کلمه جو
صفحه اصلی

پژ

فرهنگ فارسی

چرک، ریم، پلیدی
( اسم ) چوبی باشد زرد که بدان مداوا کنند وج .

فرهنگ معین

(پَ )(اِ. ) ۱ - چرک ، پلیدی . ۲ - کهنه ، مندرس .
(پَ ) (اِ. ) ۱ - کتل . ۲ - زمین پست و بلند.

(پَ)(اِ.) 1 - چرک ، پلیدی . 2 - کهنه ، مندرس .


(پَ) (اِ.) 1 - کتل . 2 - زمین پست و بلند.


لغت نامه دهخدا

پژ. [ پ َ ] ( اِ ) سر عقبه بود. ( لغت نامه اسدی ). کُتل. بَش. گردنه. گریوه. بند. سرِ کوه :
سفر خوش است کسی را که با مراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش.
خسروانی ( از لغت نامه اسدی ).
پنج روز ببود با شکار و پیلان از پژ غورک بگذشتند پس از بژ بگذشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286 ). و امیر بتعجیل برفت و به پروان یک روز مقام کرد و از پژ غورک بگذشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 570 ).
ببزم [ کذا ] و به نخجیر بر کوه و دشت
چنین تا پژی بُرز دیدار گشت
بر آن تیغ پژ از بر کوهسار
تکین تاش با جنگیان ده هزار
ز تیغ پژ آمد بپائین کوه
بصد؟ صف کین با سپه هم گروه.
اسدی.
در جناب تو وهم خاطر کژ
راست چون لاشه بر گریوه و پژ.
عمید لوبکی.
پژ چو عقبه است و بوم و بر چو زمین
چو زمین لرز بومهن می بین.
( صاحب فرهنگ منظومه ).
|| زمین پست و بلند. || کوچه :
از نشان دو کونه من ِ غُر
همه پژ پرنشان پای شتر.
سنائی ( از فرهنگ شعوری ).
اگر سنائی چنین شعری دارد معنی کوچه بخصوص از آن مفهوم نمیشود. || گل کهنه و نرم. ( برهان قاطع ). || کهنه. مندرس. || فژ. چرک. ریم. پلیدی.
- سر پژ گرفتن ؛ ظاهراً بصورت سخریه و استهزاء کار را به کمال رسانیدن باشد از خوب یا زشت. مثل اینکه امروز گویند، معرکه کردی :
ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ
تا کی این طبع بد تو که گرفتی سَر پژ.
منجیک.

پژ. [ پ ُ ]( اِ ) برف ریزها که از شدت هوای سرد مانند زرک از آسمان بریزد. ( برهان قاطع ). پشک و شبنم که بر زمین افتد. سقیط. ( منتهی الارب ). بشک. جلید.صقیع. || چوبی باشد زرد که بدان مداوا کنند و آن را بعربی وج خوانند . ( برهان قاطع ).

پژ. [ پ َ ] (اِ) سر عقبه بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). کُتل . بَش . گردنه . گریوه . بند. سرِ کوه :
سفر خوش است کسی را که با مراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش .

خسروانی (از لغت نامه ٔ اسدی ).


پنج روز ببود با شکار و پیلان از پژ غورک بگذشتند پس از بژ بگذشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286). و امیر بتعجیل برفت و به پروان یک روز مقام کرد و از پژ غورک بگذشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 570).
ببزم [ کذا ] و به نخجیر بر کوه و دشت
چنین تا پژی بُرز دیدار گشت
بر آن تیغ پژ از بر کوهسار
تکین تاش با جنگیان ده هزار
ز تیغ پژ آمد بپائین کوه
بصد؟ صف کین با سپه هم گروه .

اسدی .


در جناب تو وهم خاطر کژ
راست چون لاشه بر گریوه و پژ.

عمید لوبکی .


پژ چو عقبه است و بوم و بر چو زمین
چو زمین لرز بومهن می بین .

(صاحب فرهنگ منظومه ).


|| زمین پست و بلند. || کوچه :
از نشان دو کونه ٔ من ِ غُر
همه پژ پرنشان پای شتر.

سنائی (از فرهنگ شعوری ).


اگر سنائی چنین شعری دارد معنی کوچه بخصوص از آن مفهوم نمیشود. || گل کهنه و نرم . (برهان قاطع). || کهنه . مندرس . || فژ. چرک . ریم . پلیدی .
- سر پژ گرفتن ؛ ظاهراً بصورت سخریه و استهزاء کار را به کمال رسانیدن باشد از خوب یا زشت . مثل اینکه امروز گویند، معرکه کردی :
ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ
تا کی این طبع بد تو که گرفتی سَر پژ.

منجیک .



پژ. [ پ ُ ](اِ) برف ریزها که از شدت هوای سرد مانند زرک از آسمان بریزد. (برهان قاطع). پشک و شبنم که بر زمین افتد. سقیط. (منتهی الارب ). بشک . جلید.صقیع. || چوبی باشد زرد که بدان مداوا کنند و آن را بعربی وج خوانند . (برهان قاطع).


فرهنگ عمید

۱. تپه؛ پشته؛ کتل: ◻︎ سفر خوش است کسی را که با مراد بُوَد / اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش (خسروانی: شاعران بی‌دیوان: ۱۱۶).
۲. کوه.
۳. سر کوه.
۴. زمین پست و بلند.


چرک؛ ریم؛ پلیدی.


۱. تپه، پشته، کتل: سفر خوش است کسی را که با مراد بُوَد / اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش (خسروانی: شاعران بی دیوان: ۱۱۶ ).
۲. کوه.
۳. سر کوه.
۴. زمین پست و بلند.
چرک، ریم، پلیدی.

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:سیلت

پیشنهاد کاربران

چرک


کلمات دیگر: