کلمه جو
صفحه اصلی

غلغل

فارسی به انگلیسی

gurgle, bubbling

فرهنگ فارسی

اسم صوت، شوروغوغای پرندگان، دادوفریادوصداهای درهم، هنگامه وغوغا، صدای جوشیدن آب یامایع دیگر
( اسم ) ۱ - صوت پرندگان مانند بلبل ۲ - حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن آواز جوشیدن دیگ . یا غلغل جوشیدن . جوشیدن با غلغل . ۳ - بانگ ریزش مایع محتوی در ظرفی که دهانه اش تنگ باشد چون آنرا سرازیر کنند تا خالی گردد ۴ - همهمه و فریاد ۵ - آواز و بانگ آلات موسیقی .

فرهنگ معین

(غُ غُ ) ۱ - حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن ، آواز جوشیدن دیگ . ۲ - همهمه و فریاد. ۳ - صوت پرندگان مانند بلبل .

لغت نامه دهخدا

غلغل . [ غ ُ غ ُ ] (اِ صوت ) شوریدن بلبلان و مرغان را گویند در حالت مستی . (برهان قاطع). نام آواز بلبلان چون بسیار باشند. آواز مرغان بسیار :
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
درشده آب کبوددر زره داودی .

منوچهری .


گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل .

منوچهری .


|| حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن . آواز جوشیدن دیگ . صوت غلیان . غُطامِط. آواز آب چون به کوزه درون شود. بانگ کوزه در آب . صوت آب در کوزه و صراحی و جز آن . بقبقة. بانگ شراب چون از غنینه فروکنند. بانگ قلیان :
چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید.

فردوسی .


یارب چه جرم کرد صراحی که خون خم
با نعره های غلغلش اندر گلو ببست .

حافظ.


|| صدا و آواز بسیار از یکجا که معلوم نشود که چه میگویند. (برهان قاطع). شور و غوغا. فریاد و هیاهوی بسیار. با لفظ زدن و افکندن و انداختن و افتادن استعمال میشود. (آنندراج ). داد و فریاد. همهمه و غوغا. خلالوش . خراروش . غلغل از آواز کوزه گاه پر شدن گرفته اند. (فرهنگ اسدی ). آواز. آواز سخت . آواز سپاه بسیار یا جماعت بسیار :
ابا برق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد درکوهسار.

رودکی .


یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست
تو گفتی شب رستخیز است راست .

فردوسی .


ز بس غلغل و ناله ٔ کرّ نای
تو گفتی همی دل بجنبد ز جای .

فردوسی .


دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبر.

لبیبی .


حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین .

منوچهری .


غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل .

ناصرخسرو.


ابر سیاه را به هوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد.

ناصرخسرو.


تو به قیمت ز خر مصر نه ای کم به یقین
نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو.

خاقانی .


چه پرتو است که اقبال در جهان افکند
چه غلغل است که دولت در آسمان افکند.
ظهیر فاریابی (از روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج 2 ص 343).
به غلغل درآمد جرس با درای
بجوشید خون از دم کر نای .

نظامی .


از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزاء عالم بشنوید.

مولوی (مثنوی ).


سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل و لاله به یکبار برآمد.

سعدی (طیبات ).


کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی .

حافظ.


|| آواز و بانگ ابزار موسیقی :
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید.

حافظ.



غلغل .[ غ ُ غ ُ ] (اِخ ) کوهی است در سواد بحرین . (منتهی الارب ). کوهی است در نواحی بحرین . (از معجم البلدان ).


غلغل. [ غ ُ غ ُ ] ( اِ صوت ) شوریدن بلبلان و مرغان را گویند در حالت مستی. ( برهان قاطع ). نام آواز بلبلان چون بسیار باشند. آواز مرغان بسیار :
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
درشده آب کبوددر زره داودی.
منوچهری.
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل.
منوچهری.
|| حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن. آواز جوشیدن دیگ. صوت غلیان. غُطامِط. آواز آب چون به کوزه درون شود. بانگ کوزه در آب. صوت آب در کوزه و صراحی و جز آن. بقبقة. بانگ شراب چون از غنینه فروکنند. بانگ قلیان :
چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید.
فردوسی.
یارب چه جرم کرد صراحی که خون خم
با نعره های غلغلش اندر گلو ببست.
حافظ.
|| صدا و آواز بسیار از یکجا که معلوم نشود که چه میگویند. ( برهان قاطع ). شور و غوغا. فریاد و هیاهوی بسیار. با لفظ زدن و افکندن و انداختن و افتادن استعمال میشود. ( آنندراج ). داد و فریاد. همهمه و غوغا. خلالوش. خراروش. غلغل از آواز کوزه گاه پر شدن گرفته اند. ( فرهنگ اسدی ). آواز. آواز سخت. آواز سپاه بسیار یا جماعت بسیار :
ابا برق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد درکوهسار.
رودکی.
یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست
تو گفتی شب رستخیز است راست.
فردوسی.
ز بس غلغل و ناله کرّ نای
تو گفتی همی دل بجنبد ز جای.
فردوسی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبر.
لبیبی.
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین.
منوچهری.
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل.
ناصرخسرو.
ابر سیاه را به هوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد.
ناصرخسرو.
تو به قیمت ز خر مصر نه ای کم به یقین
نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو.
خاقانی.
چه پرتو است که اقبال در جهان افکند
چه غلغل است که دولت در آسمان افکند.
ظهیر فاریابی ( از روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج 2 ص 343 ).
به غلغل درآمد جرس با درای
بجوشید خون از دم کر نای.

غلغل . [ غ َ غ َ] (ع اِ) عرق الشجر اذا امعن فی الارض ؛ ریشه ٔ درخت که در زمین استوار گردد. ج ، غَلاغِل . (اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر .
۲. صدایی که هنگام ریختن مایع از کوزه از گلوی آن برآید.
۳. [قدیمی] شور و غوغای پرندگان .
۴. (اسم ) [قدیمی] داد و فریاد و صداهای درهم ، هنگامه، غوغا .
* غلغل در افکندن: (مصدر لازم ) [قدیمی] ایجاد کردن فریاد و صدای بلند.
* غلغل کردن: (مصدر لازم )
۱. صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر.
۲. [قدیمی] بانگ و آواز برآوردن

۱. صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر‌.
۲. صدایی که هنگام ریختن مایع از کوزه از گلوی آن برآید.
۳. [قدیمی] شور‌و‌غوغای پرندگان‌.
۴. (اسم) [قدیمی] داد‌و‌فریاد و صداهای درهم‌؛ هنگامه؛ غوغا‌.
⟨ غلغل در‌افکندن: (مصدر لازم) [قدیمی] ایجاد کردن فریاد و صدای بلند.
⟨ غلغل‌ کردن: (مصدر لازم)
۱. صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر.
۲. [قدیمی] بانگ و آواز برآوردن


گویش مازنی

غرغره کردن آب در دهان


/ghalghal/ غرغره کردن آب در دهان

پیشنهاد کاربران

مقلقله. [ م ُ ق َ ق َ ل َ ] ( ع اِ ) آواز صراحی و شیشه. ( غیاث ) ( آنندراج ) .



کلمات دیگر: