کلمه جو
صفحه اصلی

سرفراز


مترادف سرفراز : سربلند، مباهی، مفتخر

متضاد سرفراز : خجل، شرمسار

فارسی به انگلیسی

proud, triumphant

فرهنگ اسم ها

اسم: سرفراز (پسر) (فارسی) (تلفظ: sarfarāz) (فارسی: سرفراز) (انگلیسی: sarfaraz)
معنی: سر افراز، سربلند، با عزت، بلند مرتبه، ( مخففِ سر افراز )

(تلفظ: sarfarāz) (مخففِ سر افراز) ، ← سر افراز .


مترادف و متضاد

سربلند، مباهی، مفتخر ≠ خجل، شرمسار


فرهنگ فارسی

( صفت ) گردنفراز سربلند .

لغت نامه دهخدا

سرفراز. [ س َ ف َ ] ( نف مرکب ) کنایه از بلندی جاه و عزت و اعتبار و دولت. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). باآبرو. باعزت. سربلند. بلندمرتبه. مهتر و بزرگ :
چهل سال با شادکامی و ناز
به داد و دهش بود آن سرفراز.
فردوسی.
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به مهر تو آمد نیاز.
فردوسی.
بدو گفت کز مردم سرفراز
نزیبد که با زن نشیند براز.
فردوسی.
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.
فردوسی.
چنین گفت خسرو به آواز سخت
که ای سرفرازان بیداربخت.
فردوسی.
خود و بهمن و آذر سرفراز
برفتند پویان براه دراز.
فردوسی.
چو آمد ز مکران بنزدیک چین
خود و سرفرازان ایران زمین.
فردوسی.
بیفکند رستم کمند دراز
بخم اندرآمد سر سرفراز.
فردوسی.
نشسته پیشش اندر سرفرازان
به بخت شاه یکسر شاد و نازان.
( ویس و رامین ).
کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز.
اسدی ( گرشاسب نامه ص 264 ).
تویی در تن سرفرازان روان
تویی در سر کامگاری بصر.
مسعودسعد.
با قدر تو نه چرخ برین است سرفراز
با حلم تو نه جرم زمین است بردبار.
سوزنی.
ایا سرفرازی که از خلق نیکو
بر احرار شاید که تو سر فرازی.
سوزنی.
آنکه در بستان و باغ زادگی و آزادگی است
سوسن آزاده و آزاد سرو سرفراز.
سوزنی.
بنام و بوحدت چنین سرفرازم
که این هر دو معنی از او کم ندارم.
خاقانی.
روز چو شمعی بروز زود رود سرفراز
شب چو چراغی بروز کاسته و نیم تاب.
خاقانی.
سر سرفرازان و گردنکشان
ملک عز دین قاهر شه نشان.
نظامی.
بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشکرشکن.
نظامی.
فلاطون چو دانست کآن سرفراز
به تعلیم او گشت صاحب نیاز.
نظامی.
به اخلاق با هرکه بینی بساز
اگر زیردست است اگر سرفراز.
سعدی.
زبان کرد شخصی به غیبت دراز
بدو گفت داننده ای سرفراز.
سعدی.
|| مایه افتخار و عزت و احترام :

سرفراز. [ س َ ف َ ] (نف مرکب ) کنایه از بلندی جاه و عزت و اعتبار و دولت . (برهان ) (ناظم الاطباء). باآبرو. باعزت . سربلند. بلندمرتبه . مهتر و بزرگ :
چهل سال با شادکامی و ناز
به داد و دهش بود آن سرفراز.

فردوسی .


بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به مهر تو آمد نیاز.

فردوسی .


بدو گفت کز مردم سرفراز
نزیبد که با زن نشیند براز.

فردوسی .


به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.

فردوسی .


چنین گفت خسرو به آواز سخت
که ای سرفرازان بیداربخت .

فردوسی .


خود و بهمن و آذر سرفراز
برفتند پویان براه دراز.

فردوسی .


چو آمد ز مکران بنزدیک چین
خود و سرفرازان ایران زمین .

فردوسی .


بیفکند رستم کمند دراز
بخم اندرآمد سر سرفراز.

فردوسی .


نشسته پیشش اندر سرفرازان
به بخت شاه یکسر شاد و نازان .

(ویس و رامین ).


کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز.

اسدی (گرشاسب نامه ص 264).


تویی در تن سرفرازان روان
تویی در سر کامگاری بصر.

مسعودسعد.


با قدر تو نه چرخ برین است سرفراز
با حلم تو نه جرم زمین است بردبار.

سوزنی .


ایا سرفرازی که از خلق نیکو
بر احرار شاید که تو سر فرازی .

سوزنی .


آنکه در بستان و باغ زادگی و آزادگی است
سوسن آزاده و آزاد سرو سرفراز.

سوزنی .


بنام و بوحدت چنین سرفرازم
که این هر دو معنی از او کم ندارم .

خاقانی .


روز چو شمعی بروز زود رود سرفراز
شب چو چراغی بروز کاسته و نیم تاب .

خاقانی .


سر سرفرازان و گردنکشان
ملک عز دین قاهر شه نشان .

نظامی .


بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشکرشکن .

نظامی .


فلاطون چو دانست کآن سرفراز
به تعلیم او گشت صاحب نیاز.

نظامی .


به اخلاق با هرکه بینی بساز
اگر زیردست است اگر سرفراز.

سعدی .


زبان کرد شخصی به غیبت دراز
بدو گفت داننده ای سرفراز.

سعدی .


|| مایه ٔ افتخار و عزت و احترام :
گرچه تبارتو خسروان جهانند
تو بهمه روی سرفراز تباری .

فرخی .


وزیرزاده ٔ سلطان و برکشیده ٔ او
بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار.

فرخی .


دستورزاده ٔ ملک شرق بوالحسن
حجاج سرفراز همه دوده و تبار.

فرخی .


میر ابواحمد محمد شهریار دادگر
سرفراز گوهر و فخربزرگان تبار.

فرخی .


|| سربلند و گردنکش . || متکبر و مغرور. (ناظم الاطباء) (برهان ) (انجمن آرا). || (اِ مرکب ) نام روز سیوم از هر ماه جلالی . (ناظم الاطباء). نام روز سوم است از ماههای ملکی . (انجمن آرا) (برهان ).

فرهنگ عمید

= سرافراز

سرافراز#NAME?


دانشنامه عمومی

سرفراز، روستایی از توابع بخش میان کنگی شهرستان زابل در استان سیستان و بلوچستان ایران است.
این روستا در دهستان جهان آباد قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۹۶ نفر (۱۵خانوار) بوده است.

پیشنهاد کاربران

شکوه

سربلند

پیرومند


کلمات دیگر: