مبهج
دلفروز
فارسی به عربی
فرهنگ اسم ها
اسم: دلفروز (دختر) (فارسی) (تلفظ: del foruz) (فارسی: دلفروز) (انگلیسی: del foruz)
معنی: ( مجاز ) مایه شادی دل، زیبا، پسندیده و گرامی، موجب شادی دل، زیبا و پسندیده
معنی: ( مجاز ) مایه شادی دل، زیبا، پسندیده و گرامی، موجب شادی دل، زیبا و پسندیده
(تلفظ: del foruz) (در قدیم) (به مجاز) مایه شادی دل ، زیبا ، پسندیده و گرامی .
مترادف و متضاد
دلپذیر، لذت بخش، دلپسند، دلفروز، خوشی اور
فرهنگ فارسی
دل افروز، آنکه یا آنچه دل راشادوروشن کند
( صفت ) آنکه با آنچه که دل را روشن سازد موجب فرح و انبساط خاطر .
( صفت ) آنکه با آنچه که دل را روشن سازد موجب فرح و انبساط خاطر .
لغت نامه دهخدا
دلفروز. [ دِ ف ُ ] ( نف مرکب ) دل فروزنده. دل افروز. نشاطانگیز و فرحت خیز. ( آنندراج ). روشن کننده دل. مایه انشراح صدر. روشن کننده قلب. مفرح القلب. دل شادکننده. شادی بخش :
روان اندر او گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفته ست روز.
به شادی و رامش همه دلفروز.
بلند آسمان دلفروز منست.
بیاموزدش کان بود دلفروز.
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای.
ز گرشاسب فرخ شه نیمروز.
که بخت تو شه دلفروز من است.
ببودند تا برزد از خاک روز.
بزرگی فزودش همی روزروز.
عاقبت دلفروز خواهد بود.
ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دلفروزی.
دوستی اوهنر عیب سوز.
روزی به شبی شبی به روزی.
آه و دریغ آن زمن دلفروز.
مبارک باد سال و ماه و روزت.
که ای یار جان پرور دلفروز.
بخندید کای مامک دلفروز.
گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد.
جمالش برفت از رخ دلفروز.
چه باشد که پیدا نیایی بروز.
ما دم همت بر او بگماشتیم.
روان اندر او گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفته ست روز.
فردوسی.
چو چندی بدین سان گذر کرد روزبه شادی و رامش همه دلفروز.
فردوسی.
چنین گفت کامروز روز منست بلند آسمان دلفروز منست.
فردوسی.
یکی آنکه دانستن باز و یوزبیاموزدش کان بود دلفروز.
فردوسی.
باغی است دلفروز و سرائی است دلگشای فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای.
فرخی.
نبشته شد این نامه دلفروزز گرشاسب فرخ شه نیمروز.
اسدی.
چنین گفت کامروز روز من است که بخت تو شه دلفروز من است.
اسدی.
همه شب برود و می دلفروزببودند تا برزد از خاک روز.
اسدی.
به هر کار بود اخترش دلفروزبزرگی فزودش همی روزروز.
اسدی.
حال اگر زآنچه بود تیره تر است عاقبت دلفروز خواهد بود.
خاقانی.
عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد کی عشق تحفه غیب است. ( سندبادنامه ص 181 ).ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دلفروزی.
نظامی.
خامشی او سخن دلفروزدوستی اوهنر عیب سوز.
نظامی.
می برد ز بهر دلفروزی روزی به شبی شبی به روزی.
نظامی.
دور جوانی بشد از دست من آه و دریغ آن زمن دلفروز.
سعدی.
شنیدم قصه های دلفروزت مبارک باد سال و ماه و روزت.
سعدی.
گرستن گرفت از سر صدق و سوزکه ای یار جان پرور دلفروز.
سعدی.
پس از گریه مرد پراکنده روزبخندید کای مامک دلفروز.
سعدی.
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد.
سعدی.
چو خور زرد شد بس نماند ز روزجمالش برفت از رخ دلفروز.
سعدی.
یکی گفتش ای کرمک دلفروزچه باشد که پیدا نیایی بروز.
سعدی.
گلبن حسنت نه خود شد دلفروزما دم همت بر او بگماشتیم.
حافظ.
دلفروز. [ دِ ف ُ ] (نف مرکب ) دل فروزنده . دل افروز. نشاطانگیز و فرحت خیز. (آنندراج ). روشن کننده ٔ دل . مایه ٔ انشراح صدر. روشن کننده ٔ قلب . مفرح القلب . دل شادکننده . شادی بخش :
روان اندر او گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفته ست روز.
چو چندی بدین سان گذر کرد روز
به شادی و رامش همه دلفروز.
چنین گفت کامروز روز منست
بلند آسمان دلفروز منست .
یکی آنکه دانستن باز و یوز
بیاموزدش کان بود دلفروز.
باغی است دلفروز و سرائی است دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای .
نبشته شد این نامه ٔ دلفروز
ز گرشاسب فرخ شه نیمروز.
چنین گفت کامروز روز من است
که بخت تو شه دلفروز من است .
همه شب برود و می دلفروز
ببودند تا برزد از خاک روز.
به هر کار بود اخترش دلفروز
بزرگی فزودش همی روزروز.
حال اگر زآنچه بود تیره تر است
عاقبت دلفروز خواهد بود.
عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد کی عشق تحفه ٔ غیب است . (سندبادنامه ص 181).
ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دلفروزی .
خامشی او سخن دلفروز
دوستی اوهنر عیب سوز.
می برد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی .
دور جوانی بشد از دست من
آه و دریغ آن زمن دلفروز.
شنیدم قصه های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه و روزت .
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای مامک دلفروز.
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد.
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
جمالش برفت از رخ دلفروز.
یکی گفتش ای کرمک دلفروز
چه باشد که پیدا نیایی بروز.
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم .
|| کنایه است از معشوق و محبوب زیباروی :
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام .
ارچه ننماید به من دیدار خود آن دلفروز
راضیم راضی چنان روئی نمودی کاشکی .
روان اندر او گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفته ست روز.
فردوسی .
چو چندی بدین سان گذر کرد روز
به شادی و رامش همه دلفروز.
فردوسی .
چنین گفت کامروز روز منست
بلند آسمان دلفروز منست .
فردوسی .
یکی آنکه دانستن باز و یوز
بیاموزدش کان بود دلفروز.
فردوسی .
باغی است دلفروز و سرائی است دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای .
فرخی .
نبشته شد این نامه ٔ دلفروز
ز گرشاسب فرخ شه نیمروز.
اسدی .
چنین گفت کامروز روز من است
که بخت تو شه دلفروز من است .
اسدی .
همه شب برود و می دلفروز
ببودند تا برزد از خاک روز.
اسدی .
به هر کار بود اخترش دلفروز
بزرگی فزودش همی روزروز.
اسدی .
حال اگر زآنچه بود تیره تر است
عاقبت دلفروز خواهد بود.
خاقانی .
عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد کی عشق تحفه ٔ غیب است . (سندبادنامه ص 181).
ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دلفروزی .
نظامی .
خامشی او سخن دلفروز
دوستی اوهنر عیب سوز.
نظامی .
می برد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی .
نظامی .
دور جوانی بشد از دست من
آه و دریغ آن زمن دلفروز.
سعدی .
شنیدم قصه های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه و روزت .
سعدی .
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
سعدی .
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای مامک دلفروز.
سعدی .
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد.
سعدی .
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
جمالش برفت از رخ دلفروز.
سعدی .
یکی گفتش ای کرمک دلفروز
چه باشد که پیدا نیایی بروز.
سعدی .
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم .
حافظ.
|| کنایه است از معشوق و محبوب زیباروی :
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام .
سعدی .
ارچه ننماید به من دیدار خود آن دلفروز
راضیم راضی چنان روئی نمودی کاشکی .
سعدی .
فرهنگ عمید
دل افروز، آن که یا آنچه دل را شاد و روشن کند.
پیشنهاد کاربران
دل شاد و روشن
دلفروز : /del foruz/ دلفروز ( در قدیم ) ( به مجاز ) مایه شادی دل، زیبا، پسندیده و گرامی. اسم دلفروز مورد تایید ثبت احوال ایران برای نامگذاری دختر است .
کلمات دیگر: