کلمه جو
صفحه اصلی

شده

فارسی به انگلیسی

string(of pearls)


the sign


عربی به فارسی

سفت , محکم , تنگ (تانگ) , کيپ , مانع دخول هوا يا اب يا چيز ديگر , خسيس , کساد , بزحمت کشيدن , بازورکشيدن , تقلا کردن , کوشيدن , کشش , کوشش , زحمت , تقلا , يدک کش


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - گشته گردیده . ۲ - از حالی بحالی در آمده . ۳ - انجام یافته . ۴ - منقضی گشته . ۵ - رفته گذشته .
سختی اسم است اشتداد را اسم از اشتداد نقیض لین .

فرهنگ معین

(شَ دِّ یا دَُ ) (اِ. ) ۱ - چندرشته نخ به هم پیچیده ک به یک اندازه آن ها را بریده باشند. ۲ - ریشه و طره . ۳ - رشته ای که دانه های گرانبها را بدان کشیده و به گردن یا جامه آویزند.
(شُ دِ یا دَ ) (ص مف . ) ۱ - گشته ، گردیده . ۲ - انجام یافته . ۳ - رفته ، گذشته .

(شَ دِّ یا دَُ) (اِ.) 1 - چندرشته نخ به هم پیچیده ک به یک اندازه آن ها را بریده باشند. 2 - ریشه و طره . 3 - رشته ای که دانه های گرانبها را بدان کشیده و به گردن یا جامه آویزند.


(شُ دِ یا دَ) (ص مف .) 1 - گشته ، گردیده . 2 - انجام یافته . 3 - رفته ، گذشته .


لغت نامه دهخدا

شده. [ ش ُ دَ / دِ ] ( ن مف ) نعت مفعولی از شدن : کاری است شده. ( یادداشت مؤلف ). گشته. گردیده. بوده. وقوع یافته. واقع شده :
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دار شده
بد او را کمرت تنگ به تنج.
رودکی.
|| رفته. سپری شده. گذشته :
اگر بازناید شده روزگار
به گیتی درون تخم کینه مکار.
فردوسی.
بدوگفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده دردهای کهن.
فردوسی.
بیامد خروشان به آتشکده
غمی شد از آن روزهای شده.
فردوسی.
|| ازدست رفته. سپری شده : گفت بد کردی که این دولتی است شده. ( تاریخ سیستان ). اردشیر بابکان... دولت شده عجم را بازآورد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91 ). || گم گشته. تلف شده. از دست رفته :
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته.
نظامی.
|| رهائی یافته. گریخته. || مرده. تلف گشته. گذشته. و رجوع به شدن شود.
- دلشده ؛ مشوش. مضطرب. پریشان. نگران. بهت زده. ترسان :
پر اندیشه شد سوی آتشکده
چنان چون بود مردم دلشده.
فردوسی.
خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید... و کشتی در میان جیحون بازگردانیده بود تا کدخدایش احمدعبدالصمد وی را قوت دل داد و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده ای میباشد. ( تاریخ بیهقی ).
ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده.
سعدی.
دلشده پای بند گردن جان در کمند
زهره گفتار نه این چه سبب و آن چراست.
سعدی.
همه دانند که سودازده دلشده را
چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست.
سعدی.

شده. [ ش َ ؟ ] ( اِ ) علم و نشان. ( غیاث اللغات ).

شده. [ ش َدْه ْ ] ( ع اِ ) بیخودی و دهشت. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

شده. [ ش ُدْه ْ ] ( ع اِ ) رجوع به شَدْه ْ، شود.

شده. [ ش َ دَه ْ ] ( ع اِ ) رجوع به شَدْه ْ، شود.

شده. [ش َ دَه ْ ] ( ع مص ) شکستن سر کسی را. || بیخود کردن کسی را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

شده. [ ش َدْ دَ / دِ ] ( اِ ) ظاهراً اسم است از شد به معنی بستن عربی و معنی کمربند می دهد :
شده والای گلگون در گلستان رخوت

شده . [ ش َ ؟ ] (اِ) علم و نشان . (غیاث اللغات ).


شده . [ ش َ دَه ْ ] (ع اِ) رجوع به شَدْه ْ، شود.


شده . [ ش َدْ دَ / دِ ] (اِ) ظاهراً اسم است از شد به معنی بستن عربی و معنی کمربند می دهد :
شده والای گلگون در گلستان رخوت
غیرت سنبل شمر این را و آن رشک سمن .

نظام قاری (دیوان البسه ص 30).


سیه گلیمی شده سفیدروئی بیت
دو آیتند بهر دو خطی به می مسطور.

نظام قاری (دیوان البسه ص 33).


خواهرش شده و برادر او
کمرست آن بکوه کرده قرار.

نظام قاری (دیوان البسه ص 35).


|| رشته ٔ مروارید. سلکهای یاقوت و لاَّلی که بر دور گریبان و چاک سینه آویزند. (غیاث اللغات ): طویله ؛ شده ٔ مروارید،رشته ٔ مروارید. طویله ٔ در : چون شده ٔ خود را پریشان کردن ... (دیوان البسه ٔ نظام قاری ص 131).

شده . [ ش َدْه ْ ] (ع اِ) بیخودی و دهشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


شده . [ ش ُ دَ / دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از شدن : کاری است شده . (یادداشت مؤلف ). گشته . گردیده . بوده . وقوع یافته . واقع شده :
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دار شده
بد او را کمرت تنگ به تنج .

رودکی .


|| رفته . سپری شده . گذشته :
اگر بازناید شده روزگار
به گیتی درون تخم کینه مکار.

فردوسی .


بدوگفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده دردهای کهن .

فردوسی .


بیامد خروشان به آتشکده
غمی شد از آن روزهای شده .

فردوسی .


|| ازدست رفته . سپری شده : گفت بد کردی که این دولتی است شده . (تاریخ سیستان ). اردشیر بابکان ... دولت شده ٔ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91). || گم گشته . تلف شده . از دست رفته :
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته .

نظامی .


|| رهائی یافته . گریخته . || مرده . تلف گشته . گذشته . و رجوع به شدن شود.
- دلشده ؛ مشوش . مضطرب . پریشان . نگران . بهت زده . ترسان :
پر اندیشه شد سوی آتشکده
چنان چون بود مردم دلشده .

فردوسی .


خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید... و کشتی در میان جیحون بازگردانیده بود تا کدخدایش احمدعبدالصمد وی را قوت دل داد و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده ای میباشد. (تاریخ بیهقی ).
ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده .

سعدی .


دلشده ٔ پای بند گردن جان در کمند
زهره ٔ گفتار نه این چه سبب و آن چراست .

سعدی .


همه دانند که سودازده ٔ دلشده را
چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست .

سعدی .



شده . [ش َ دَه ْ ] (ع مص ) شکستن سر کسی را. || بیخود کردن کسی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


شدة. [ ش َدْ دَ ] (ع مص ) یکبار حمله کردن . (منتهی الارب ). حمله کردن در جنگ . (از اقرب الموارد). || (اِ) تشدید « ّ ». (یادداشت مؤلف ).


شدة. [ ش ِدْ دَ ] (ع اِمص ) سختی . اسم است اشتداد را. (منتهی الارب ). اسم از اشتداد، نقیض لین . (از اقرب الموارد). خلاف رخاء. (از اقرب الموارد). این کلمه در املای فارسی با تای کشیده تحریر شود یعنی شدت . || مکاره دهر. (از اقرب الموارد). سختی روزگار. اُلقِیَّة. رَبَذَة. سَوط. شَزر. عِزَّة. مِراس . مِراسَه . مِشفَر. شدت . (منتهی الارب ) : تبارک من لایتهم قضایاه فی الشدة و الرخاء. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299).


فرهنگ عمید

۱. چند رشته نخ به‌هم پیچیده که به ‌یک اندازه بریده باشند.
۲. رشته‌ای که دانه‌های یاقوت یا مروارید به آن بکشند و به گردن یا جلو لباس آویزان کنند.


۱. چند رشته نخ به هم پیچیده که به یک اندازه بریده باشند.
۲. رشته ای که دانه های یاقوت یا مروارید به آن بکشند و به گردن یا جلو لباس آویزان کنند.
۱. گشته، گردیده، انجام یافته.
۲. [قدیمی] رفته، گذشته.

۱. گشته؛ گردیده؛ انجام‌یافته.
۲. [قدیمی] رفته؛ گذشته.


گویش مازنی

/shadde/ نخ کلافی که از وسط بریده شود – رشته ی کلاف - رشته ی مروارید ۳رشته های مخروطی شکلکه در بهار بر درخت گردو روید

۱نخ کلافی که از وسط بریده شود – رشته ی کلاف ۲رشته ی مروارید ...


واژه نامه بختیاریکا

( شَدّه ) ( پ ) ؛ روسری مخصوص بانوان ایل با زمینه سیاه و حاشیه های رنگی معمولا قرمز

پیشنهاد کاربران

( فارسی ) [شُدِه] آنچه از شَوَند حاصل شود و برون آید، نتیجه، رخداد، برونداد. برابر با Result در زبان انگلیسی و نتیجه در زبان عربی.

رسته ای از مروارید. ارزشمندترین شی که در هستی وجود دارد


کلمات دیگر: