کلمه جو
صفحه اصلی

کهبد

فارسی به انگلیسی

chief, high-class, high-level, leader, recluse, sage

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: kahbod) (مرکب از ' کَه ' به معنی بوته‌ی زرگری و ' بُد ' به معنی مخدوم) ، مدیر و مخصوصاً به معنی کسی که مسکوکات [سکه‌ها] را برای جدا کردن خوب از بد آزمایش کند و عموماً به معنی کسی که نیک را از بد و صواب را از خطا تشخیص دهد.


اسم: کهبد (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: kahbod) (فارسی: کَهبد) (انگلیسی: kahbod)
معنی: آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارد چون خازن و قابض، ( مرکب از «کَه» به معنی بوته ی زرگری و «بد» به معنی مخدوم )، مدیر و مخصوصاً به معنی کسی که مسکوکات [سکه ها] را برای جدا کردن خوب از بد آزمایش کند و عموماً به معنی کسی که نیک را از بد و صواب را از خطا تشخیص دهد ( ؟ )

فرهنگ فارسی

نگهبان کوه، کوه نشین، پارسائی که درکوه خانه گرفته ودر آنجاعبادت کند
( اسم ) ۱ - خداوند کوه . ۲ - آنکه مجاور کوه است کوه نشین . ۳ - زاهد کوه نشین . توضیح این کلمه را با گهبد نباید خلط کرد .
آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارد چون خازن و قابض ٠ خزینه دار را گویند و در بعضی از فرهنگها بمعنی صراف مرقوم است که آنرا به تازی ناقد گویند ٠

فرهنگ معین

(کَ بَ یا بُ) (اِمر.) خزانه دار، صراف .


(کُ بُ) (ص .) زاهد، گوشه نشین ، عابد.


(کَ بَ یا بُ ) (اِمر. ) خزانه دار، صراف .
(کُ بُ ) (ص . ) زاهد، گوشه نشین ، عابد.

لغت نامه دهخدا

کهبد. [ ک ُ ب َ / ب ُ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) ( از: «که » = کوه + «بد»، پسوند دارندگی و اتصاف ) به معنی کوه نشین . ( از حاشیه برهان چ معین ). مخفف کوه بود است ، یعنی کوه بودنده که عبارت از زاهد و عابد و مرتاض و گوشه نشین باشد. ( برهان ). کوه نشین و عابد و زاهد و تارک دنیا، و آن را کوه بود و کوه بوده نیز گفته اند و به فتح باء ملازم کوه بودن مانند سپهبد و هیربد و موبد و باربد. ( آنندراج ). زاهد مرتاض کوه نشین ، چه «بد» به معنی ملازم چیزی چون سپهبد و هیربد. ( فرهنگ رشیدی )... زاهد و مرتاض و گوشه نشین دهقان و عابد... ( فرهنگ جهانگیری ). زاهد کوه نشین. ( گنجینه گنجوی ص 128 ) :
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز
به رسم کهبدان دردادش آواز.
نظامی ( گنجینه گنجوی ص 128 ).
که ای کهبد به حق کردگارت
که ایمن کن مرا در زینهارت.
نظامی ( از آنندراج و گنجینه گنجوی ص 128 ).
همان کهبد که ناپیداست در کوه
به پرواز قناعت رست از انبوه.
نظامی.
|| دهقان. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ).

کهبد. [ ک َ ب َ / ب ُ / ک ُ ب َ / ب ُ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارد چون خازن و قابض. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 112 ) . خزینه دار را گویند، و در بعضی از فرهنگها به معنی صراف مرقوم است که آن را به تازی ناقد گویند. ( فرهنگ جهانگیری ). خزینه دار بود، یا آنکه سیم و زر پادشاه به او سپارند و او به خزینه سپارد. ( صحاح الفرس ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . به معنی تحصیل دار و خزینه دار و صراف هم هست و عربان ناقد خوانند. ( برهان ). و به معنی صراف و خزینه دار و باردهنده نیز می آید که ناقد و خازن و حاجب گویند. ( آنندراج ) :
همی گفت کاین رسم کهبد نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور ( از لغت فرس 112 ).
نباید همی کاین درم خورده شد
رد و موبد و کهبد آزرده شد.
فردوسی.
مرا ز کهبد زشت است غبن بسیاری
رها مکن سر او تا بود سلامت تو
ز تو همی بستاند به ما همی ندهد
محال باشد سیم او برد ملامت تو.
منجیک ( از لغت فرس چ اقبال ص 122 ).
چه نیکو گفت خسرو کهبدان را
ز دوزخ آفرید ایزد بدان را
از آن گوهر که شان آورد زآغاز
به پایان هم بدان گوهر برد باز.

کهبد. [ ک َ ب َ / ب ُ / ک ُ ب َ / ب ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارد چون خازن و قابض . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 112) . خزینه دار را گویند، و در بعضی از فرهنگها به معنی صراف مرقوم است که آن را به تازی ناقد گویند. (فرهنگ جهانگیری ). خزینه دار بود، یا آنکه سیم و زر پادشاه به او سپارند و او به خزینه سپارد. (صحاح الفرس ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) . به معنی تحصیل دار و خزینه دار و صراف هم هست و عربان ناقد خوانند. (برهان ). و به معنی صراف و خزینه دار و باردهنده نیز می آید که ناقد و خازن و حاجب گویند. (آنندراج ) :
همی گفت کاین رسم کهبد نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.

ابوشکور (از لغت فرس 112).


نباید همی کاین درم خورده شد
رد و موبد و کهبد آزرده شد.

فردوسی .


مرا ز کهبد زشت است غبن بسیاری
رها مکن سر او تا بود سلامت تو
ز تو همی بستاند به ما همی ندهد
محال باشد سیم او برد ملامت تو.

منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 122).


چه نیکو گفت خسرو کهبدان را
ز دوزخ آفرید ایزد بدان را
از آن گوهر که شان آورد زآغاز
به پایان هم بدان گوهر برد باز.

ویس و رامین (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


خداوند زر تند و ناپاک بود
به ده کهبد وخویش ِ ضحاک بود.

اسدی .


رجوع به گهبد شود. || سمسار. (برهان ) (ناظم الاطباء).

کهبد. [ ک ُ ب َ / ب ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (از: «که » = کوه + «بد»، پسوند دارندگی و اتصاف ) به معنی کوه نشین . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). مخفف کوه بود است ، یعنی کوه بودنده که عبارت از زاهد و عابد و مرتاض و گوشه نشین باشد. (برهان ). کوه نشین و عابد و زاهد و تارک دنیا، و آن را کوه بود و کوه بوده نیز گفته اند و به فتح باء ملازم کوه بودن مانند سپهبد و هیربد و موبد و باربد. (آنندراج ). زاهد مرتاض کوه نشین ، چه «بد» به معنی ملازم چیزی چون سپهبد و هیربد. (فرهنگ رشیدی )... زاهد و مرتاض و گوشه نشین دهقان و عابد... (فرهنگ جهانگیری ). زاهد کوه نشین . (گنجینه ٔ گنجوی ص 128) :
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز
به رسم کهبدان دردادش آواز.

نظامی (گنجینه ٔ گنجوی ص 128).


که ای کهبد به حق کردگارت
که ایمن کن مرا در زینهارت .

نظامی (از آنندراج و گنجینه ٔ گنجوی ص 128).


همان کهبد که ناپیداست در کوه
به پرواز قناعت رست از انبوه .

نظامی .


|| دهقان . (برهان ) (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. نگهبان کوه.
۲. کوه نشین.
۳. پارسایی که در کوه خانه گرفته و در آنجا عبادت می کند.

دانشنامه عمومی

کَهبُد، خزانه دار، صراف.


جدول کلمات

کوه نشین


کلمات دیگر: