کلمه جو
صفحه اصلی

مقدر


مترادف مقدر : تقدیر، تقدیرشده، سرنوشت، قسمت، معلوم، مشخص، معین

برابر پارسی : سرنوشت

فارسی به انگلیسی

destined, decreed, understood, implied, [gram] understood, fatally, fated

fatally, fated


destined, [gram] understood, implied


فارسی به عربی

ضمنی

عربی به فارسی

قابل تحسين , قابل ارزيابي , محسوس , قدردان , مبني بر قدرداني , قدرشناس , حق شناسي


مترادف و متضاد

fatal (صفت)
مصیبت امیز، کشنده، مهلک، وخیم، مقدر

predestined (صفت)
مقدر، مقدور

۱. تقدیر، تقدیرشده، سرنوشت، قسمت
۲. معلوم، مشخص، معین


تقدیر، تقدیرشده، سرنوشت، قسمت


معلوم، مشخص، معین


فرهنگ فارسی

آنچه تقدیرشده، نصیب و قسمت، سرنوشت
۱ - ( اسم ) تقدیر کننده . ۲ - خدا . یا مقدر تقدیر . آنکه تقدیر باراده اوست ( خدای تعالی ) : [ ایا مقدر تقدیر و مبدع الاشیائ بحق حرمت و آزرم احمد مختار ... ] ( جامع الحکمتین . ۳۱۲ )
دهی از دهستان مومن آباد است که در بخش در میان شهرستان بیرجند واقع است .

فرهنگ معین

(مُ قَ دَّ) [ ع . ] (اِمف .) تقدیر شده ، مقرر شده .


(مُ قَ دِّ) [ ع . ] (اِفا.) تقدیر کننده .


(مُ قَ دَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) تقدیر شده ، مقرر شده .
(مُ قَ دِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) تقدیر کننده .

لغت نامه دهخدا

مقدر. [ م ُ ق َدْ دِ ] ( ع ص ) کسی را گویند که مقادیر و حسابها را نیک داند. ( از انساب سمعانی ). اندازه کننده.مهندس. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : پس مقدران را و صانعان را بیاورد و مالهای بسیار بذل کرد تا مصرفهای آب ساختند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 151 ). || ( اِخ ) خداوند عالم جل شأنه که تقدیر می کند و اندازه می کند چیزها را. ( ناظم الاطباء ). خدای تعالی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
آن مقدر که برانده ست چنین بر سر ما
قوت و مستی و خواب و خور و پیری و شباب.
ناصرخسرو.
مقدری است نه چونانکه قدرتش دوم است
موثری است نه از چیز و نه به دست افزار.
ناصرخسرو.
مدبر و غنی و صانع و مقدر وحی
همه به لفظ برآویخته ست ازو بیزار.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 178 ).
همه زوال پذیرند جز که ذات خدای
قدیم و قادر و حی و مقدرو بیچون.
جمال الدین اصفهانی.
بار خدایا مهیمنی و مقدر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا.
سعدی.
مقدری که به گل نکهت و به گل جان داد
به هر که هرچه سزا دید حکمتش آن داد.
حافظ.
مقدری که به صنع بدیع خود پوشید
لباس حسن عبارت عروس معنی را.
جامی.
- مقدر اقوات ؛ تعیین کننده روزیها. خدای تعالی : این نکته بدان که مقدر اقوات و مدبر اوقات قوت را علت زندگانی کرده است. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 75 ).
- مقدرالاعمار ؛ تقدیر کننده عمرها. تعیین کننده عمرها. خدای تعالی : مقدر الاعمار... روزگار عمر و مدت پادشاهی این مقدارنهاده بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384 ).
- مقدر تقدیر ؛ تعیین کننده تقدیر. تعیین کننده سرنوشت. خدای تعالی :
ایا مقدر تقدیر و مبدع الاشیاء
به حق حرمت و آزرم احمد مختار...
( جامع الحکمتین ص 312 ).
|| ( ع ص ) تقدیر کننده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ):
تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند
ز آن سو مقدرند وزین سو مقدرند.
ناصرخسرو.
گفتم که بی مسبب هرگز بود سبب
گفتا که بی مقدر هرگز بود قدر؟
ناصرخسرو.

مقدر. [ م ُ ق َدْ دَ ] ( ع ص ) اندازه نموده شده. ( آنندراج ). اندازه کرده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- شی مقدر ؛ چیز تقدیر شده. ( ناظم الاطباء ).

مقدر. [ م ُ ق َدْ دَ ] (ع ص ) اندازه نموده شده . (آنندراج ). اندازه کرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- شی ٔ مقدر ؛ چیز تقدیر شده . (ناظم الاطباء).
|| آنچه حق عز اسمه بندگان خود را محدود سازد به حدودآن . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). فرمان داده شده . (آنندراج ). تقدیرشده و مقررشده و امرشده از جانب خداوند عالم جل شأنه . (ناظم الاطباء) :
چه دانی دوستی را حد و غایت
مقدر باشد آن یا نامقدر.

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 61).


ایا زیر دست تو هرچ آن مجسم
ایا زیر قدر تو هرچ آن مقدر.

عنصری (دیوان چ قریب ص 61).


تقدیر گر شدند چو تقدیر یافتند
ز آن سو مقدرند وزین سو مقدرند.

ناصرخسرو.


و گر نیست مر قدرتش را نهایت
چرا پس که هست آفریده مقدر.

ناصرخسرو.


یکی قدیر بر از قدرت مقدر خویش
یکی بصیر بر از دانش اولوالابصار.

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 178).


همیشه تا به جهان هست عالی و سافل
به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب .

مسعودسعد.


چه پنداری که چندینی عجایب
به وصف اندر یک از دیگر عجب تر
شود بی صانعی هرگز مهیا
بود بی قادری هرگز مقدر.

امیرمعزی .


در آب و آتش بیحد چرا شوم غرقه
چو هست باد و هوا رامقدر آتش و آب .

سنائی .


گرچه نکوست رزق فراخ از قضا ولیک
قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است .

خاقانی .


پوشیده نیست که هر طلوعی را زوالی و هرشرفی را وبالی و هر نزولی را انتقالی مقدر است . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 57).
دگر من از شب تاریک هجر غم نخورم
که هرشبی را روزی مقدر است انجام .

سعدی .


ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است .

حافظ.


- روزی مقدر ؛ روزی مقسوم . روزی نهاده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مقدر کردن ؛ روزی کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- نامقدر ؛ آنچه اراده ٔ خدای تعالی بر انجام یافتن آن تعلق نگرفته است :
چه دانی دوستی را حد و غایت
مقدر باشد آن یا نامقدر.

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 61).


آنچه از همه ٔ چیزها از من دورتراست . روزی نامقدر است که کسب آن مقدور بشر نیست . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 98).
- امثال :
المقدر کائن ؛ نبشته بازنگردد. (امثال و حکم ج 1 ص 272).
|| سرنوشت و قسمت و راستاد. (ناظم الاطباء). سرنوشت . نوشته . نبشته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || محذوف . (کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به تقدیر شود. || محذوف در لفظ و مذکور در نیت :جواب از سؤال مقدر. دفع دخل مقدر. || نزد شعرا نام صنعتی است از صنایع لفظیه و آن عبارت است از مقطع و موصل که با هم آمیخته شود و آن چهار نوع است : اول آنکه مصراع اول مقطع بود، دوم موصل دوحرفی ،سوم سه حرفی ، چهارم چهارحرفی . مانند:
ای آرزوی مردان وی داروی دل
با گونه ٔ تو گونه ٔ گل شد باطل
نقش همه پیش سمن تست خجل
پیکر فکند شبهت پیکر باطل
دوم از کلمات شعر هرچند که حروفش پیوسته بود همانقدر بریده مثلاً اگر دو بریده بود، دو پیوسته باشد و اگر سه بریده بود، سه پیوسته و علی هذاالقیاس . مثال مقدر مثنی . مصراع :
ای به رخ زهره ٔ زهرا و فروزنده چو گل
سوم آنکه منقطع یک حرف باشد و متصل سه یا چهار و یا زیاده . مثال سه و یکی :
هنری گشت دلبرم هنری
خطری گشت اخترم خطری .
چهارم آنکه حروف منقطعه نباشد اما مراتب متصله رعایت کنند چنانکه سه حرف پیوسته بیاورند بعد از آن دو حرف پیوسته یا زیاده از این . مثال سه و دو:
بجانم همی بدسگالد مفاجا
مثالش بخوبی ندیدم همانا.

(از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به همین مأخذ شود.



مقدر. [ م ُ ق َدْ دِ ] (ع ص ) کسی را گویند که مقادیر و حسابها را نیک داند. (از انساب سمعانی ). اندازه کننده .مهندس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس مقدران را و صانعان را بیاورد و مالهای بسیار بذل کرد تا مصرفهای آب ساختند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 151). || (اِخ ) خداوند عالم جل شأنه که تقدیر می کند و اندازه می کند چیزها را. (ناظم الاطباء). خدای تعالی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آن مقدر که برانده ست چنین بر سر ما
قوت و مستی و خواب و خور و پیری و شباب .

ناصرخسرو.


مقدری است نه چونانکه قدرتش دوم است
موثری است نه از چیز و نه به دست افزار.

ناصرخسرو.


مدبر و غنی و صانع و مقدر وحی
همه به لفظ برآویخته ست ازو بیزار.

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 178).


همه زوال پذیرند جز که ذات خدای
قدیم و قادر و حی و مقدرو بیچون .

جمال الدین اصفهانی .


بار خدایا مهیمنی و مقدر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا.

سعدی .


مقدری که به گل نکهت و به گل جان داد
به هر که هرچه سزا دید حکمتش آن داد.

حافظ.


مقدری که به صنع بدیع خود پوشید
لباس حسن عبارت عروس معنی را.

جامی .


- مقدر اقوات ؛ تعیین کننده ٔ روزیها. خدای تعالی : این نکته بدان که مقدر اقوات و مدبر اوقات قوت را علت زندگانی کرده است . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 75).
- مقدرالاعمار ؛ تقدیر کننده ٔ عمرها. تعیین کننده ٔ عمرها. خدای تعالی : مقدر الاعمار... روزگار عمر و مدت پادشاهی این مقدارنهاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
- مقدر تقدیر ؛ تعیین کننده ٔ تقدیر. تعیین کننده ٔ سرنوشت . خدای تعالی :
ایا مقدر تقدیر و مبدع الاشیاء
به حق حرمت و آزرم احمد مختار...

(جامع الحکمتین ص 312).


|| (ع ص ) تقدیر کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند
ز آن سو مقدرند وزین سو مقدرند.

ناصرخسرو.


گفتم که بی مسبب هرگز بود سبب
گفتا که بی مقدر هرگز بود قدر؟

ناصرخسرو.



مقدر. [ م ُ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان مؤمن آباد است که در بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع است و 207 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ، ج 9).


فرهنگ عمید

آنچه تقدیر شده، نصیب، قسمت، سرنوشت.
۱. تقدیر کننده.
۲. خدای تعالی.

آنچه تقدیر شده؛ نصیب؛ قسمت؛ سرنوشت.


۱. تقدیر‌کننده.
۲. خدای‌تعالی.


دانشنامه عمومی

بودنی. بباشد همه بودنی بیگمان / نتابیم با گردش آسمان (فردوسی).



پیشنهاد کاربران

این واژه تازى ( اربى ) است و بنا به حرکت هایش دو معنا دارد مُقدَّر ( تقدیرشده ) ، مُقدِّر ( تقدیرکننده ) برابر پارسى آنان چنین است : اُبَخته Obaxte ( پهلوى: اُبَختَگ : مقدر، تقدیرشده ) ، بختگ Baxtag ( پهلوى: مقدر، تقدیر شده ) ، بْرِهیک Brehik ( پهلوى: مقدر، تقدیرشده )
، بْرِهِنیتک Brehenitak ( پهلوى: مقدر، تشکل یافته ) ، بْرینومند Brinomand ( مقدر ، معین ، از پیش تعیین/قسمت شده ) و در معناى تقدیرکننده : اُبختار/بَختار Obaxtar/Baxtar ( پهلوى: تقدیرکننده، قسمت کننده ) ، بخشانیدار Baxshanidar ( پهلوى:بَخشِنیتار : مقدر - تقدیرکننده
) ، بْرِهاک Brehak ( پهلوى:مقدر - تقدیرکننده ) ، بْرینگار Bringar ( پهلوى: مقدر/تقدیر کننده )

مقدر از نظر این حقیر کلمه ای امریست از گذشته و حال تعبیر میشود .
گذشته ای که تقدیر شده وحالی که در ادامه رقم خواهد خورد .
در واژه ادبی ( مشیت ) اراده مطلق
خالق است .
ولی در مقدر 50 درصد اراده خالق و
50 درصد باشعور ی که به انسان
عنایت گردیده . اختیار انتخاب داده
تا خود مسیر آینده را طی کند . حال
مسیر خوب یا بد با انتخاب ما او رضایت میدهد . تا به معاد
انتظار ارشاد دارم
- -
ناصر رهبری رودبارکی . ازاستان گیلان رشت


در پهلوی " برهنیده " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو.
برهنیدگان = مقدرات

غیر معین

عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

مُقَدَّر:معین، معلوم

سررفته. [ س َرْ، رَ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ، اِ مرکب ) کنایه از مقسوم و مقدر و سرنوشت. ( آنندراج ) :
روزی سررفته افزون تر به نادان میرسد
طفل را با یک دهن شیر از دو پستان میرسد.
محسن تأثیر ( از آنندراج ) .


کلمات دیگر: