کلمه جو
صفحه اصلی

اک


مترادف اک : ( آک ) آسیب، آفت، آهو، عیب، وصمت، بد، شرور، شریر

فرهنگ فارسی

( آک ) ۱ - در آخر ریشه فعل مفرد امر حاضر گاه افاد. لیاقت و نسبت کند : خوراک پوشاک . ۲ - در آخر ریش. فعل مفرد امر حاضر گاه معنی صفت فاعلی دهد : سوزاک ( لغه بمعنی سوزنده و سوزاست ). ۳ - در آخر ریش. فعل مفرد امر حاضر گاه معنی صفت مفعولی دهد : کاواک . ۴ - در آخراسم افاد. نسبت و اتصاف کند : فزاک مغاک .
آسیب آفت حرف نسبت
بدی، درد، آسیب، آفت
ده از دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین .

فرهنگ معین

( آک ) ( اِ. ) آسیب ، آفت .

لغت نامه دهخدا

( آک ) آک. ( اِ ) بعض فرهنگ نویسان ما این صورت را آورده و بدان معنی آسیب ، آفت ، عاهت ، عیب ، عار و آهو و زشتی داده اند. و در کلمه ده آک ، صورتی از ضحّاک نیز می آورند که چون ضحّاک صاحب ده عیب : زشتی ، کوتاهی ، بیدادگری ، بیشرمی ، بسیارخواری ، بدزبانی ، دروغگوئی ، شتابکاری ، بددلی و بی خردی بوده او را ده آک خوانده اند. و حمزه اصفهانی در کتاب خود تاریخ سنی ملوک الأرض گوید: «بیورسب ، ده آک ، اشتقاقه : ده ، اسم لعقد العشرة و آک اسم للاَّفة والمعنی انّه کان ذاعشر آفات احدثها فی الدنیا و لیس هذا موضع ذکرها و هذا لقب فی نهایة القبح فلمّا عرّبوه صار فی نهایة الحسن لأن ده آک لما عرّب انقلب الی ضحّاک و به یسمی فی کتب العربیّة و هو بیوراسف بن ارونداسف بن ریکاون...». و صاحب مجمل التواریخ نیز که ظاهراً مأخذیگانه او همین کتاب حمزه است گوید ضحّاک بیوراسپ ، او را بیوراسپ خوانند، و گویند بیور، اسپ تازی بهره ای [ ظ : بهرّای ] از زر و سیم پیش وی جنیبت کشیدندی... و پارسیان ده آک گفتندی از جهت آنکه ده آفت و رسم زشت در جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهاء پلید و آک را معنی زشتی و آفت است پس چون معرب کردند سخت نیکو آمد، ضحاک یعنی خندناک - انتهی. کلمه آک را فردوسی ، با احتیاجی که ضرورةً در قوافی پنجاه - شصت هزاربیت گاهی او را دست داده یک بار هم استعمال نکرده است. در شعرای سامانی و غزنوی با اینکه خباک و هباک و غساک و ستاک و ورکاک و فغاک و بساک و کراک و هزاک و کاک و شرفاک و آزفنداک و نظایر آن را قافیه کرده اند کلمه آک دیده نشده است. اسدی در گرشاسب نامه و هم در فرهنگ خود با اصراری که در ضبط نوادر و شوارد ورزیده ، آک را نیاورده. شعرای سلجوقی تا اندازه ای که فحص آن برای من میسر شده این لغت را بکار نبرده اند و سعدی و حافظ و بعض گویندگان دیگر که باین قافیه غزل و قطعه ای سروده اند این لفظ را ندارند. و در لغت های مترجم عربی به فارسی مانند مقدّمةالادب زمخشری و صراح قرشی و السامی میدانی و مهذب الاسماء ربنجنی و دستوراللغه نطنزی و دستورالاخوان قاضی محمد دهار و مصادر زوزنی ، در ترجمه کلمات عیب ، عار، وصمت ، نقیصه ، آفت ، عاهت ، صدمت ، ثلب ، قبح و مترادفات آنها بکلمه آک برنمیخوریم. و در تداول فارسی زبانان امروز نیز این لفظ شنیده نمیشود. تنها فرهنگ نویسان قرون اخیر از منصور شیرازی که ظاهراً همان غیاث الدین منصور دشتکی باشد بیت ذیل را برای لفظ و معنی آک شاهد می آورند :

اک . [ ](اِخ ) دهی از دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین . سکنه ٔ آن 769 تن ، آب آن از قنات . محصول عمده ٔ آنجا غلات و یونجه و چغندر قند. صنایع دستی زنان گلیم بافی و جاجیم بافی است . ساکنان از ایل چکینی هستند و تغییر مکان نمیکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


اک . [ اَ ک ک ] (ع مص ) گرم و بی باد شدن روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از متن اللغة). || رد کردن کسی را و تنگی نمودن بر وی . || تنگ شدن سینه ٔ کسی . (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (منتهی الارب ).


اک . [ اَک ک ] (ع ص ) روز گرم بی باد. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (منتهی الارب ).


اک . [ اُ ] (اِ)عک . در لهجه ٔ گناباد خراسان ، قی . استفراغ . شکوفه .


اک . [ اَ / َ-َک ْ ] (پسوند) اک ، یعنی کاف ماقبل مفتوح که معمولاً به کلمه ملحق شود بصورت «ک » تنهادر فارسی علامت تصغیر است : پسرک . درختک . دخترک . مردمک . جوانک . رودک . بابک . (یادداشت مؤلف ) :
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گویی از یارک بدمهراست او را گله ای .

منوچهری .


ای مرغک خرد زآشیانه
پرواز کن و پریدن آموز.

پروین اعتصامی .


|| علامت شفقت و ترحم است آنجا که «ک » به کلمه ای ملحق شود: حیوانک . مامک .فرزندک . طفلک . (یادداشت مؤلف ) :
برو تاز خوانت نصیبی دهند
که فرزندکانت نظر در رهند.

سعدی .


بیندیش زان طفلک بی پدر
وز آه دل دردمندش حذر.

سعدی .


|| گاه بصورت «ک » تنها در الحاق به کلمه بجای الف و لام عهد ذهنی و ذکری می آید: دم جنبانک . دم برآب زنک . بادکنک . غم درکنک . موشک . (عبید زاکانی ).حسنک . خوشگلک . آخوندک : مردک آمد (یعنی آن مرد معهود). (از یادداشت مؤلف ). آخر زنک رفت (یعنی آن زن معهود). (یادداشت مؤلف ). || و نیز بصورت «ک »تنها مزید مؤخر امکنه آید چون : شمشک . نارمک . لشکرک . کوهک . کهک . کدک . غورجک . غوزشک . ولنجک . سرک (قریه ای به چهارمحال ). رودک . سرپولک . طورک . طبرک . اخسیسک . دشتک . جویک . ونک . شهرستانک . اصبهانک . فرک . بیشک . کنارک . کزک . دهالک . دهک . دهلک . دهنک . بادامک . راسک . روبنک . فنک . دشتک . دارک . دیزک . حصارک . خمرک . باغک . آسک . اربک . سمتک . یوغنک . تیمک . قزوینک . مستک . سرخک . نیسک .عنک . جلک . (یادداشت مؤلف ). || علامت تحقیر و انکار و نفرت و کره است و بصورت «ک » به کلمه ملحق شود: پسرک حیا نمی کند. || گاه افاده ٔ معنی نسبت و تشبیه کند و بصورت «ک » به کلمه پیوندد: پشمک . پستانک . ناخنک . مخملک . میخک . جفتک . متلک . پیچک . یتیم شادکنک . ابن لنگک . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به مدخل «ک » و «هَ » برای همه ٔ معانی شود.

اک . [ ] (اِخ ) دهی از دهستان خرقان بخش آوج شهرستان قزوین . سکنه ٔ آن 705 تن . آب آن از قنات . محصول عمده ٔ آنجا غلات ، صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


اک . [ اَ ] (اِ) آک و عیب و عار. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اک یا آک در فرهنگها به معنی آسیب و گزند گرفته شده است ، اما معنی اصلی آن بدو زشت است در مقابل به و خوب . و اک منه در اوستا بمعنی بدمنش است و پدید آورده ٔ اهریمن و رقیب بهمن و بهمن آفریده ٔ اهورامزداست . (از فرهنگ ایران باستان پورداود ص 74) :
آن فکندن به چاه بهر اکم
وان بها کردنم به هجده درم .

سنایی (از جهانگیری ).


|| آسیب و آفت . (ناظم الاطباء). به معنی آسیب و هلاکت است که آک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). آسیب و هلاکت و آفت . (آنندراج ) (از برهان ) :
عدوی تو که چو هیزم شکسته باد مدام
هنوز حادثه می سوزدش در آتش اک .

منصور شیرازی (از فرهنگ خطی ).


ورجوع به آک شود.

فرهنگ عمید

( آک ) بدی، درد، آسیب، آفت.

دانشنامه عمومی

آک (آوج). اک، روستایی از توابع بخش آبگرم شهرستان آوج در استان قزوین ایران است.
این روستا در دهستان خرقان شرقی قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۷۳ نفر (۲۴خانوار) بوده است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی لَمْ أَکُ: هرگز نبودم
ریشه کلمه:
کون (۱۳۹۰ بار)

گویش مازنی

/ak/ زشت

زشت


واژه نامه بختیاریکا

( اَک ) آخ؛ حرف تاسف؛ اَی
( اَک! ) اَی !

پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی
زخمی شدن. صدمه دیدن.
ابراز تآسف *آه. ای*

اک پام::پایم صدمه دید

اک وای دیدی چه اویی
:: ای وای دیددی چه شد
Ak

پسوند نسبت و دارندگی - پسوند فاعلی و انجام دهندگی فارسی میانه ( پهلوی )
مانند: تَِریاک، خوراک، پوشاک، چالاک، مغاک، خاشاک، نوشاک،
سوزاک، یاراک، کلاک، آژفنداک، ماناک، باراک، آداک، آرشاک -
مسواک، دماک، جوشاک و. . .

آک به معنی پاک، نو

نو و تازه

روستایی با این نام در جاده قزوین به همدان نزدیک به روستای طیب حاج رضایی زمان پهلوی هم موجود هست

بی معنی. تا=ا - کستان=ک. گرفته شده

اک:روستایی واقع درغرب دشت قروین و 5 کیلومتری جنوب شهر تاکستان، با توجه به داشتن خاک حاصلخیز و آب کشاورزی بلحاظ کشاورزی از مناطق سرسبز و آباد استان قزوین می باشد و از کلمه اک بر گرفته از زبان ترکی یعنی بکار ( محل کاشتن ) است.

آک ( Aak ) :[اصطلاح دریانوردی]شناوری شبیه بارج با کف تخت که در هلند به منظور حمل و نقل و ماهیگیری از آن استفاده می شود.

اصل واژه هندی و اروپایی در اوستایی شده āğk وāğō در پهلوی به āğ وāk بدل شده و در پارسی به آک. این واژه با لغت آق در ترکی به معنی سفید و دست نخورده هم معنی می باشد.

آکیدن = آسبیدن.

آرش خدابنده ام. بچه اک . .
اک پنج کیلومتری تاکستان
به معنی بکار. . . کاشتن. . چون زبان روستامون ترکیه


کلمات دیگر: