامه دهخدا
خویشکام. [ خوی / خی ] ( ص مرکب ) خودکام. خودکامه. مستبد. مستبد بالرأی. ( یادداشت مؤلف ).خودپسند. خودسر. ( ناظم الاطباء ). کله شق :
کجا باشد آن جادوی خویشکام
کجا نام خواست از هزارانش نام.
مرا خواندی دو دل و خویشکام.
گهش خواندی خسرو خویشکام.
اگر بشنود مهتر خویشکام.
ازیرا خویشکام و زشت نامند.
ز خوی بد چگونه دیر رام است.
ز بهر دوست گشته زشت ناما
نه جانت را خرد نه دیده را شرم
نه گفتت راستی نه کارت آزرم.
بزرگا کینه جویا خویشکاما.
سبکسر سبکتر درافتد بدام.
پسر بود زو را یکی خویشکام
پدر کرده بودیش گرشاسب نام.
که رایت بس بلند و خویشکام است.
کجا باشد آن جادوی خویشکام
کجا نام خواست از هزارانش نام.
دقیقی.
دگر آنکه دادی ز قیصر پیام مرا خواندی دو دل و خویشکام.
فردوسی.
مر او را پدر کرد پرویز نام گهش خواندی خسرو خویشکام.
فردوسی.
برین است رایم که دادم پیام اگر بشنود مهتر خویشکام.
فردوسی.
زنان در آفرینش ناتمامندازیرا خویشکام و زشت نامند.
( ویس و رامین ).
ندانی کو چگونه خویشکام است ز خوی بد چگونه دیر رام است.
( ویس و رامین ).
پس آنگه گفت ویسا خویشکاماز بهر دوست گشته زشت ناما
نه جانت را خرد نه دیده را شرم
نه گفتت راستی نه کارت آزرم.
( ویس و رامین ).
مر او را گفت شاها نیک نامابزرگا کینه جویا خویشکاما.
( ویس و رامین ).
جوان هم سبکسر بود خویشکام سبکسر سبکتر درافتد بدام.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
|| خودکام. کامروا : امیر ابومنصور عبدالرزاق مردی بود با فر و خویشکام و با هنر و بزرگ منش اندر کامروائی و با دستگاه از پادشائی. ( مقدمه شاهنامه ابومنصوری ).پسر بود زو را یکی خویشکام
پدر کرده بودیش گرشاسب نام.
فردوسی.
پناهت کیست یا پشتت کدام است که رایت بس بلند و خویشکام است.
( ویس و رامین ).
فرهنگ عمید
= خودکام
پیشنهاد کاربران
خویشکام - مُراد، منظور، قصد، نیت -
خودکامه، خودسر، خودپسند، دیکتاتور!
خودکامه، خودسر، خودپسند، دیکتاتور!
کلمات دیگر: