کلمه جو
صفحه اصلی

بروت


مترادف بروت : سبلت، سبیل، شارب

متضاد بروت : ریش، محاسن

فارسی به انگلیسی

moustache, mustache

moustache


mustache


مترادف و متضاد

mustachio (اسم)
سبیل، بروت

سبلت، سبیل، شارب ≠ ریش، محاسن


فرهنگ فارسی

سبیل، موی پشت لب مرد، برو هم گفته شده
( اسم ) موهایی که برلب مرد روید سبلت سبیل .

فرهنگ معین

(بُ )( اِ. )۱ - سبیل . ۲ - مجازاً کبر و غرور.

لغت نامه دهخدا

بروت. [ ب ُ ] ( اِ ) سبلت یعنی موی لب. ( غیاث ). مجموع مویهای لب برین. شارب. ( بحر الجواهر ). دَرَز. سِبا. سِبالة. سبلتان. سبلة. سبیل. سَودَل. شارب :
تیز در ریش و کفْل در گه شد
خنده ها رفت بربروتانم.
مسعودسعد.
به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر
به تیز عتبه و ریش مسیلمه کذاب.
خاقانی.
خاقانیا ز یارب بی فایده چه سود
کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود.
خاقانی.
قومی همه مرد لات و لوتند
باد جبروت در بروتند.
خاقانی.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم.
نظامی.
تَفَث ؛ آنچه مُحْرِم بعد آزادی حج بجا آرد از ناخن چیدن و موی ستردن و قصر بروت و مانند آن. خُنبعة؛ شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. صُهُب اشبال ؛ دشمنان که بروتهای ایشان اصهب نبوده باشد. نَثلة؛ گو میان دو بروت. ( منتهی الارب ).
- از بروت آتش فشاندن ؛ کبرو غرور و خشم بسیار نمودن :
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی.
نظامی.
- از بروت خود لاف زدن ؛ ادعای نیرومندی کردن. خود را قوی و توانا شمردن :
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن.
سعدی ( گلستان ).
- باد بروت ؛ کنایه از کبر و غرور. باد و بروت :
کرده ز برای خربطی چند
از باد بروت ریش پالان.
خاقانی.
تا چه خواهی کرد آن باد بروت
که بگیرد همچو جلادان گلوت.
مولوی.
این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی.
سعدی.
و رجوع به باد و بروت در همین ترکیبات شود.
- باد به بروت ( در بروت ) افکندن ؛ کبر نمودن. تفاخر کردن.کبر فروختن :
باد چه افکنده ای اندر بروت
قوّتت از من نفزاید نه قوت.
جلال فراهانی.
بزرگ مجلس... باد نخوت و غرور در بروت انداخت. ( ترجمه محاسن اصفهان ).
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کی آرد شبان پنیر و قروت.
اوحدی.
- باد در بروت داشتن ؛ لاف و گزاف بیهوده و بی اصل زدن :
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی براو خواند تموت.
مولوی.
- باد و بروت ؛ کبر و غرور. باد بروت :
چند آخر دعوی باد و بروت
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت.

بروت . [ ب ُ ] (اِ) سبلت یعنی موی لب . (غیاث ). مجموع مویهای لب برین . شارب . (بحر الجواهر). دَرَز. سِبا. سِبالة. سبلتان . سبلة. سبیل . سَودَل . شارب :
تیز در ریش و کفْل در گه شد
خنده ها رفت بربروتانم .

مسعودسعد.


به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر
به تیز عتبه و ریش مسیلمه ٔ کذاب .

خاقانی .


خاقانیا ز یارب بی فایده چه سود
کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود.

خاقانی .


قومی همه مرد لات و لوتند
باد جبروت در بروتند.

خاقانی .


نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم .

نظامی .


تَفَث ؛ آنچه مُحْرِم بعد آزادی حج بجا آرد از ناخن چیدن و موی ستردن و قصر بروت و مانند آن . خُنبعة؛ شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی . صُهُب اشبال ؛ دشمنان که بروتهای ایشان اصهب نبوده باشد. نَثلة؛ گو میان دو بروت . (منتهی الارب ).
- از بروت آتش فشاندن ؛ کبرو غرور و خشم بسیار نمودن :
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی .

نظامی .


- از بروت خود لاف زدن ؛ ادعای نیرومندی کردن . خود را قوی و توانا شمردن :
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن .

سعدی (گلستان ).


- باد بروت ؛ کنایه از کبر و غرور. باد و بروت :
کرده ز برای خربطی چند
از باد بروت ریش پالان .

خاقانی .


تا چه خواهی کرد آن باد بروت
که بگیرد همچو جلادان گلوت .

مولوی .


این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی .

سعدی .


و رجوع به باد و بروت در همین ترکیبات شود.
- باد به بروت (در بروت ) افکندن ؛ کبر نمودن . تفاخر کردن .کبر فروختن :
باد چه افکنده ای اندر بروت
قوّتت از من نفزاید نه قوت .

جلال فراهانی .


بزرگ مجلس ... باد نخوت و غرور در بروت انداخت . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کی آرد شبان پنیر و قروت .

اوحدی .


- باد در بروت داشتن ؛ لاف و گزاف بیهوده و بی اصل زدن :
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی براو خواند تموت .

مولوی .


- باد و بروت ؛ کبر و غرور. باد بروت :
چند آخر دعوی باد و بروت
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت .

مولوی .


و رجوع به باد بروت در همین ترکیبات شود.
- بر بروت خندیدن ؛ استهزاکردن . ریشخند کردن . به ریش کسی خندیدن :
علم از این بارنامه مستغنی است
تو برو بر بروت خویش بخند.

سنائی .


فلکش گفت بر بروت مخند
که جهانیت ریشخند کنند.

انوری .


نگر تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی .

شیخ محمود شبستری .


- بروت از کسی (چیزی ) ریختن ؛ زبون و مغلوب گردیدن . (از آنندراج ). پشم و پیله ریختن . تبختر و کبر و منی ، بشدن :
پنبه از حفظش چو یابد وجه قوت
زآتش موسی فروریزد بروت .

حکیم زلالی (از آنندراج ).


- بروت تافتن از کسی ؛ اعراض کردن و رو برگردانیدن از کسی . (از آنندراج ) :
هرکه از ما بروت می تابد
ما به ریشش فراغتی داریم .

؟ (از آنندراج ).


- بروت زدن بسوی ؛ با بروت اشارت به جانبی کردن . (یادداشت دهخدا).
- بروت فرا چیزی زدن ؛ با بروت و گوشه ٔ لب بتحقیر اشاره کردن . لاف از غرور زدن :
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدیدار.

عطار.


- بروت کسی برکندن ؛ کنایه از رسوا کردن وی :
با نرمی حشوهای شانت
برکنده قدر بروت قاقم .

انوری (از آنندراج ).


سرمطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند.

عطار.


فلک را گوش سفتی ناله ٔ تیر
بروت مهر کندی برق شمشیر.

زلالی (از آنندراج ).


- بروت کسی را پنبه نهادن ؛ کنایه از تمسخر و ظرافت نمودن . (غیاث ) :
شکوفه از تبسمهای شادی
بروت بادرا پنبه نهادی .

زلالی (از آنندراج ).



فرهنگ عمید

سبلت، سبیل، موی پشت لب مرد، موهایی که روی لب مرد می روید: دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن / مغزی ست در هر استخوان مردی ست در هر پیرهن (سعدی: ۱۷۲ ).

دانشنامه عمومی

سِبیل و کنایه از خود پسندی است


دانشنامه آزاد فارسی

بِروت (Brut)
(یا: بروتوس تروایی) از اعقاب آینئاس، قهرمان جنگ تروا و جد افسانه ای رومیان. در افسانه ها، تاریخ و رمانس های قرون وسطا او را پایه گذار امپراتوری بریتانیا دانسته اند. نام بریتانیا از او گرفته شده است. در افسانه ها، هنگامی که بروت را از ایتالیا راندند، وی پس از پشت سرگذاشتن ماجراهای بسیار به بریتانیا رفت و در آن جا تروای جدید (تری نووانتوم) را در محل لندن کنونی بنا نهاد و سلسلۀ بریتانیا را تأسیس کرد.
ادبیات. داستان بروت روایتی بریتانیایی از افسانۀ قرون وسطایی فراگیری است که در آن اصل و نسب ملت های اروپای جدید به قهرمانان فراری از جنگ تروا منتسب می شود. روایت بریتانیایی این افسانه نخستین بار در قرن ۹م در تاریخ بریتون ها اثر ننیوس آمده است؛ بعدها جفری مانموتی، نویسنده و مورخ ولزی در کتاب خود با عنوان تاریخ پادشاهان انگلستان، (۱۱۳۶م) با تفصیل بیشتری به آن پرداخت.

واژه نامه بختیاریکا

( بُروت ) فرم؛ قاب؛ شکل؛ استایل

پیشنهاد کاربران

در گویش افغانستانی یعنی سبیل

سبیل و موی زائد ی که بالای لب و پایین بینی می روید

سبلت، سبیل، شارب

برادر در زبان مُلکی گالی ( زبان بومیان رشته کوه مکران در جنوب شرق کشور )

برادر در زبان ملکی گالی بشکرد

سبیل


کلمات دیگر: