کلمه جو
صفحه اصلی

افشان


مترادف افشان : پراکندگی، نثار

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: afšān) افشاننده ، پریشان ، پراکنده ، پاشان ، ریزنده ،آشفته و پریشان چنان که زلف ؛ (در گیاهی) ویژگی ریشه در گیاهان تک لپه‌ای که در آن تشخیص ریشه‌ی اصلی از ریشه‌ی فرعی ممکن نیست .


اسم: افشان (دختر) (فارسی) (تلفظ: afšān) (فارسی: اَفشان) (انگلیسی: afshan)
معنی: افشاننده، پریشان، پراکنده، آشفته، پاشان، ریزنده، آشفته و پریشان چنان که زلف، ( در گیاهی ) ویژگی ریشه در گیاهان تک لپه ای که در آن تشخیص ریشه ی اصلی از ریشه ی فرعی ممکن نیست، آشفته و پریشان ( در مورد زلف به کار می رود )، ریشه افشاندن

مترادف و متضاد

spray (اسم)
ریزش، ترکه، ترشح، اب پاش، افشانه، افشان، شاخه کوچک، افشانک، چیز پاشیدنی، دواپاشی، تلمبه سمپاش، گردپاش، سنجاق یا گل سینه کوچک

پراکندگی، نثار


فرهنگ فارسی

امربه افشاندن، بیفشان، وبمعنی افشاننده درترکیب باکلمه دیگرمثل آتش افشان، به معنی پراکنده وپاشیده نیزمیگویند
( اسم ) در بعضی کلمات مرکب بمعنی افشاننده آید : آتش افشان بذر افشان درافشان زرافشان شکر افشان گل افشان.

فرهنگ معین

( اَ ) (ری . اِفا. ) در بعضی کلمات مرکب به معنی افشاینده آید: آتش فشان ، گل افشان ، زرافشان .

لغت نامه دهخدا

افشان. [ اَ ] ( نف مرخم ، ن مف مرخم ، اِمص ) پراکنده. منتشر. متفرق. پاشان. ( ناظم الاطباء ). افشانیده شده. ( آنندراج ). ریزان. ریزنده. ( از مؤید الفضلاء ).
- افشان فروریختن بول ؛ بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران. ( یادداشت مؤلف ).
- افشان کردن زلف یا گیسو ؛ پراکنده کردن آن بصورتی مطبوع. ( یادداشت مؤلف ).
- افشان کردن نقره ؛ پراکنده و منتشر کردن آن :
گل گل عرق که بر رخ پرخال کرده ای
افشان نقره بر ورق آل کرده ای.
محمدرضا فکری ( از آنندراج ).
- آستین افشان ؛ آستین ریزان.
- ابریشمی افشان ؛ ابریشمی فروریخته و پراکنده.
- اشک افشان ؛ اشک ریزان.
- بذرافشان ؛ تخم افشان. در حال ریختن بذر.
- تخم افشان ؛ بذرافشان. رجوع به این ترکیب شود.
- جان افشان ؛ جان ریزان. جان فداکنان :
جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر
زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را.
سعدی.
- خون افشان ؛ خون ریزان. خون ریزنده.
- خوی افشان ؛ عرق ریزان. خوی ریزان.
- دامن افشان ؛ دامن ریزان.
- درافشان ؛ درریزان :
سر تیغ هر سو درافشان گرفت.
( گرشاسب نامه ).
دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت.
سعدی.
ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از سر رأفت.
سعدی.
- دست افشان ؛افشاندن دست. دست افشانی :
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان در عرش دست افشان کنند.
حافظ.
- زرافشان ؛ زر ریختن. پراکنده کردن زر :
سران عرب را زرافشان او
سرآورد بر خط فرمان او.
نظامی.
- زلف افشان ؛ گیسوافشان.
- زلف ِ افشان ( به اضافه ) ؛ موی پراکنده و فروریخته.
- سرافشان ؛ قطع سر. بریدن و افکندن سر :
سپیده دمان هست مهمان من
بخنجر ببیند سرافشان من.
فردوسی.
- شکرافشان ؛ شکرریز :
درخشان شده می چو روشن درفش
قدح شکرافشان و می نوش بخش.
نظامی.
- عبیرافشان ؛ عبیرریز.
- عنبرافشان ؛ عنبرریز. بوی خوش افشان.
- قطره افشان ؛ قطره ریز. نم نم ریزان :
نیست در روزگار همت او
قطره افشان سحاب نیسانی.
محمدقلی سلیم ( ازشعوری ).

افشان . [ اَ ] (نف مرخم ، ن مف مرخم ، اِمص ) پراکنده . منتشر. متفرق . پاشان . (ناظم الاطباء). افشانیده شده . (آنندراج ). ریزان . ریزنده . (از مؤید الفضلاء).
- افشان فروریختن بول ؛ بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران . (یادداشت مؤلف ).
- افشان کردن زلف یا گیسو ؛ پراکنده کردن آن بصورتی مطبوع . (یادداشت مؤلف ).
- افشان کردن نقره ؛ پراکنده و منتشر کردن آن :
گل گل عرق که بر رخ پرخال کرده ای
افشان نقره بر ورق آل کرده ای .

محمدرضا فکری (از آنندراج ).


- آستین افشان ؛ آستین ریزان .
- ابریشمی افشان ؛ ابریشمی فروریخته و پراکنده .
- اشک افشان ؛ اشک ریزان .
- بذرافشان ؛ تخم افشان . در حال ریختن بذر.
- تخم افشان ؛ بذرافشان . رجوع به این ترکیب شود.
- جان افشان ؛ جان ریزان . جان فداکنان :
جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر
زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را.

سعدی .


- خون افشان ؛ خون ریزان . خون ریزنده .
- خوی افشان ؛ عرق ریزان . خوی ریزان .
- دامن افشان ؛ دامن ریزان .
- درافشان ؛ درریزان :
سر تیغ هر سو درافشان گرفت .

(گرشاسب نامه ).


دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت .

سعدی .


ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از سر رأفت .

سعدی .


- دست افشان ؛افشاندن دست . دست افشانی :
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان در عرش دست افشان کنند.

حافظ.


- زرافشان ؛ زر ریختن . پراکنده کردن زر :
سران عرب را زرافشان او
سرآورد بر خط فرمان او.

نظامی .


- زلف افشان ؛ گیسوافشان .
- زلف ِ افشان (به اضافه ) ؛ موی پراکنده و فروریخته .
- سرافشان ؛ قطع سر. بریدن و افکندن سر :
سپیده دمان هست مهمان من
بخنجر ببیند سرافشان من .

فردوسی .


- شکرافشان ؛ شکرریز :
درخشان شده می چو روشن درفش
قدح شکرافشان و می نوش بخش .

نظامی .


- عبیرافشان ؛ عبیرریز.
- عنبرافشان ؛ عنبرریز. بوی خوش افشان .
- قطره افشان ؛ قطره ریز. نم نم ریزان :
نیست در روزگار همت او
قطره افشان سحاب نیسانی .

محمدقلی سلیم (ازشعوری ).


- گل افشان ؛ ریختن گل و ریزش آن :
گل افشان تر از ماه اردی بهشت .

نظامی .


برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان .

؟


- گوهرافشان ؛ ریزش و نثار گوهر :
تماشای دریای خزران کنم
ز جرعه بر او گوهرافشان کنم .

نظامی .


بر آن گوهری گوهرافشان شدند.

نظامی .


- گهرافشان ؛ گهرریزان .
- مشک افشان ؛ مشک ریزان .
- موی افشان ؛ موی فروریخته و پراکنده .
- موی یا ابریشمی افشان ؛ فروآویخته و پراکنده از یکدیگر. (یادداشت مؤلف ).
- مویهای افشان ؛ مویهای فروریخته و پراکنده .
- نورافشان ؛ نورریزان .
و نیز: آتش افشان ، بهارافشان ، پرافشان ، پیکان افشان ، ستم افشان ، ترنم افشان ، راحت افشان ، ستاره افشان ، سجده افشان ، سرافشان ، سرکه افشان ، از ترکیبات معروف است . (آنندراج ).
|| (فعل امر) امر به افشاندن . (از آنندراج ) (مؤید الفضلاء) (شرفنامه ٔ منیری ). || (اِ) آنچه بر کاغذ و جز آن از طلا و نقره محلول کنند و این را در عرف افشاندن غبار گویند. (آنندراج ) :
چو حرفی دانه ٔ خالش قلم مذکور می سازد
ورق را گریه ام افشان چو چشم مور می سازد.

رفیع واعظ (از آنندراج ).


صفحه ٔ رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان افشان چشم مور داشت .

سلیم (از آنندراج ).


|| کاغذ و جز آن که بر آن افشان کرده باشند. کاغذ زرافشان . کاغذ افشان . کاغذ زرافشانی . کاغذ افشانی . (آنندراج ) :
طومار هوا یکقلم از شعله ٔ آهم
چون کاغذ آتش زده افشان شرر شد.

میرمحمدحسین ایجاد. (از آنندراج ).


ابر سرلوح بیاض انبساط عاشق است
از ترشح چون هوا افشان سر موری کند.

محسن تأثیر (از آنندراج ).



فرهنگ عمید

۱. پراکنده، پریشان: زلف افشان.
۲. (بن مضارعِ افشاندن ) = افشاندن
۳. افشاننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): آتش افشان، بذرافشان، دُرافشان، شکرافشان، گل افشان.
۴. افشاندن (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): زرافشان.

دانشنامه عمومی

آشفته و پریشان


افشان (سرباز)، روستایی از توابع بخش آشار شهرستان مهرستان در استان سیستان و بلوچستان ایران است.
این روستا در دهستان آشار قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱٬۰۷۸ نفر (۲۳۶خانوار) بوده است.

دانشنامه آزاد فارسی

اَفشان
اصطلاحی در کتاب آرایی سنتی ایران، به مفهوم پاشیدن ذرات ریز طلا یا نقرۀ محلول بر صفحۀ کاغذ. چون مقدار طلای پاشیده معمولاً بیشتر بوده به زرافشان نیز شهرت دارد. همچنین به ریختن و بیختنِ ریزه های غبارگونۀ طلا و نقره روی کاغذ نیز افشان اغبار یا افشان بیخته می گفته اند. در روش بیختن مقدار نقره بیشتر بوده و افشانگر با کوبه ای ذرات نقره را می کوبیده تا به الیاف کاغذ بچسبد و آن را افشان نقره کوب می گفته اند. کاغذی که عمل افشان گری روی آن انجام می شد به کاغذ افشان یا کاغذ زرافشان نیز معروف بود. قدمت این کار به قرن ۹ق (عهد تیموری) می رسد، اما نقطۀ اوج آن در دورۀ صفوی بوده است. افشانگری کاری بسیار دقیق و ظریف بود و هنرمندان زبده به چنین کاری دست می زدند. افشان را عموماً بر حاشیه های صفحات مرصّع یا بر متن و حاشیه های صفحات صورت می دادند و کاغذ افشان بسیار گران بود و کمتر نسخه ای می توان یافت که همۀ صفحات آن افشان شده باشد.

واژه نامه بختیاریکا

اَوشِن

پیشنهاد کاربران

گسترده


کلمات دیگر: