کلمه جو
صفحه اصلی

خیم


مترادف خیم : خو، طبیعت، منش، استفراغ، تهوع، قی، دیوانه، مخبون

فارسی به انگلیسی

disposition, nature, habit, physio-

habit, disposition


habit, nature, physio-


مترادف و متضاد

matter (اسم)
ماده، جوهر، امر، مطلب، چیز، خیم، جسم، اهمیت، ذات، ماهیت، موضوع، نکته

nature (اسم)
نهاد، خوی، طبع، روح، خیم، سیرت، نوع، گونه، خاصیت، سرشت، طبیعت، خو، فطرت، افرینش، مشرب، خمیره، ذات، ماهیت، گوهر، غریزه، منش

character (اسم)
نهاد، خوی، طبع، شخصیت، دخشه، خط، خیم، سیرت، رقم، خاصیت، سرشت، طبیعت، صفات ممتازه، خط تصویری، خو، مونه، هر نوع حروف نوشتنی و چاپی

disposition (اسم)
ساز، وضع، تمایل، خواست، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، مشرب

temper (اسم)
خوی، طبع، خشم، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، قلق

temperament (اسم)
خوی، خونگرمی، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، فطرت

bass (اسم)
بم، نوعی ماهی خاردار دریایی، خیم، کسی که صدای بم دارد

burse (اسم)
خیم، بورس

gleet (اسم)
خیم

phlegm (اسم)
سستی، خیم، خلط، بی حالی، بلغم

mucus (اسم)
خیم، بلغم، ماده مخطی

صفت


خو، طبیعت، منش


استفراغ، تهوع، قی


دیوانه، مخبون


۱. خو، طبیعت، منش
۲. استفراغ، تهوع، قی
۳. دیوانه، مخبون


فرهنگ فارسی

خوی، سرشت، طبیعت، فرزندشمشیر
( اسم ) ۱ - جوالی که آنرا از ریسمان و پنبه بافند . ۲ - رندش روده و شکنبه آنچه از روده و شکنبه بتراشند .
ترسیدن یا بد دلی کردن

فرهنگ معین

[ په . ] (اِ. ) ۱ - خوی ، طبیعت . ۲ - استفراغ ، قی .
(اِ. ) ۱ - زخم ، جراحت . ۲ - چرک گوشة چشم .
(خِ یَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ خیمه ، چادرها، سراپرده ها.

[ په . ] (اِ.) 1 - خوی ، طبیعت . 2 - استفراغ ، قی .


(اِ.) 1 - زخم ، جراحت . 2 - چرک گوشة چشم .


(خِ یَ) [ ع . ] (اِ.) جِ خیمه ؛ چادرها، سراپرده ها.


لغت نامه دهخدا

خیم. [ خ َ ]( ع اِ ) لغتی است در خیمه. ( منتهی الارب ). ج ، خیام.

خیم. [ خ َ / خ َ ی َ /خ ِ ی َ ] ( ع اِ ) ج ِ خیمه. ( منتهی الارب ) :
وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید
نخاس خانه گشت بصحرا درون خیم.
فرخی.
بار بربست مه روزه و برکند خیم
مهرگان طبل زد و راست برون برد علم.
فرخی.
باد زره گر شده ست آب مسلسل زره
ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم.
منوچهری.

خیم. [ خ َ ] ( ع مص ) ترسیدن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). خیام. خیمان. خیمومة. خیوم. || بددلی کردن. خیام. خیوم. خیمان. خیمومه. || مکر و حیله نمودن پس رجوع کردن بر آن. ( منتهی الارب ). خیام. خیوم. خیمان. خیمومة. || برداشتن پا را. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). خیام. خیوم. خیمان. خیمومه.

خیم. ( ع اِ ) خو. طبیعت. در این کلمه واحد و جمع یکی است. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). سیرت. خلق. خوی. منش. ( یادداشت مؤلف ) . منه : هو کریم الخیم ، هم کریموا الخیم :
دگر خوی بد آنکه خوانیش خیم
که با او ندارد دل از دیو بیم.
فردوسی.
تا بگویند که سلطان شهید افزونتر
بود از هرچه ملک بود به نیکویی خیم.
ابوحنیفه ٔاسکافی ( از تاریخ بیهقی ).
مارماهی نبایدش بودن
که نه این و نه آن بود در خیم.
ابوحنیفه اسکافی.
مرد شهوت پرست را در خیم
بتر از بت پرست خواند حکیم.
سنائی.
هست طوبی شرف و عنقا نام
هست هدهد لقب و کرکس خیم.
خاقانی.
له حرکات موجبات بانه سیعلو و خیم المرء اعدل شاهد. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 3 ). || جوهر شمشیر. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خیم. ( اِ ) خوی. طبیعت. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || خوی بد. ( ناظم الاطباء ).
- دژخیم ؛ بدخوی. کنایه از میرغضب :
به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست
گر از رازم آگه شود بیم نیست.
اسدی.
|| جوالی از ریسمان پنبه ای. ( ناظم الاطباء ). جوالی از پنبه کهن بافته. ( فرهنگ اسدی ) :
سبوی و ساغر و آنین و غولین
حصیر و جای روب و خیم و پالان.
طیان ( از فرهنگ اسدی ).

خیم . (اِ) خوی . طبیعت . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || خوی بد. (ناظم الاطباء).
- دژخیم ؛ بدخوی . کنایه از میرغضب :
به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست
گر از رازم آگه شود بیم نیست .

اسدی .


|| جوالی از ریسمان پنبه ای . (ناظم الاطباء). جوالی از پنبه ٔ کهن بافته . (فرهنگ اسدی ) :
سبوی و ساغر و آنین و غولین
حصیر و جای روب و خیم و پالان .

طیان (از فرهنگ اسدی ).


|| دیوانه . مجنون . (لغت نامه ٔ اسدی ) (ناظم الاطباء) :
ببیند غم و درد و دیوانه خیم
نه زاومید شاد و نه زاندوه بیم .
|| رندش شکنبه و رودگانی . (فرهنگ اسدی ). رندش ازروده و شکنبه یعنی آنچه از روده و شکنبه بتراشند. (ناظم الاطباء) :
بگربه آه و به غلبه سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن .

کسائی .


|| چرکی که در گوشه ٔ چشم بهمرسد. (ناظم الاطباء). قی . پیخ . کیخ . رمص . (یادداشت مؤلف ) :
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم .

شهید.


|| استفراغ . قی . || لعابی که از بینی و دهان آدمی برآید. || جراحت . (ناظم الاطباء). ریم . ریش . (یادداشت مؤلف ) :
بسی خیمها کرده بود او درست
مر آن خیمهای ورا چاره جست .

عنصری .


زمین است آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان
ز زخمش همه خستگانیم زار
نهان خیم و خون لیک دردآشکار.

اسدی .



خیم . (ع اِ) خو. طبیعت . در این کلمه واحد و جمع یکی است . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). سیرت . خلق . خوی . منش . (یادداشت مؤلف ) . منه : هو کریم الخیم ، هم کریموا الخیم :
دگر خوی بد آنکه خوانیش خیم
که با او ندارد دل از دیو بیم .

فردوسی .


تا بگویند که سلطان شهید افزونتر
بود از هرچه ملک بود به نیکویی خیم .

ابوحنیفه ٔاسکافی (از تاریخ بیهقی ).


مارماهی نبایدش بودن
که نه این و نه آن بود در خیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


مرد شهوت پرست را در خیم
بتر از بت پرست خواند حکیم .

سنائی .


هست طوبی شرف و عنقا نام
هست هدهد لقب و کرکس خیم .

خاقانی .


له حرکات موجبات بانه سیعلو و خیم المرء اعدل شاهد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 3). || جوهر شمشیر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).

خیم . [ خ َ ] (ع مص ) ترسیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خیام . خیمان . خیمومة. خیوم . || بددلی کردن . خیام . خیوم . خیمان . خیمومه . || مکر و حیله نمودن پس رجوع کردن بر آن . (منتهی الارب ). خیام . خیوم . خیمان . خیمومة. || برداشتن پا را. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خیام . خیوم . خیمان . خیمومه .


خیم . [ خ َ ](ع اِ) لغتی است در خیمه . (منتهی الارب ). ج ، خیام .


خیم . [ خ َ / خ َ ی َ /خ ِ ی َ ] (ع اِ) ج ِ خیمه . (منتهی الارب ) :
وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید
نخاس خانه گشت بصحرا درون خیم .

فرخی .


بار بربست مه روزه و برکند خیم
مهرگان طبل زد و راست برون برد علم .

فرخی .


باد زره گر شده ست آب مسلسل زره
ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم .

منوچهری .



فرهنگ عمید

۱. خوی، سرشت، طبیعت: دگر خوی بُد آن که خوانیم خیم / که با او ندارد دل از دیو بیم (فردوسی: ۷/۲۹۲ ).
۲. خوی بد.
۳. آنچه از شکنبه و رودۀ گاو و گوسفند می تراشیدند.
۴. زخم، جراحت.
۵. چرک گوشۀ چشم، قی.
۶. جوال پنبه ای.
= خیمه

۱. خوی؛ سرشت؛ طبیعت: ◻︎ دگر خوی بُد آن‌که خوانیم خیم / که با او ندارد دل از دیو بیم (فردوسی: ۷/۲۹۲).
۲. خوی بد.
۳. آنچه از شکنبه و رودۀ گاو و گوسفند می‌تراشیدند.
۴. زخم؛ جراحت.
۵. چرک گوشۀ چشم؛ قی.
۶. جوال پنبه‌ای.


خیمه#NAME?


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)

گویش مازنی

/Khim/ کشمش بی دانه

کشمش بی دانه


پیشنهاد کاربران

خیم - واژه فارسی میانه ساسانی ( پارسیگ، پارسیک ) -
معنی: شخصیت، انسانیت، سرشت، نهاد، گوهره، نژاد
مانند اندرزنامه ی پهلوی که شعری مُقَفّا است:
خیم و خِرَد فرخ مرد!


کلمات دیگر: