مترادف میگسار : باده پیما، باده گسار، خراباتی، دردی کش، شراب خوار، قدح پیما، قدح نوش، مشروب خوار، می پرست
میگسار
مترادف میگسار : باده پیما، باده گسار، خراباتی، دردی کش، شراب خوار، قدح پیما، قدح نوش، مشروب خوار، می پرست
فارسی به انگلیسی
winebibber
bibulous
مترادف و متضاد
میگسار، مشروبخوار
چمن، میگسار، با چمن، کلوخ چمنی
میگسار، باده پرست
میگسار، دوران مستی، معتاد به شراب
میگسار، ادم معتاد به مشروب
میگسار، خیس خوری
میگسار، باده گسار، کوسه ماهی اروپایی
جاذب، میگسار، باده دوست، باده نوش
میگسار، ناخوش، پر خور
صفت بادهپیما، بادهگسار، خراباتی، دردیکش، شرابخوار، قدحپیما، قدحنوش، مشروبخوار، میپرست
فرهنگ فارسی
باده گسار، باده خوار
( صفت ) ۱ - می خوار باده نوش شراب خوار. ۲ - باده دهنده ساقی : ای دل . بشارتی دهمت : محتسب نماند وز می جهان پرست و بت می گسارهم . ( حافظ )
( صفت ) ۱ - می خوار باده نوش شراب خوار. ۲ - باده دهنده ساقی : ای دل . بشارتی دهمت : محتسب نماند وز می جهان پرست و بت می گسارهم . ( حافظ )
فرهنگ معین
(مِ گُ ) (ص فا. ) شراب خور.
لغت نامه دهخدا
میگسار. [ م َ / م ِ گ ُ ] ( نف مرکب ) شرابخوار. ( ناظم الاطباء ). شراب آلوده یعنی مست مدام. ( از شعوری ج 2 ورق 349 ). شرابخوار چه گساردن به معنی خوردن شراب باشد لاغیر. ( برهان ) ( آنندراج ). باده خوار. می خوار. می خواره. که شراب نوشد. ( یادداشت مؤلف ) :
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز باشند با می به دست.
بر این میگساران تو لختی بخوان.
بپیمای تا سر یکی بلبلی.
بی جام می به مجلس او میگسار او.
میگساری وغمگساری چند.
زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد.
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد.
چو خوان و می آراستی میگسار
فرستاده را خواستی شهریار.
چو از خوب رخ بستد آن شهریار.
بیاورد پرباده شاهوار.
می ز دست دوست خوشتر بی گمان.
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی.
خلخ کنی وثاق غلامان میگسار.
همت می بود هم بت مشکسار.
سته گشت رامشگر و میگسار.
می ونقل و بازی و بوس و کنار.
بدیعصورت آن می گسار از آتش و آب.
زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست.
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز باشند با می به دست.
فردوسی.
نخواهم جز از نامه هفت خوان بر این میگساران تو لختی بخوان.
فردوسی.
تو ای میگسار از می زابلی بپیمای تا سر یکی بلبلی.
فردوسی.
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مبادبی جام می به مجلس او میگسار او.
فرخی.
می و نقل و سماع و یاری چندمیگساری وغمگساری چند.
نظامی.
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شدزمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد.
حافظ.
زهره ساز خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت.کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد.
حافظ.
|| ساقی. ( یادداشت مؤلف ). ساقیه : چو خوان و می آراستی میگسار
فرستاده را خواستی شهریار.
فردوسی.
بیاورد جامی دگر میگسارچو از خوب رخ بستد آن شهریار.
فردوسی.
همان جام را کودک میگساربیاورد پرباده شاهوار.
فردوسی.
می گسار آن کس کز ایشان دوست ترمی ز دست دوست خوشتر بی گمان.
فرخی.
ای پسر میگسار نوش لب و نوش گوی فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی.
منوچهری.
بابل کنی به راتبه مطربان خویش خلخ کنی وثاق غلامان میگسار.
منوچهری.
که گر رای می داری و میگسارهمت می بود هم بت مشکسار.
اسدی ( گرشاسب نامه ص 19 ).
چو از می گران شد سر باده خوارسته گشت رامشگر و میگسار.
اسدی ( گرشاسب نامه ص 204 ).
همه بودشان رامش و میگسارمی ونقل و بازی و بوس و کنار.
اسدی ( گرشاسب نامه ص 167 ).
ز می گساری مه پیکری که گوئی هست بدیعصورت آن می گسار از آتش و آب.
مسعودسعد.
می خورد باید وز لب می گسار نقل زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست.
مسعودسعد.
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماندمیگسار. [ م َ / م ِ گ ُ ] (نف مرکب ) شرابخوار. (ناظم الاطباء). شراب آلوده یعنی مست مدام . (از شعوری ج 2 ورق 349). شرابخوار چه گساردن به معنی خوردن شراب باشد لاغیر. (برهان ) (آنندراج ). باده خوار. می خوار. می خواره . که شراب نوشد. (یادداشت مؤلف ) :
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز باشند با می به دست .
نخواهم جز از نامه ٔ هفت خوان
بر این میگساران تو لختی بخوان .
تو ای میگسار از می زابلی
بپیمای تا سر یکی بلبلی .
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او میگسار او.
می و نقل و سماع و یاری چند
میگساری وغمگساری چند.
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد.
زهره ساز خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت .
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد.
|| ساقی . (یادداشت مؤلف ). ساقیه :
چو خوان و می آراستی میگسار
فرستاده را خواستی شهریار.
بیاورد جامی دگر میگسار
چو از خوب رخ بستد آن شهریار.
همان جام را کودک میگسار
بیاورد پرباده ٔ شاهوار.
می گسار آن کس کز ایشان دوست تر
می ز دست دوست خوشتر بی گمان .
ای پسر میگسار نوش لب و نوش گوی
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی .
بابل کنی به راتبه ٔ مطربان خویش
خلخ کنی وثاق غلامان میگسار.
که گر رای می داری و میگسار
همت می بود هم بت مشکسار.
چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و میگسار.
همه بودشان رامش و میگسار
می ونقل و بازی و بوس و کنار.
ز می گساری مه پیکری که گوئی هست
بدیعصورت آن می گسار از آتش و آب .
می خورد باید وز لب می گسار نقل
زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست .
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
وز می جهان پر است و بت میگسار هم .
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نِه
تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش .
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز باشند با می به دست .
فردوسی .
نخواهم جز از نامه ٔ هفت خوان
بر این میگساران تو لختی بخوان .
فردوسی .
تو ای میگسار از می زابلی
بپیمای تا سر یکی بلبلی .
فردوسی .
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او میگسار او.
فرخی .
می و نقل و سماع و یاری چند
میگساری وغمگساری چند.
نظامی .
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد.
حافظ.
زهره ساز خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت .
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد.
حافظ.
|| ساقی . (یادداشت مؤلف ). ساقیه :
چو خوان و می آراستی میگسار
فرستاده را خواستی شهریار.
فردوسی .
بیاورد جامی دگر میگسار
چو از خوب رخ بستد آن شهریار.
فردوسی .
همان جام را کودک میگسار
بیاورد پرباده ٔ شاهوار.
فردوسی .
می گسار آن کس کز ایشان دوست تر
می ز دست دوست خوشتر بی گمان .
فرخی .
ای پسر میگسار نوش لب و نوش گوی
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی .
منوچهری .
بابل کنی به راتبه ٔ مطربان خویش
خلخ کنی وثاق غلامان میگسار.
منوچهری .
که گر رای می داری و میگسار
همت می بود هم بت مشکسار.
اسدی (گرشاسب نامه ص 19).
چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و میگسار.
اسدی (گرشاسب نامه ص 204).
همه بودشان رامش و میگسار
می ونقل و بازی و بوس و کنار.
اسدی (گرشاسب نامه ص 167).
ز می گساری مه پیکری که گوئی هست
بدیعصورت آن می گسار از آتش و آب .
مسعودسعد.
می خورد باید وز لب می گسار نقل
زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست .
مسعودسعد.
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
وز می جهان پر است و بت میگسار هم .
حافظ.
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نِه
تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش .
حافظ.
فرهنگ عمید
باده گسار، باده خوار.
پیشنهاد کاربران
میگسار ( می قوسار ) کسی که آنقدر مشروب خورده است. که مشروب استفراغ می کند.
کلمات دیگر: