کلمه جو
صفحه اصلی

مهذب


مترادف مهذب : پاک، پاکیزه، پاکیزه خو، طاهر، طیب، منزه، نزه، نظیف، نمازی، پیراسته، تربیت یافته ، بی عیب، منسجم

متضاد مهذب : ناپاک، نامهذب

برابر پارسی : پیراسته، پاک، پاکیزه

فارسی به انگلیسی

refined, polished, accomplished


edifying, refining, accomplished, chaste, pious, polished, polite, refined

accomplished, chaste, pious, polished, polite


فارسی به عربی

مثقف , مصفی

عربی به فارسی

با ادب , مودب , فروتن , مودبانه


مترادف و متضاد

پاک، پاکیزه، پاکیزه‌خو، طاهر، طیب، منزه، نزه، نظیف، نمازی ≠ ناپاک، نامهذب


پیراسته، تربیت‌یافته


polite (صفت)
خلیق، معقول، خوشخو، خوش رفتار، سر براه، با ادب، مودب، خوش معاشرت، مهذب، با نزاکت، مبادی اداب

cultured (صفت)
تربیت شده، پرورده، تحصیل کرده، مهذب

reformed (صفت)
تصحیح شده، مهذب، تعمیر شده، ارشاد شده

refined (صفت)
لطیف، مهذب، پالوده

۱. پاک، پاکیزه، پاکیزهخو، طاهر، طیب، منزه، نزه، نظیف، نمازی
۲. پیراسته، تربیتیافته ≠ ناپاک، نامهذب
۳. بیعیب، منسجم


فرهنگ فارسی

پاکیزه شده ازعیب ونقص، خوش اخلاق، پاکیزه خوی
( اسم ) ۱ - پاکیزه گردیده پاک شده ( از عیوب ) پیراسته . ۲ - تربیت یافته دارای اخلاق نیک : [ و زینت و زیب ملوک خدمتگاران مهذب و چاکران کافی کار دانند . ] جمع : مهذبین
در زمان شاه شجاع والی ابرقوه بود . امیر تیمور نیز هنگامی که به فارس آمد او را همچنان در حکومت باقی گذاشت و از آنجا که استقلال گونه ای به هم رسانیده بود شاه یحیی به حیله ای او را به یزد فرا خواند و به قتل رسانید .

فرهنگ معین

(مُ هَ ذَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) پاکیزه شده از عیب و نقص .

لغت نامه دهخدا

مهذب. [ م ُ هََ ذْ ذِ ] ( ع ص ) پاک کننده از عیوب. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ).

مهذب. [ م ُ هََ ذْ ذَ ] ( ع ص ) مرد پاکیزه خوی. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). پاک کرده شده از عیوب. ( غیاث اللغات ). پیراسته. دارای اخلاق نیک. پاکیزه : مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذب تر گردد. ( تاریخ بیهقی ص 373 ). و چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. ( تاریخ بیهقی ص 152 ). لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش مایند و مهذب گشته در خدمت. ( تاریخ بیهقی ). أین الرجال المهذبون. ( تاریخ بیهقی ص 383 ).
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد
فرزند نابه کاره به احسنت و زه.
ناصرخسرو.
در دولت و سعادت صاحب
کآداب از او شده ست مهذب.
مسعودسعد.
زینت ملوک خدمتکاران مهذب و چاکران کاردانند. ( کلیله و دمنه ).
چون مهذب مراست وآن دو نه اند
عافیت هست و دردمندی نیست.
خاقانی.
او مهذب گشته بود و آمده
کبر را و نفس را گردن زده.
مولوی.
خرمهذب گشته و آموخته
خوان نهاده ست و چراغ افروخته.
مولوی.
- مهذب اقوال ؛ پاکیزه گفتار : هیچکس از خود داناتر دیده ای و مهذب اقوال وافعال تر از خود شنیده ای ؟ ( سندبادنامه ص 287 ).
- مهذب الاخلاق ؛ خوش خلق و نیک صفت. ( غیاث اللغات ) : به تأدیب و تهذیب و ترشیح خواجه خویش مهذب الاخلاق گشته. ( ترجمه تاریخ یمینی ).

مهذب.[ م ُ هََ ذْ ذَ ] ( اِخ ) ( پهلوان... خراسانی ) در زمان شاه شجاع والی ابرقوه بود. امیرتیمور نیز هنگامی که به فارس آمد او را همچنان در حکومت باقی گذاشت و از آنجا که استقلال گونه ای به هم رسانیده بود، شاه یحیی به حیله او را به یزد فراخواند و به قتل رسانید. ( از تاریخ گزیده چ لندن ص 742 ) ( از حبیب السیر چ خیام ج 3ص 316، 317 و 320 ) ( از تاریخ عصر حافظ صص 366-412 ).

مهذب . [ م ُ هََ ذْ ذَ ] (ع ص ) مرد پاکیزه خوی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پاک کرده شده از عیوب . (غیاث اللغات ). پیراسته . دارای اخلاق نیک . پاکیزه : مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذب تر گردد. (تاریخ بیهقی ص 373). و چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی ص 152). لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش مایند و مهذب گشته در خدمت . (تاریخ بیهقی ). أین الرجال المهذبون . (تاریخ بیهقی ص 383).
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد
فرزند نابه کاره به احسنت و زه .

ناصرخسرو.


در دولت و سعادت صاحب
کآداب از او شده ست مهذب .

مسعودسعد.


زینت ملوک خدمتکاران مهذب و چاکران کاردانند. (کلیله و دمنه ).
چون مهذب مراست وآن دو نه اند
عافیت هست و دردمندی نیست .

خاقانی .


او مهذب گشته بود و آمده
کبر را و نفس را گردن زده .

مولوی .


خرمهذب گشته و آموخته
خوان نهاده ست و چراغ افروخته .

مولوی .


- مهذب اقوال ؛ پاکیزه گفتار : هیچکس از خود داناتر دیده ای و مهذب اقوال وافعال تر از خود شنیده ای ؟ (سندبادنامه ص 287).
- مهذب الاخلاق ؛ خوش خلق و نیک صفت . (غیاث اللغات ) : به تأدیب و تهذیب و ترشیح خواجه ٔ خویش مهذب الاخلاق گشته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).

مهذب . [ م ُ هََ ذْ ذِ ] (ع ص ) پاک کننده از عیوب . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).


مهذب .[ م ُ هََ ذْ ذَ ] (اِخ ) (پهلوان ... خراسانی ) در زمان شاه شجاع والی ابرقوه بود. امیرتیمور نیز هنگامی که به فارس آمد او را همچنان در حکومت باقی گذاشت و از آنجا که استقلال گونه ای به هم رسانیده بود، شاه یحیی به حیله او را به یزد فراخواند و به قتل رسانید. (از تاریخ گزیده چ لندن ص 742) (از حبیب السیر چ خیام ج 3ص 316، 317 و 320) (از تاریخ عصر حافظ صص 366-412).


فرهنگ عمید

۱. پاکیزه شده از عیب ونقص.
۲. خوش اخلاق، پاکیزه خوی.

پیشنهاد کاربران

هو
باسلام، مهذب به ضم میم و فتح ها و ذال مشدد و مکسور به معنی پاک کننده از عیوب.
با تشکر

هو
با سلام، مهذب ، به ضم میم و فتح ها و ذال مشددو مفتوح یعنی پاک شده از عیوب.

مهذب به ضم میم و فتح ها و ذال مشدد مکسور به معنی پاک کننده از عیوب و ذال مشدد مفتوح پاک شده از عیوب.
با سپاس

چرک پالا

نا ریمنی


کلمات دیگر: