عهد بستن
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
( مصدر ) پیمان بستن .
لغت نامه دهخدا
عهد بستن.[ ع َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) پیمان بستن و معاهده کردن وقول دادن. ( ناظم الاطباء ). پیمان بستن. ( فرهنگ فارسی معین ). قول و قرار گذاردن. پیمان کردن :
گرفت آن زمان سام دستش به دست
همان عهد و سوگند و پیمان ببست.
به مشت اندر آیند زی رزمخواه.
با شما گر عهد بست ابلیس او
گر وفا یابید ازو من کافرم.
آری عجب نباشد از تیغ بیوفائی.
عهد بندی که عهد ما شکنی.
که بی کاوین نیارد سوی او دست.
که با آن ولیعهد بندند عهد.
به پیمان درخواسته داد دست.
سوی مرعی ایمن از شیر ژیان.
نبایستی از اول عهد بستن
چو دردل داشتن پیمان شکستن.
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی.
بسته ام عهد محبت با تو آیینی دگر.
گرفت آن زمان سام دستش به دست
همان عهد و سوگند و پیمان ببست.
فردوسی.
ببستند عهدی که در کینه گاه به مشت اندر آیند زی رزمخواه.
فردوسی.
نزدیک خواجه بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. ( تاریخ بیهقی ص 293 ). میخواستیم... در مهمات ملکی با رأی وی رجوع کنیم... چون... عهد بستن و عقد نهادن. ( تاریخ بیهقی ). چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرائط آن را بتمامی بجای آرد. ( تاریخ بیهقی ).با شما گر عهد بست ابلیس او
گر وفا یابید ازو من کافرم.
ناصرخسرو.
بشکست غمزه تو عهدی که بست با من آری عجب نباشد از تیغ بیوفائی.
رفیع لنبانی.
از سر عجب هر زمان با خودعهد بندی که عهد ما شکنی.
خاقانی.
بسی سوگند خورد و عهدها بست که بی کاوین نیارد سوی او دست.
نظامی.
بزرگان لشکر نمودند جهدکه با آن ولیعهد بندند عهد.
نظامی.
سکندر بدان خواسته عهد بست به پیمان درخواسته داد دست.
نظامی.
عهد چون بستند و رفتند آن زمان سوی مرعی ایمن از شیر ژیان.
مولوی.
طایفه ای از اوباش محلت با او پیوستند و عهد موافقت بستند. ( گلستان ).نبایستی از اول عهد بستن
چو دردل داشتن پیمان شکستن.
سعدی.
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی.
سعدی.
داده ام دل را به دست دشمن دینی دگربسته ام عهد محبت با تو آیینی دگر.
صائب ( از آنندراج ).
پیشنهاد کاربران
در پهلوی " پتستیدن "
پتست ، پدست = قول ، عهد
پتست ، پدست = قول ، عهد
پیمان . . . . . عهد . . . قول . . . قرار . . . .
کلمات دیگر: