to take
ستدن
فارسی به انگلیسی
take
فرهنگ فارسی
استدن، گرفتن، گرفتن چیزی ازکسی، گرفته، دریافت
( مصدر ) ( ستد خواهد ستد بستان ستنده ستده ) یا ستدن و دادن . داد و ستد معامله خرید و فروش کردن .
پهلوی ستتن است گرفتن . دریافت کردن .
( مصدر ) ( ستد خواهد ستد بستان ستنده ستده ) یا ستدن و دادن . داد و ستد معامله خرید و فروش کردن .
پهلوی ستتن است گرفتن . دریافت کردن .
فرهنگ معین
(س تَ دَ ) [ په . ] (مص م . )نک ستاندن .
لغت نامه دهخدا
ستدن. [ س ِ ت َ دَ ] ( مص ) پهلوی «ستتن » . گرفتن. دریافت کردن. رجوع کنید به استدن. ستادن. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). گرفتن. ( آنندراج ) ( غیاث ) :
کآن تبنگو کاندر آن دینار بود
آن ستد زیدر که ناهشیار بود.
بد آید بمردم ز کردار بد.
ز رفتن پر اندیشه بودش روان.
ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه.
بستدندی ز شیرشرزه شکار.
نه هر چه داد ستد باز چرخ مینایی.
که چون تو مردمم چون تو جوانم.
همی بستد سنان من روان ها همچو بویحیی
همی برشد کمیت من بتاری همچو کرّاتن.
طالب شاه عادل است جهان
تو نیت خوب کن جهان بستان.
نعره تحسین ز خاص و عام برآمد.
اسب و ساز و سلیح من بستد.
بگذر کاین عادت احرارنیست.
دلبر از ما بصد امّید ستد اول دل
ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم.
بخراسان روم انصاف ستانم ز فلک
کآن ستم پیشه پشیمان بخراسان یابم.
کآن تبنگو کاندر آن دینار بود
آن ستد زیدر که ناهشیار بود.
رودکی.
و این ناحیت بستدند و این جا مقیم شدند.( حدود العالم ).
کس این گنج نتواند از من ستدبد آید بمردم ز کردار بد.
فردوسی.
از او بستد آن نامه مرد جوان ز رفتن پر اندیشه بودش روان.
فردوسی.
مینمود اورا کاین از تو توانم ستدن ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه.
فرخی.
روز بیکار و روز کردن کاربستدندی ز شیرشرزه شکار.
عنصری.
نه هر چه یافت کمال از پیَش بود نقصان نه هر چه داد ستد باز چرخ مینایی.
منوچهری.
ز من مستان ز بی مهری روانم که چون تو مردمم چون تو جوانم.
( ویس و رامین ).
اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377 ). آنچه از او میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و به عبدوس دهد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367 ). صاحب بریدان و قضاة وصاحب دیوان خداوند باشند و مال می ستانند و بما میدهند به بیستگانی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514 ).همی بستد سنان من روان ها همچو بویحیی
همی برشد کمیت من بتاری همچو کرّاتن.
فرقدی.
یک درم از کس بناحق نتوانستدی ستدن. ( نوروزنامه ).طالب شاه عادل است جهان
تو نیت خوب کن جهان بستان.
سنایی.
نامه ز منقار مرغ بستد و بر خواندنعره تحسین ز خاص و عام برآمد.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 146 ).
این بگفت و دوات بر من زداسب و ساز و سلیح من بستد.
نظامی.
مال یتیمان ستدن کار نیست بگذر کاین عادت احرارنیست.
نظامی.
انصار دین زمام اختیار از دست ایشان بستدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 286 ). باریتعالی بسبب سیف الدوله انتقام از ایشان بستد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 206 ).دلبر از ما بصد امّید ستد اول دل
ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم.
حافظ.
- انصاف ستدن ؛ انصاف خواستن. انصاف گرفتن : بخراسان روم انصاف ستانم ز فلک
کآن ستم پیشه پشیمان بخراسان یابم.
ستدن . [ س ِ ت َ دَ ] (مص ) پهلوی «ستتن » . گرفتن . دریافت کردن . رجوع کنید به استدن . ستادن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گرفتن . (آنندراج ) (غیاث ) :
کآن تبنگو کاندر آن دینار بود
آن ستد زیدر که ناهشیار بود.
و این ناحیت بستدند و این جا مقیم شدند.
کس این گنج نتواند از من ستد
بد آید بمردم ز کردار بد.
از او بستد آن نامه مرد جوان
ز رفتن پر اندیشه بودش روان .
مینمود اورا کاین از تو توانم ستدن
ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه .
روز بیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیرشرزه شکار.
نه هر چه یافت کمال از پیَش بود نقصان
نه هر چه داد ستد باز چرخ مینایی .
ز من مستان ز بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم .
اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). آنچه از او میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و به عبدوس دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). صاحب بریدان و قضاة وصاحب دیوان خداوند باشند و مال می ستانند و بما میدهند به بیستگانی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514).
همی بستد سنان من روان ها همچو بویحیی
همی برشد کمیت من بتاری همچو کرّاتن .
یک درم از کس بناحق نتوانستدی ستدن . (نوروزنامه ).
طالب شاه عادل است جهان
تو نیت خوب کن جهان بستان .
نامه ز منقار مرغ بستد و بر خواند
نعره ٔ تحسین ز خاص و عام برآمد.
این بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سلیح من بستد.
مال یتیمان ستدن کار نیست
بگذر کاین عادت احرارنیست .
انصار دین زمام اختیار از دست ایشان بستدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 286). باریتعالی بسبب سیف الدوله انتقام از ایشان بستد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 206).
دلبر از ما بصد امّید ستد اول دل
ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم .
- انصاف ستدن ؛ انصاف خواستن . انصاف گرفتن :
بخراسان روم انصاف ستانم ز فلک
کآن ستم پیشه پشیمان بخراسان یابم .
- بازستدن ؛ بازگرفتن . پس گرفتن :
ز خسرو زیان باز باید ستد
اگر چه زیانست صد بار صد.
بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلتهائی که برادرت امیر محمد داده است باز باید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258).
چودهد ملک خدا باز همو بستاند.
چون مرا عشق تو از هر دو جهان باز ستد
چه غم از سرزنش هر دو جهانم باشد.
- تاوان ستدن ؛ تاوان خواهی کردن : و ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ ، اسپ را نگه دارند. (نوروزنامه ).
- جان ستدن ؛ میراندن :
از جمال تو وقت جان ستدن
ملک الموت شرمناک شده .
یک گهر نَدْهد و بجان ستدن
هر زبان باشدش هزار آهنگ .
- زبان ستدن ؛ چیز یاد گرفتن .، کمک کردن :
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زباندانش .
- واستدن ؛ گرفتن . برگرفتن . برداشتن :
گرخوانده ای سعادت عقبیش رد مکن
ور داده ای مؤنت دنیاش واستان .
- || پس گرفتن . بازپس گرفتن :
لیک آن داده را بهشیاری
واستاند که نیک بد گهر است .
دست بجان نمیرسد تا بتو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش .
|| تسخیر کردن . گشادن : پرویز گفت ای فاسق ترا با این ملک دادن و ستدن چه کار است . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 162).
این ولایت ستدن حکم خدایست ترا
نبود چون و چرا کس را با حکم اله .
یک نیمه ٔ گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمه ٔ دیگر بِگِرَد دیر نباشد.
و آن حصارها بهمه حیلت ها که کردند نیارستند ستدن . (تاریخ سیستان ). بدان حدود رفتند و آن نواحی بستدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || گدایی . کدیه : ستدن کار گدایان و بی همتان باشد. (کیمیای سعادت ).
رجوع به استدن و ستادن شود.
کآن تبنگو کاندر آن دینار بود
آن ستد زیدر که ناهشیار بود.
رودکی .
و این ناحیت بستدند و این جا مقیم شدند.
(حدود العالم ).
کس این گنج نتواند از من ستد
بد آید بمردم ز کردار بد.
فردوسی .
از او بستد آن نامه مرد جوان
ز رفتن پر اندیشه بودش روان .
فردوسی .
مینمود اورا کاین از تو توانم ستدن
ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه .
فرخی .
روز بیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیرشرزه شکار.
عنصری .
نه هر چه یافت کمال از پیَش بود نقصان
نه هر چه داد ستد باز چرخ مینایی .
منوچهری .
ز من مستان ز بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم .
(ویس و رامین ).
اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). آنچه از او میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و به عبدوس دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). صاحب بریدان و قضاة وصاحب دیوان خداوند باشند و مال می ستانند و بما میدهند به بیستگانی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514).
همی بستد سنان من روان ها همچو بویحیی
همی برشد کمیت من بتاری همچو کرّاتن .
فرقدی .
یک درم از کس بناحق نتوانستدی ستدن . (نوروزنامه ).
طالب شاه عادل است جهان
تو نیت خوب کن جهان بستان .
سنایی .
نامه ز منقار مرغ بستد و بر خواند
نعره ٔ تحسین ز خاص و عام برآمد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 146).
این بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سلیح من بستد.
نظامی .
مال یتیمان ستدن کار نیست
بگذر کاین عادت احرارنیست .
نظامی .
انصار دین زمام اختیار از دست ایشان بستدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 286). باریتعالی بسبب سیف الدوله انتقام از ایشان بستد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 206).
دلبر از ما بصد امّید ستد اول دل
ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم .
حافظ.
- انصاف ستدن ؛ انصاف خواستن . انصاف گرفتن :
بخراسان روم انصاف ستانم ز فلک
کآن ستم پیشه پشیمان بخراسان یابم .
خاقانی .
- بازستدن ؛ بازگرفتن . پس گرفتن :
ز خسرو زیان باز باید ستد
اگر چه زیانست صد بار صد.
فردوسی .
بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلتهائی که برادرت امیر محمد داده است باز باید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258).
چودهد ملک خدا باز همو بستاند.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
چون مرا عشق تو از هر دو جهان باز ستد
چه غم از سرزنش هر دو جهانم باشد.
سعدی (بدایع).
- تاوان ستدن ؛ تاوان خواهی کردن : و ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ ، اسپ را نگه دارند. (نوروزنامه ).
- جان ستدن ؛ میراندن :
از جمال تو وقت جان ستدن
ملک الموت شرمناک شده .
خاقانی .
یک گهر نَدْهد و بجان ستدن
هر زبان باشدش هزار آهنگ .
خاقانی .
- زبان ستدن ؛ چیز یاد گرفتن .، کمک کردن :
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زباندانش .
خاقانی .
- واستدن ؛ گرفتن . برگرفتن . برداشتن :
گرخوانده ای سعادت عقبیش رد مکن
ور داده ای مؤنت دنیاش واستان .
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 317).
- || پس گرفتن . بازپس گرفتن :
لیک آن داده را بهشیاری
واستاند که نیک بد گهر است .
خاقانی .
دست بجان نمیرسد تا بتو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش .
سعدی (غزلیات ).
|| تسخیر کردن . گشادن : پرویز گفت ای فاسق ترا با این ملک دادن و ستدن چه کار است . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 162).
این ولایت ستدن حکم خدایست ترا
نبود چون و چرا کس را با حکم اله .
منوچهری .
یک نیمه ٔ گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمه ٔ دیگر بِگِرَد دیر نباشد.
منوچهری .
و آن حصارها بهمه حیلت ها که کردند نیارستند ستدن . (تاریخ سیستان ). بدان حدود رفتند و آن نواحی بستدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || گدایی . کدیه : ستدن کار گدایان و بی همتان باشد. (کیمیای سعادت ).
رجوع به استدن و ستادن شود.
فرهنگ عمید
گرفتن چیزی از دیگری، ستاندن.
واژه نامه بختیاریکا
اِستیدِن
پیشنهاد کاربران
اخذ
کلمات دیگر: