کلمه جو
صفحه اصلی

اورنگ


مترادف اورنگ : پات، تاج، تخت، دیهیم، سریر، مسند، خدعه، فریب، مکر، نیرنگ، جلال، شان، شکوه، فر

فارسی به انگلیسی

dignity, glory, magnificence, majesty, throne

[n.] throne, elevated seal, couch, [shoe] sole, flat, even, level


throne


dignity, glory, magnificence, majesty


فارسی به عربی

عرش

فرهنگ اسم ها

اسم: اورنگ (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: o (w) rang) (فارسی: اورنگ) (انگلیسی: owrang)
معنی: تخت پادشاهی، ( به مجاز ) فر و شکوه، ( در قدیم ) تخت و سریر ( پادشاهی )، ( به مجاز ) فر، شأن، شکوه، فر و زیبایی

(تلفظ: o(w)rang) (در قدیم) تخت و سریر (پادشاهی) ؛ (به مجاز) فر ، شأن ، شکوه .


مترادف و متضاد

throne (اسم)
تخت، عرش، سریر، اورنگ

پات، تاج، تخت، دیهیم، سریر، مسند


خدعه، فریب، مکر، نیرنگ


جلال، شان، شکوه، فر


۱. پات، تاج، تخت، دیهیم، سریر، مسند
۲. خدعه، فریب، مکر، نیرنگ
۳. جلال، شان، شکوه، فر


فرهنگ فارسی

سریر، تخت پادشاهی
( اسم ) آب رنگ .

فرهنگ معین

( ~. ) (اِ. ) فر، شکوه ، شأن .
(اُ یا اَ رَ ) (اِ. ) مکر، فریب ، حیله .
(اَ یا اُ رَ ) (اِ. ) تخت پادشاهی ، سریر.

( ~.) (اِ.) فر، شکوه ، شأن .


(اُ یا اَ رَ) (اِ.) مکر، فریب ، حیله .


(اَ یا اُ رَ) (اِ.) تخت پادشاهی ، سریر.


لغت نامه دهخدا

اورنگ . [اَ رَ ] (اِخ ) نام شخصی که عاشق گلچهره نامی بوده . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا) :
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم .

حافظ



اورنگ. [ اَ رَ ] ( اِ ) تخت پادشاهان. ( انجمن آرا ) ( برهان ). تخت پادشاهی. ( ناظم الاطباء ) ( هفت قلزم ). سریر و تخت. ( آنندراج ) :
نهادند اورنگ بر پشت پیل
کشیدند شمشیر گردش دو میل.
نظامی ( شرفنامه ص 474 ).
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نی گنج و تاج شهان.
فردوسی.
بر اورنگ زرینش بنشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش مسند و اورنگ.
ناصرخسرو.
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشکر زنگ.
نظامی.
زهی دارنده اورنگ شاهی
حوالتگاه تایید الهی.
نظامی.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی .
حافظ.
- اورنگ آرا ؛ آراینده تخت شاهی. آرایش کننده تاج و تخت.
- اورنگ پیرای ؛ پیراینده ٔاورنگ یعنی تاج و تخت ، کنایه از پادشاه. ( آنندراج ):
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش.
نظامی ( شرفنامه ص 59 چ دبیر سیاقی ).
- اورنگ نشین ؛ پادشاه صاحب تخت وتاج. ( از ناظم الاطباء ). تخت نشین و فرمانروا. ( آنندراج ) :
اورنگ نشین ملک بی نقل
فرمانده بی نقیصه چون عقل.
نظامی.
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین بخت کوران.
نظامی.
- هفت اورنگ ؛ رجوع به هفت اورنگ شود.
|| فر و زیبایی. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) :
فر و اورنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبه تو آراید.
دقیقی.
گر ایدون که آید ز مینو سروش
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش.
فردوسی.
بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ
جهان را از تو پیرایه است و اورنگ.
ویس و رامین.
ای ازرخ تو تافته زیبایی و اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
شهید.
|| شادی و خوشحالی. ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( هفت قلزم ) ( برهان ) :
جهان آباد گشت و شاد و اورنگ
ز داد و دین واز خوبی هوشنگ.
( از آنندراج ).
|| زندگانی. ( از ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( برهان ). || آسمان. || آبی رنگ. || آب رنگ. ( ناظم الاطباء ). || جانورکی چوب خوار که بعربی آنرا ارضه خوانند. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). موریانه. || ریسمانی که بر آن چیزی آویزان کنند تا خشک گردد. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ).

فرهنگ عمید

۱. عقل و دانش.
۲. سریر، تخت پادشاهی.
۳. [مجاز] فروشکوه و زیبایی، جاه و جلال: جهان خیره ماند ز فرهنگ او / از آن برز و بالا و اورنگ او (عنصری: ۳۶۱ ).

دانشنامه عمومی

اورنگ ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
تخت پادشاهان تخت پادشاهی.
اورنگ (اورگنج — گرگانج) مرکز استان خوارزم در کشور ازبکستان.
کهنه اورنگ (کهنه اورگنج — کهنه گرگانج) از شهرهای کشور ترکمنستان (امروزه) و مرکز سرزمین خوارزم و پایتخت خوارزمشاهیان (در گذشته).
اورنگ زیب عنوان و لقب محیی الدین محمد، ششمین امپراتور گورکانی هند که بین سالهای ۱۰۶۷ تا ۱۱۱۸ ه‍.ق/۱۶۵۸ تا ۱۷۰۷ م حکومت کرد.
اورنگ (اهر) از روستاهای شهرستان اهر در استان آذربایجان شرقی در شمال غرب ایران.
اورنگ (نیک شهر) از روستاهای شهرستان نیک شهر استان سیستان و بلوچستان در جنوب شرق ایران.
اورنگ آباد
اورنگ آباد بنگر

گویش مازنی

/ooreng/ ماهیچه ی پا
/o rang/ به رنگ آب - از روستاهای اطراف چالوس

ماهیچه ی پا


پیشنهاد کاربران

ادراک

تخت

ستاره ی تنها

اریکه

بنظر اورنگ یه کلمه اصیل ایرانی و خیلی قدیم است

اورنگ هم میشه جا و مقام و هم تخت و صندلی

باشکوه

واشر - قطعه ای که درلوله یا بین پیچ قرار میدهند

اورنگ = اورند ، تخت ، سریر

اورنگ: دکتر کزازی در مورد واژه ی "اورنگ " می نویسد : ( ( اورنگ به معنی تخت پادشاهی است. گِرْشْویچ، ایران شناس انگلیسی، اورنگ را برآمده از ابی فرننگه abi - farnanga در پارسی باستان دانسته است که ریخت کهنتر آن ابی خورنهه abi - xwarnaha بوده است. فرننگه، در این آمیغ، گونه ای صفت بوده است، بر آمده از فرنهfarnah، ریخت پارسی" فر "یا"فره". آنچه انگاره ی ایران شناس را نیرو می بخشد، کاربرد واژه ی اورنگ است در کنار فر در شاهنامه:" فر و اورنگ" گاه نیز، به جای" او رنگ" اورند به کار رفته است. گرشویج این آمیغ را در شاهنامه بسیار کهن می داند و ریخت پارسی آن را در فر نه ابی فرننکه farnah - abifarnanga باز می سازد. نمونه را، استاد فرموده است ) ) .
( ( �گر ایدون که آید زمینو سروش،
نباشد بدان فرّ و اورنگ و هوش ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص ۴۱۹. )


کلمات دیگر: