مترادف خیم : خو، طبیعت، منش، استفراغ، تهوع، قی، دیوانه، مخبون
خیم
مترادف خیم : خو، طبیعت، منش، استفراغ، تهوع، قی، دیوانه، مخبون
فارسی به انگلیسی
habit, disposition
habit, nature, physio-
مترادف و متضاد
صفت
خو، طبیعت، منش
استفراغ، تهوع، قی
دیوانه، مخبون
۱. خو، طبیعت، منش
۲. استفراغ، تهوع، قی
۳. دیوانه، مخبون
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - جوالی که آنرا از ریسمان و پنبه بافند . ۲ - رندش روده و شکنبه آنچه از روده و شکنبه بتراشند .
ترسیدن یا بد دلی کردن
فرهنگ معین
(اِ. ) ۱ - زخم ، جراحت . ۲ - چرک گوشة چشم .
(خِ یَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ خیمه ، چادرها، سراپرده ها.
[ په . ] (اِ.) 1 - خوی ، طبیعت . 2 - استفراغ ، قی .
(اِ.) 1 - زخم ، جراحت . 2 - چرک گوشة چشم .
(خِ یَ) [ ع . ] (اِ.) جِ خیمه ؛ چادرها، سراپرده ها.
لغت نامه دهخدا
خیم. [ خ َ / خ َ ی َ /خ ِ ی َ ] ( ع اِ ) ج ِ خیمه. ( منتهی الارب ) :
وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید
نخاس خانه گشت بصحرا درون خیم.
مهرگان طبل زد و راست برون برد علم.
ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم.
خیم. [ خ َ ] ( ع مص ) ترسیدن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). خیام. خیمان. خیمومة. خیوم. || بددلی کردن. خیام. خیوم. خیمان. خیمومه. || مکر و حیله نمودن پس رجوع کردن بر آن. ( منتهی الارب ). خیام. خیوم. خیمان. خیمومة. || برداشتن پا را. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). خیام. خیوم. خیمان. خیمومه.
خیم. ( ع اِ ) خو. طبیعت. در این کلمه واحد و جمع یکی است. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). سیرت. خلق. خوی. منش. ( یادداشت مؤلف ) . منه : هو کریم الخیم ، هم کریموا الخیم :
دگر خوی بد آنکه خوانیش خیم
که با او ندارد دل از دیو بیم.
بود از هرچه ملک بود به نیکویی خیم.
که نه این و نه آن بود در خیم.
بتر از بت پرست خواند حکیم.
هست هدهد لقب و کرکس خیم.
خیم. ( اِ ) خوی. طبیعت. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || خوی بد. ( ناظم الاطباء ).
- دژخیم ؛ بدخوی. کنایه از میرغضب :
به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست
گر از رازم آگه شود بیم نیست.
سبوی و ساغر و آنین و غولین
حصیر و جای روب و خیم و پالان.
- دژخیم ؛ بدخوی . کنایه از میرغضب :
به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست
گر از رازم آگه شود بیم نیست .
اسدی .
|| جوالی از ریسمان پنبه ای . (ناظم الاطباء). جوالی از پنبه ٔ کهن بافته . (فرهنگ اسدی ) :
سبوی و ساغر و آنین و غولین
حصیر و جای روب و خیم و پالان .
طیان (از فرهنگ اسدی ).
|| دیوانه . مجنون . (لغت نامه ٔ اسدی ) (ناظم الاطباء) :
ببیند غم و درد و دیوانه خیم
نه زاومید شاد و نه زاندوه بیم .
|| رندش شکنبه و رودگانی . (فرهنگ اسدی ). رندش ازروده و شکنبه یعنی آنچه از روده و شکنبه بتراشند. (ناظم الاطباء) :
بگربه آه و به غلبه سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن .
کسائی .
|| چرکی که در گوشه ٔ چشم بهمرسد. (ناظم الاطباء). قی . پیخ . کیخ . رمص . (یادداشت مؤلف ) :
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم .
شهید.
|| استفراغ . قی . || لعابی که از بینی و دهان آدمی برآید. || جراحت . (ناظم الاطباء). ریم . ریش . (یادداشت مؤلف ) :
بسی خیمها کرده بود او درست
مر آن خیمهای ورا چاره جست .
عنصری .
زمین است آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان
ز زخمش همه خستگانیم زار
نهان خیم و خون لیک دردآشکار.
اسدی .
دگر خوی بد آنکه خوانیش خیم
که با او ندارد دل از دیو بیم .
فردوسی .
تا بگویند که سلطان شهید افزونتر
بود از هرچه ملک بود به نیکویی خیم .
ابوحنیفه ٔاسکافی (از تاریخ بیهقی ).
مارماهی نبایدش بودن
که نه این و نه آن بود در خیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
مرد شهوت پرست را در خیم
بتر از بت پرست خواند حکیم .
سنائی .
هست طوبی شرف و عنقا نام
هست هدهد لقب و کرکس خیم .
خاقانی .
له حرکات موجبات بانه سیعلو و خیم المرء اعدل شاهد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 3). || جوهر شمشیر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیم . [ خ َ ] (ع مص ) ترسیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خیام . خیمان . خیمومة. خیوم . || بددلی کردن . خیام . خیوم . خیمان . خیمومه . || مکر و حیله نمودن پس رجوع کردن بر آن . (منتهی الارب ). خیام . خیوم . خیمان . خیمومة. || برداشتن پا را. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خیام . خیوم . خیمان . خیمومه .
خیم . [ خ َ ](ع اِ) لغتی است در خیمه . (منتهی الارب ). ج ، خیام .
وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید
نخاس خانه گشت بصحرا درون خیم .
فرخی .
بار بربست مه روزه و برکند خیم
مهرگان طبل زد و راست برون برد علم .
فرخی .
باد زره گر شده ست آب مسلسل زره
ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم .
منوچهری .
فرهنگ عمید
۲. خوی بد.
۳. آنچه از شکنبه و رودۀ گاو و گوسفند می تراشیدند.
۴. زخم، جراحت.
۵. چرک گوشۀ چشم، قی.
۶. جوال پنبه ای.
= خیمه
۱. خوی؛ سرشت؛ طبیعت: ◻︎ دگر خوی بُد آنکه خوانیم خیم / که با او ندارد دل از دیو بیم (فردوسی: ۷/۲۹۲).
۲. خوی بد.
۳. آنچه از شکنبه و رودۀ گاو و گوسفند میتراشیدند.
۴. زخم؛ جراحت.
۵. چرک گوشۀ چشم؛ قی.
۶. جوال پنبهای.
خیمه#NAME?
گویش مازنی
کشمش بی دانه
پیشنهاد کاربران
معنی: شخصیت، انسانیت، سرشت، نهاد، گوهره، نژاد
مانند اندرزنامه ی پهلوی که شعری مُقَفّا است:
خیم و خِرَد فرخ مرد!