cube-root, ankle-bone, die, base, bottom
کعب
فارسی به انگلیسی
عربی به فارسی
پاشنه , پشت سم , پاهاي عقب (جانوران) , ته , پاشنه کف , پاشنه جوراب , پاشنه گذاشتن به , کج شدن , يک ور شدن
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - هر بند استخوان شتالنگ . ۲ - استخوان بلند پشت پای که محل بستن شراک است جمع : کعوب . ۳ - آن جانب از هر طرف که بروی زمین قرار گیرد در صورتیکه هموار و برابر باشد . ۴ - استخوان مربع که بدان نرد بازند هر یک از کعبتین طاس . ۵ - عددی که دو بار در نفس خود ضرب شود ( حاصل ضرب را مکعب گویند ) مثلا کعب عدد سه کعب بیست هفت است و کعب عدد چهار شصت و چهار است و بیست هفت و شصت و چهار مکعب اعداد سه و چهارند . یا کعب پیاله . چیزی که زیر پیال و فنجان سازند تا بزمین تواند نشست : ( کعب پیاله از کف او نشاه ریز شد این جام را از هر دو طرف میتوان کشید ) . ( سعید اشرف ) یا کعب غزال . ۱ - حلوا یی است بشکل جای سم آهو . ۲ - نوعی فانیذ و آن چنان بود که قند را بقوام می آرند و پاره پاره می نمایند و بکار میبرند . یا کعب گرگ . مهره ایست که آنرا قاصدان و شاطران در پای خود بندند بتصور آنکه هر که آنرا بر پای بندد هر چند بدود مانند گرگ مانده و خسته نگردد : ( ز خردان بسی فتنه آید بزرگ که در پای پیکان بود کعب گرگ ) . ( نظامی )
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن سور تابعی بودو بزمان خلافت عمر قضاء بصره میراند. (یادداشت مؤلف ). وی در جنگ بصره که بسال 36 هَ .ق . از هجرت رخ دادجزو هواخواهان عائشه بود و در همان نبرد کشته شد.
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن شبیب عصری مکنی به ابوسلیمان از تابعان بود. (یادداشت مؤلف ).
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن عاصم اشعری مکنی به ابومالک صحابی بود بعضی نام او را عبید و برخی عمرو گفته اند. (یادداشت مؤلف ).
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ مکنی به ابوعبداﷲ از تابعان بود. (یادداشت مؤلف ).
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن عجرة الانصاری مکنی به ابومحمد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ابومحمد کعب در این لغت نامه و اعلام زرکلی ج 3 ص 812 شود.
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن عدی [ ع َ دی ی ] از مردم حیره - شهری بنزدیک کوفه - بود. (یادداشت مؤلف از تاج العروس در ماده ٔ ح ی ی ). رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 812 شود.
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن عمروبن عبادبن عمرو از بدویان بود. رجوع به ابی السیر السلمی الانصاری و اعلام زرکلی ج 3 ص 813 شود.
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن لؤی بن غالب از اجداد حضرت رسول است و بنی عدی و بنی مدحج به وی منسوبند. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 99 و 159).
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن ماتع معروف به کعب الاحبار. رجوع به کعب الاحبار شود.
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن مالک انصاری مکنی به ابوعبداﷲ و بقولی عبدالرحمن صحابی بود. رجوع به تاریخ الخلفاء ص 36 و 98 و110 و 137 و عیون الاخبار و اعلام زرکلی ج 3 ص 813 شود.
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن مامة رجوع به کعب مامه شود.
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابوالحارث مولی عثمان بن عفان تابعی بود. (یادداشت مؤلف ).
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن اسد از کلانتران و احبار بنی قریظه بود و او تبع اصغر را از محاصره ٔ قلاع یثرب و تخریب کعبه منع کرد و اتفاقاً سخن او سودمند افتاد. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 93).
کعب . [ ک َ ] (اِخ ) ابن اشرف یهودی از معاندین حضرت نبوی است . (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 119).
بانت سعاد فقلبی الیوم مبتول
متیم اثر هالم یفد مکبول .
سرود و در مسجد مدینه عرضه کرد. آن حضرت چون قصیده ٔ کعب را شنید بر او رحمت آورد و از او راضی شد و از خونش درگذشت وردائی به وی هدیه کرد. پس از درگذشتن کعب معاویه آن ردا را خرید و در خاندان او بود تا خلافت به عباسیان رسید و آن جامه به تصاحب ایشان درآمد و چون المستعصم باﷲ آخرین خلیفه ٔ عباسی کشته شد (656 هَ .ق ) کسی ندانست که آن ردا چه شد. گروهی گفتند آن ردا را دختر مستعصم که زن شرف الدین هارون صاحبدیوان جوینی بود تسلیم شوی خود کرد و برخی گفتند به مادر خود که همسر عطا ملک برادر صاحبدیوان بود داد. (تجارب السلف چ مرحوم اقبال صص 354 - 356 نقل از حواشی دیوان منوچهری چ 2 دبیرسیاقی ص 267). رجوع به تعلیقات دیوان منوچهری ص 266 و 340 شود. قصیده ٔ کعب یکی از قصائد معروف عرب است و آنجا که به اعتذار و مدح رسول میرسد با این بیت آغاز میشود:
نبئت ان رسول اﷲ اوعدنی
والعفو عند رسول اﷲ مأمول .
و در این قصیده ٔ مدحیه صفات بیشماری ازقدرت اسلام آن روز در جزیرة العرب ذکر شده است . وفات کعب بسال 26 هَ .ق . است :
ور عطا دادن به شعر شاعران بودی فسوس
احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی .
منوچهری .
این کعبتین بی نقش آورد سر به کعبم
تا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 188).
مرد از پی راه کعبه تازد
آن طفل بود که کعب بازد.
خاقانی .
به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک
به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب .
خاقانی .
- کعب ادرم ؛ پژول ناپدید از گوشت . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
- کعب اصمع ؛ پُژول خرد. بجول خرد. (مهذب الاسماء).
|| مچ پای آدمی . بعضی ها مفصل بین ساق و قدم دانند و بعضی دیگر مفصل زیر عظم . (ناظم الاطباء). استخوان بلند پشت پای که بستنگاه شراک باشد. (منتهی الارب ). ج ، کعوب ، اکعب ، کعاب . استخوان متصل به ساق است و به فارسی قاب نامند و بهترین او کعب گاو است و خوک است و خواص کعب خوک مذکور شد و سوخته ٔ کعب البقر جهت سپرز و تقویت باه و با عسل جهت تقویت جگر تفریح دل نافع و قدر شربتش تا سه قاشق . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) : صقلابیان همه پیراهن و موزه ٔ تا به کعب پوشند. (حدود العالم ).
بساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد
اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب .
مسعودسعد.
آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب
کاسیاسنگی است برپای زمین پیمای من .
خاقانی .
به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب .
خاقانی .
موج خون منت به کعب رسد
دامن حله بیشتر برکش .
خاقانی .
آه از این گریه که گه بندد و گه بگشاید
گه به کعب آید و گاهی به کمر می نرسد.
خاقانی .
سلطان بفرمود تا شمشیر هریک تخت بندی سازند و بر کعب او نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). خوارزمشاه را به دست آوردند و قیدی که بر پای ابوعلی بود بر کعب او نهادند و در یک لحظه حالت هر دو شخص متبدل شد امیر اسیر گشت و اسیر امیر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
که بی گردش کعب و زانو و پای
نشاید قدم بر گرفتن ز جای .
سعدی (بوستان ).
احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان سعدی ).
خاک بینی ز کعب تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو.
(نقل از مؤلف ).
|| طاس بازی نرد. ج ، کُعب ، کعاب . رجوع به کعبتان و کعبتین شود. || یک لخت از روغن و پاره ای از آن . || مقداری از شیر. || بزرگی . || بزرگی آبائی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). منه اعلی اﷲ کعبه ؛ ای جده و شرفه . || هر جسمی که دارای شش سطح باشد در تداول اهل مساحة. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح ریاضی ) نام مرتبه ٔ سوم است از ضرب چه مرتبه ٔ اول را شی ٔ می گویند و مرتبه ٔ دوم را مال و مرتبه ٔ سوم را کعب گویند مثلاًعدد سه را که شی ٔ فرض کردیم چون در سه ضرب کنیم مال میشود که نه باشد و چون مال که نه است در سه ضرب کنیم بیست و هفت میشود که کعب است و این در تداول اهل جبر و مقابله است . (ناظم الاطباء). || در اصطلاح اهل حساب حاصل ضرب جذر در مجذور. (ناظم الاطباء). || آن جزء از انسان و دیگر حیوانات که در وقت نشستن ملاصق زمین میشود. (ناظم الاطباء). || آن طرف از ظرفی که به روی زمین قرار می گیرد در صورتی که هموار و برابر باشد. (ناظم الاطباء). آن قسمت در باطیه و کاسه و امثال آن که اگر بر زمین گذارند در روی زمین قرار گیرد. (یادداشت مؤلف ).
- کعب کوه ؛ پای کوه . آن قسمت از کوه که ملاصق دشت اطراف خود باشد :
عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را
تا گنج زرفشان دهد اندرخورسخاش .
خاقانی .
مرد از پی راه کعبه تازد
آن طفل بود که کعب بازد.
به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب.
- کعب اصمع ؛ پُژول خرد. بجول خرد. ( مهذب الاسماء ).
|| مچ پای آدمی. بعضی ها مفصل بین ساق و قدم دانند و بعضی دیگر مفصل زیر عظم. ( ناظم الاطباء ). استخوان بلند پشت پای که بستنگاه شراک باشد. ( منتهی الارب ). ج ، کعوب ، اکعب ، کعاب. استخوان متصل به ساق است و به فارسی قاب نامند و بهترین او کعب گاو است و خوک است و خواص کعب خوک مذکور شد و سوخته کعب البقر جهت سپرز و تقویت باه و با عسل جهت تقویت جگر تفریح دل نافع و قدر شربتش تا سه قاشق. ( تحفه حکیم مؤمن ) : صقلابیان همه پیراهن و موزه تا به کعب پوشند. ( حدود العالم ).
بساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد
اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب.
کاسیاسنگی است برپای زمین پیمای من.
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب.
دامن حله بیشتر برکش.
گه به کعب آید و گاهی به کمر می نرسد.
که بی گردش کعب و زانو و پای
نشاید قدم بر گرفتن ز جای.
فرهنگ عمید
۲. (زیست شناسی ) پاشنۀ پا، شتالنگ.
۳. (ریاضی ) ریشۀ سوم عدد.
دانشنامه عمومی
ابی بن کعب، صحابی پیامبر اسلام محمد
رابعه دختر کعب، فارسی زبان زنان شاعر
قرظه بن کعب، فرماند عرب
نسیبه دختر کعب، جنگجوی اسلام
دانشنامه آزاد فارسی
(یا: ریشۀ سوم) ریشۀ سوم عددی مفروض، عددی است که اگر در خودش و باز در خودش ضرب شود، عدد مفروض به دست می آید. مثلاً ۳ کعب ۲۷ است، زیرا ۲۷=۳×۳×۳.
دانشنامه اسلامی
تکرار در قرآن: ۲(بار)
کُعُوب و کِعابَة بزرگ شدن و برآمدن پستان دختر است (قاموس) کاعِب دختر نارپستان جمع آن کَواعِبَ است. . برای پرهیزکاران نجات هست... و نار پستانهای همسن مال آنهاست. * . «اَرْجُلَکُم» هم با کسر و هم با فتح خوانده شده ولی شهرت در فتح است، آن در صورت فتح عطف است به محل «رُؤُسِکُم» که مفتوح است زیرا مفعول «وَامْسَحُوا» است و در صورت کسر عطف است بر لفظ «رُؤسِکُم» و در هر دو حال وجوب مسح پاها را میرساند، ناشیانه است که بگوییم در صورت فتح عطف است به «اَیْدیکُمْ» و وجوب غسل پا را میرساند. زیرا لفظ «وَامْسَحُوا» مانع از آن است که عطف به مفعول «فَاغْسَلُوا» باشدرجوع شود به «رفقمرفق». اما کعبین که مفردش کعب است آیا مراد از آن مفصل پااست یا برجستگی استخوان روی پا یعنی قوزک پا؟ طبرسی فرموده: کعبین نزد امامیه عبارتند از دو استخوان روی پا (قوزک) ولی جمهور مفسران و فقهاءگفتهاند مراد دو استخوان ساقها است یعنی دو قوزک ساقها که در انتهای استخوان ساق و در مفصل ساق و پا هستند. نگارنده گوید: علی هذا در هر پا دو کعب است در مجمع فرموده:امامیه در رد این سخن گفتهاند: اگر مراد دو قوزک انتهای ساق باشد لازم بود «اِلَی الْکِعاب» آید زیرا مسح به چهار کعب است. به نظر نگارنده: تثنیه آمدن کعبین برای آن است که بفهماند درهر پا یک کعب وجود دارد در باره دستها که «المرافق» آمده روشن است که نسبت به عموم مردم است و گرنه معلوم است که هر شخص دو مرفق دارد و اگر «الی الکعاب» گفته میشد بیشتر احتمال میرفت که در هر پا دو قوزک مراد است. ناگفته نماند از مجمع نقل شد که در نزد امامیه کعب قوزک پاست در مستمسک عروه فرموده: شیخ در تهذیب بر آن ادعای اجماع کرده، از معتبر نقل شده که آن مذهب اهل بیت علیهم السلام است و نیز از ذکری و محکی انتصار و محکی خلاف ادعای اجماع نقل شده ولی علامهدر مختلف و دیگران کعب را مفصل پا دانستهاند و آن موافق احتیاط است چنانکه سید در عروة فرموده است. اما قول اهل لغت: در قاموس گفته: کعب قوزک روی پا و دو قوزک در دو طرف پا و هر مفصل است. همچنین است قول اقرب الموارد. جوهری آن را استخوان برجسته نزد مفصل میداند بالاتر از قوزک. در مصباح گوید: اصمعی و جماعتی آن را دوقوزک در دو طرف پا دانستهاند، ابن اعرابی و جماعتی آن را مفصل میان پا و ساق گفتهاند . قول راغب نیز ظاهرا مانند جوهری است.