مترادف اک : ( آک ) آسیب، آفت، آهو، عیب، وصمت، بد، شرور، شریر
اک
مترادف اک : ( آک ) آسیب، آفت، آهو، عیب، وصمت، بد، شرور، شریر
فرهنگ فارسی
آسیب آفت حرف نسبت
بدی، درد، آسیب، آفت
ده از دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
اک . [ ](اِخ ) دهی از دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین . سکنه ٔ آن 769 تن ، آب آن از قنات . محصول عمده ٔ آنجا غلات و یونجه و چغندر قند. صنایع دستی زنان گلیم بافی و جاجیم بافی است . ساکنان از ایل چکینی هستند و تغییر مکان نمیکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
اک . [ اَ ک ک ] (ع مص ) گرم و بی باد شدن روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از متن اللغة). || رد کردن کسی را و تنگی نمودن بر وی . || تنگ شدن سینه ٔ کسی . (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (منتهی الارب ).
اک . [ اَک ک ] (ع ص ) روز گرم بی باد. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (منتهی الارب ).
اک . [ اُ ] (اِ)عک . در لهجه ٔ گناباد خراسان ، قی . استفراغ . شکوفه .
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گویی از یارک بدمهراست او را گله ای .
منوچهری .
ای مرغک خرد زآشیانه
پرواز کن و پریدن آموز.
پروین اعتصامی .
|| علامت شفقت و ترحم است آنجا که «ک » به کلمه ای ملحق شود: حیوانک . مامک .فرزندک . طفلک . (یادداشت مؤلف ) :
برو تاز خوانت نصیبی دهند
که فرزندکانت نظر در رهند.
سعدی .
بیندیش زان طفلک بی پدر
وز آه دل دردمندش حذر.
سعدی .
|| گاه بصورت «ک » تنها در الحاق به کلمه بجای الف و لام عهد ذهنی و ذکری می آید: دم جنبانک . دم برآب زنک . بادکنک . غم درکنک . موشک . (عبید زاکانی ).حسنک . خوشگلک . آخوندک : مردک آمد (یعنی آن مرد معهود). (از یادداشت مؤلف ). آخر زنک رفت (یعنی آن زن معهود). (یادداشت مؤلف ). || و نیز بصورت «ک »تنها مزید مؤخر امکنه آید چون : شمشک . نارمک . لشکرک . کوهک . کهک . کدک . غورجک . غوزشک . ولنجک . سرک (قریه ای به چهارمحال ). رودک . سرپولک . طورک . طبرک . اخسیسک . دشتک . جویک . ونک . شهرستانک . اصبهانک . فرک . بیشک . کنارک . کزک . دهالک . دهک . دهلک . دهنک . بادامک . راسک . روبنک . فنک . دشتک . دارک . دیزک . حصارک . خمرک . باغک . آسک . اربک . سمتک . یوغنک . تیمک . قزوینک . مستک . سرخک . نیسک .عنک . جلک . (یادداشت مؤلف ). || علامت تحقیر و انکار و نفرت و کره است و بصورت «ک » به کلمه ملحق شود: پسرک حیا نمی کند. || گاه افاده ٔ معنی نسبت و تشبیه کند و بصورت «ک » به کلمه پیوندد: پشمک . پستانک . ناخنک . مخملک . میخک . جفتک . متلک . پیچک . یتیم شادکنک . ابن لنگک . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به مدخل «ک » و «هَ » برای همه ٔ معانی شود.
اک . [ ] (اِخ ) دهی از دهستان خرقان بخش آوج شهرستان قزوین . سکنه ٔ آن 705 تن . آب آن از قنات . محصول عمده ٔ آنجا غلات ، صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
آن فکندن به چاه بهر اکم
وان بها کردنم به هجده درم .
سنایی (از جهانگیری ).
|| آسیب و آفت . (ناظم الاطباء). به معنی آسیب و هلاکت است که آک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). آسیب و هلاکت و آفت . (آنندراج ) (از برهان ) :
عدوی تو که چو هیزم شکسته باد مدام
هنوز حادثه می سوزدش در آتش اک .
منصور شیرازی (از فرهنگ خطی ).
ورجوع به آک شود.
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
این روستا در دهستان خرقان شرقی قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۷۳ نفر (۲۴خانوار) بوده است.
اطلس گیتاشناسی استان های ایران، تهران: ۱۳۸۳ خ.
گویش مازنی
زشت
واژه نامه بختیاریکا
( اَک! ) اَی !
پیشنهاد کاربران
زخمی شدن. صدمه دیدن.
ابراز تآسف *آه. ای*
اک پام::پایم صدمه دید
اک وای دیدی چه اویی
:: ای وای دیددی چه شد
Ak
مانند: تَِریاک، خوراک، پوشاک، چالاک، مغاک، خاشاک، نوشاک،
سوزاک، یاراک، کلاک، آژفنداک، ماناک، باراک، آداک، آرشاک -
مسواک، دماک، جوشاک و. . .
اک پنج کیلومتری تاکستان
به معنی بکار. . . کاشتن. . چون زبان روستامون ترکیه