زدودن و جلا دادن چیزی را آرایش داده شدن دختر .
شوف
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
شوف. [ ش َ ] ( ع اِ ) آلتی است از چوب یا سنگ و مانند آن که بدان زمین زراعت را برابر کنند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ماله ( نزد کشاورزان ). ( یادداشت مؤلف ).
شوف. [ ش َ] ( ع مص ) زدودن و جلا دادن چیزی را. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). بزداییدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || قطران مالیدن شتر را. || آرایش داده شدن دختر: شیفت الجاریة ( مجهولاً ). ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بیاراستن. ( تاج المصادر بیهقی ).
شوف. [ ش َ] ( ع مص ) زدودن و جلا دادن چیزی را. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). بزداییدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || قطران مالیدن شتر را. || آرایش داده شدن دختر: شیفت الجاریة ( مجهولاً ). ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بیاراستن. ( تاج المصادر بیهقی ).
شوف . [ ش َ ] (ع اِ) آلتی است از چوب یا سنگ و مانند آن که بدان زمین زراعت را برابر کنند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ماله (نزد کشاورزان ). (یادداشت مؤلف ).
شوف . [ ش َ] (ع مص ) زدودن و جلا دادن چیزی را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بزداییدن . (تاج المصادر بیهقی ). || قطران مالیدن شتر را. || آرایش داده شدن دختر: شیفت الجاریة (مجهولاً). (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بیاراستن . (تاج المصادر بیهقی ).
دانشنامه عمومی
(عربی) نگاه کن.
کلمات دیگر: