کلمه جو
صفحه اصلی

نقیب


مترادف نقیب : پیشوا، رئیس، سرپرست، سرور، عمید، قاید، مهتر

فارسی به انگلیسی

chief, leader, apostle, burrow, tunnel, mine

burrow, tunnel, mine


chief, leader, apostle


فرهنگ اسم ها

اسم: نقیب (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: naqib) (فارسی: نَقيب) (انگلیسی: naghib)
معنی: سرپرست، ضامن، مهتر قوم، سالار، سرپرست گروه، در دوره ی صفوی تا قاجار آن که بر نقالان، معرکه گیران، مداحان و مانند آنها ریاست داشته است، در دوره ی صفوی معاون یا نایب کلانتر، ( در قدیم ) سرپرست و متصدی امور یک گروه خاص اجتماعی یا حکومتی

(تلفظ: naqib) (عربی) مهتر قوم ، سالار ، سرپرست گروه ؛ در دوره‌ی صفوی تا قاجار آن که بر نقالان ، معرکه‌گیران ، مداحان و مانند آنها ریاست داشته است ، در دوره‌ی صفوی معاون یا نایب کلانتر؛ (در قدیم) سرپرست و متصدی امور یک گروه خاص اجتماعی یا حکومتی .


مترادف و متضاد

پیشوا، رئیس، سرپرست، سرور، عمید، قاید، مهتر


فرهنگ فارسی

مهترقوم، بزرگ وسرپرست وضامن ورئیس قوم، نقبائ
(صفتاسم ) ۱ - مهتر قوم سرپرست گروه. ۲ - کسی که مامور تیمار داری و تفحص احوال دسته یا صنفی است. ۳ - ( صفویه ) معاون یا نایب کلانتر . توضیح (صفویه ) احتمال قوی میرود که کلانتر و نقیب از میان سرشناسان محل انتخاب میگردیدند.ولی هیچ قرینه ای از نحوه انتخاب آنان در دست نداریم .اما راجع به تعیین کدخدایان مطربان دوره گرد و امثال آنان امتیازات نقیب بسیار شبیه بعض امتیازات مشعلدار باشی بودجمع : نقبائ . یا نقیب اشراف . کسی که از طرف دربار خلفا یا سلاطین مامور رسیدگی بحال و وضع اشراف بوده.یا نقیب دراویش ( درویشان ) . کسی که از طرف دولت مامور رسیدگی بامور درویشان بوده و پرسه زدن و چادر زدن جلو خانه های رجال و اعیان و غیره بدستور او تعیین میشده . یا نقیب سادات . سیدی که از طرف دربار مامور رسیدگی بامور علویان بوده . یا نقیب علوین . نقیب سادات : بگوی تا قاضی و رئیس خطیب و نقیب علویان ... و سالار غازیانرا خلعتها راست کنند هم اکنون از رئیس و نقیب علویان و قاضی زرو از آن دیگران زر اندود ... یا نقیب طالبیان ( نقیب الطالبیین ) . کسی که در عهد خلفای عباسی در بغداد ریاست عموم آل ابی طالب را برعهده داشته . یا نقیب قلعه . فرمانده قلعه کوتوال . یا نقیب لشکر . کسی که مامور رسیدگی بامور لشکریان بوده . یا نقیبان بار . فرشتگان .
نقیب خان قزوینی از شاعران قرن دهم است و در زمان سلطنت اکبر شاه به هندوستان رفته است ٠

فرهنگ معین

(نَ ) [ ع . ] (ص . )پیشوا، رییس ، مهتر قوم .

لغت نامه دهخدا

نقیب. [ ن َ ] ( ع ص ، اِ ) مهتر قوم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). سالار. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). سالار، یعنی مهتر چند کس. ( ترجمان علامه جرجانی ص 101 ). پیشوا و رئیس و کسی که معرفت به احوال مردم داشته باشد. ( ناظم الاطباء ). سرپرست گروه. کسی که مأمور تیمارداری و تفحص احوال دسته یا صنفی است. ( فرهنگ فارسی معین ). ج ، نُقَباء. سردمدار. سردسته. رئیس. بزرگتر. فرمانده سپاه. سرکرده گروهی از سپاهیان :
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرْش ابر تیره و باد صبا نقیب.
رودکی.
چو کردند با او نقیبان شمار
سپه بود شمشیرزن شش هزار.
فردوسی.
نقیبان ز راندن بمانند کند
گر ایشان همیشه نباشند غند.
عنصری.
دور از امیر بیستاد و نقیبان را بخواند و گفت لشکر را باید گفت تا به تعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند، نقیبان بتاختند. ( تاریخ بیهقی ص 34 ). دیگر روز قاضی صاعد نزدیک طغرل رفت به سلام و کوکبه بزرگ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند. ( تاریخ بیهقی ص 565 ). امیر نقیبان را فرستاد تا نگذارند که هیچکس به دم هزیمتی برفتی. ( تاریخ بیهقی ص 581 ). احمد به خیمه بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و به لشکر پیغام داد که کار صلح قرار گرفت. ( تاریخ بیهقی ).
چون نقیبان مصاف شه بیارایند صف
چهره فتح و ظفر را باد بردارد نقاب.
سوزنی.
داد نقیب صبا عرض سپاه بهار
کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان.
خاقانی.
پس نقیبان پیش اعرابی شدند
بس گلاب لطف بر رویش زدند.
مولوی.
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید
که مردی بدین نعت و صورت که دید.
سعدی.
|| ( اصطلاح دوره صفویه ) معاون یا نایب کلانتر. ( فرهنگ فارسی معین ) . || عریف و داننده انساب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). عریف قوم. ( از اقرب الموارد ). || گواه قوم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شاهد قوم. || پذیرفتار قوم. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). ضمین قوم. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، نُقَباء. || نای. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). مزمار. ( اقرب الموارد ). || زبان ترازو.( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). لسان المیزان. ( اقرب الموارد ). زبانه ترازو. ( مهذب الاسماء ). || سگ گلوسوراخ کرده جهت سست شدن آواز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). سگ گلوسوراخ کرده ، چه معمول مردمان لئیم از تازیان است که گلوی سگ خود را سوراخ می کنند تا بانگ او را کسی نشنود و میهمان به سوی آنها نیاید. ( ناظم الاطباء ). || سوراخ شده. منقوب. ( ناظم الاطباء ). || ( اصطلاح صوفیه ) در اصطلاح صوفیان ، آنکس که از قِبَل ِ زعیم منصوب بود جهت سعی در مصالح فتیان و او را واسطه باشد میان ایشان در هر باب به مثابت ترجمان. ( از نفایس الفنون ).

نقیب . [ ن َ ] (اِخ ) نقیب خان قزوینی . از شاعران قرن دهم است و در زمان سلطنت اکبرشاه به هندوستان رفته است . او راست :
دارم صنمی چهره برافروخته ای
راه و روش عاشقی آموخته ای
اوعاشق دیگری و من عاشق او
من سوخته ٔ سوخته ٔ سوخته ای .

(از قاموس الاعلام ج 6) (از فرهنگ سخنوران ص 614).



نقیب . [ ن َ ] (اِخ ) احمد (حاجی میرزا...)بن حاجی درویش حسن قصه خوان شیرازی ، ملقب به نقیب الممالک و متخلص به نقیب . از شاعران متأخر فارسی است . به سال 1302 هَ . ق . درگذشت . (از فارسنامه ٔ ناصری ج 2 ص 45) (از طرایق الحقایق ج 3 ص 215) (از فهرست کتابخانه ٔ مجلس شورای ملی ص 444) (از آثار عجم ص 262) (از فرهنگ سخنوران ص 614).


نقیب . [ ن َ ] (اِخ ) محمد سبزواری (میرزا...)،متخلص و مشهور به نقیب . از شاعران قرن یازدهم و از سادات سبزوار و از معاصران نصرآبادی است . او راست :
یاد عیش از تیره بختی نگذرد در خاطرم
عکس پیدا نیست در شبهای تار آئینه را.
دلم از صحبت نادردمندان شمع فانوس است
که با خود خلوتی از سوختن در انجمن دارد.
(از تذکره ٔ نصرآبادی ص 101) (ازنگارستان سخن ص 125) (از فرهنگ سخنوران ص 614).


نقیب . [ ن َ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن زید آوی غروی . از علما و زهاد قرن هفتم است . رجوع به آوی و نیز رجوع به ریحانة الادب ج 1 ص 31 شود.


نقیب . [ ن َ ] (اِخ ) میرزا سلیم اصفهانی ، متخلص به نقیب . از شاعران متأخر است . او راست :
اجر محنت های عاشق هم نصیب مدعی است
مزد را خسرو گرفت و کار را فرهاد کرد.
رجوع به صبح گلشن ص 536 و قاموس الاعلام ج 6 و فرهنگ سخنوران ص 614 شود.


نقیب . [ ن َ ] (ع ص ، اِ) مهتر قوم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سالار. (دهار) (مهذب الاسماء). سالار، یعنی مهتر چند کس . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 101). پیشوا و رئیس و کسی که معرفت به احوال مردم داشته باشد. (ناظم الاطباء). سرپرست گروه . کسی که مأمور تیمارداری و تفحص احوال دسته یا صنفی است . (فرهنگ فارسی معین ). ج ، نُقَباء. سردمدار. سردسته . رئیس . بزرگتر. فرمانده سپاه . سرکرده ٔ گروهی از سپاهیان :
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرْش ابر تیره و باد صبا نقیب .

رودکی .


چو کردند با او نقیبان شمار
سپه بود شمشیرزن شش هزار.

فردوسی .


نقیبان ز راندن بمانند کند
گر ایشان همیشه نباشند غند.

عنصری .


دور از امیر بیستاد و نقیبان را بخواند و گفت لشکر را باید گفت تا به تعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند، نقیبان بتاختند. (تاریخ بیهقی ص 34). دیگر روز قاضی صاعد نزدیک طغرل رفت به سلام و کوکبه ٔ بزرگ و نقیب علویان نیز با جمله ٔ سادات بیامدند. (تاریخ بیهقی ص 565). امیر نقیبان را فرستاد تا نگذارند که هیچکس به دم هزیمتی برفتی . (تاریخ بیهقی ص 581). احمد به خیمه ٔ بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و به لشکر پیغام داد که کار صلح قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ).
چون نقیبان مصاف شه بیارایند صف
چهره ٔ فتح و ظفر را باد بردارد نقاب .

سوزنی .


داد نقیب صبا عرض سپاه بهار
کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان .

خاقانی .


پس نقیبان پیش اعرابی شدند
بس گلاب لطف بر رویش زدند.

مولوی .


نقیب از پیش رفت و هر سو دوید
که مردی بدین نعت و صورت که دید.

سعدی .


|| (اصطلاح دوره ٔ صفویه ) معاون یا نایب کلانتر. (فرهنگ فارسی معین ) . || عریف و داننده ٔ انساب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). عریف قوم . (از اقرب الموارد). || گواه قوم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شاهد قوم . || پذیرفتار قوم . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). ضمین قوم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، نُقَباء. || نای . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مزمار. (اقرب الموارد). || زبان ترازو.(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). لسان المیزان . (اقرب الموارد). زبانه ٔ ترازو. (مهذب الاسماء). || سگ گلوسوراخ کرده جهت سست شدن آواز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). سگ گلوسوراخ کرده ، چه معمول مردمان لئیم از تازیان است که گلوی سگ خود را سوراخ می کنند تا بانگ او را کسی نشنود و میهمان به سوی آنها نیاید. (ناظم الاطباء). || سوراخ شده . منقوب . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح صوفیه ) در اصطلاح صوفیان ، آنکس که از قِبَل ِ زعیم منصوب بود جهت سعی در مصالح فتیان و او را واسطه باشد میان ایشان در هر باب به مثابت ترجمان . (از نفایس الفنون ).
- نقیب اشراف ؛ نقیب الاشراف . کسی که از طرف دربار خلفا یا سلاطین مأمور رسیدگی به حال و وضع اشراف بود. (فرهنگ فارسی معین ).
- نقیب النقباء ؛مهتر نقیبان . سرکرده ٔ نقیبان .
- نقیب النقبائی ؛ شغل نقیب النقباء. مقام و منصب نقیب النقباء : از نیابت وزارت و قاضی القضاتی و نقیب النقبائی و غیر آن . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 42).
- نقیب درویشان (دراویش ) ؛ کسی که از طرف دولت مأمور رسیدگی به امور درویشان بود و پرسه زدن و چادر زدن جلو خانه های رجال و اعیان و غیره به دستور او تعیین می شده . (فرهنگ فارسی معین ).
- نقیب سادات ؛ نقیب السادات . نقیب علویان . رجوع به نقیب علویان شود.
- نقیب طالبیان ؛ نقیب الطالبیین . کسی که در عهد خلفای عباسی بغداد ریاست عموم آل ابی طالب را بر عهده داشته . (فرهنگ فارسی معین ).
- نقیب علویان ؛ نقیب سادات . نقیب السادات . سیدی که از طرف دربار مأمور رسیدگی به امور علویان بود : بگوی تا قاضی و... نقیب علویان ... را خلعت ها راست کنند هم اکنون ، از رئیس و نقیب علویان و قاضی زر، و ازآن ِ دیگران زراندوده . (تاریخ بیهقی ) (از فرهنگ فارسی معین ).
- نقیب قلعه ؛ فرمانده قلعه . کوتوال . (فرهنگ فارسی معین ).
- نقیب لشکر ؛ کسی که مأمور رسیدگی به امور لشکریان بود. (فرهنگ فارسی معین ) :
سام نریمان چاکرش رستم نقیب لشکرش
هوشنگ هارون بر درش جم حاجب بار آمده .

خاقانی .



فرهنگ عمید

بزرگ، سرپرست، ضامن، و رئیس قوم، مهتر قوم.

دانشنامه عمومی

سالار - مهتر


دانشنامه آزاد فارسی

نَقیب
معاون یا نایب کلانتر در زمان صفویه. صاحب این منصب از میان سرشناسان محل انتخاب می شد ، اما از نحوۀ انتخاب آنان اطلاعی در دست نیست . کار وی تشخیص بُنیچه اصناف بوده است . او در سه ماهۀ اول هر سال کسی را تعیین و کدخدایان هر صنف را حاضر و به رضا و توافق یکدیگر و براساس قانون و حق و حساب معمول و دستورات مملکت ، بُنیچۀ هر یک را مشخص می کرد و طوماری می نوشت و مُهر می کرد و به کلانتر می داد که درخواست های دیوانی هر صنف در آن سال از قرار معلوم تقسیم و توجیه شود. کار دیگر وی این بود که هنگام تعیین استاد هر صنف ، نمایندگان آن صنف نزد نقیب اعتراف به رضایت از استادی آن شخص می کرده اند. همچنین تعیین ریش سفید درویشان و اهل معارک و امثال این ها نیز با نقیب بوده است.

پیشنهاد کاربران

شاید به معنی نقاب زده باشد

هو
مهتر و رییس.

نقیب در لغت یعنی کسی که دارای منقبت بسیار است. مناقب جمع منقبت یعنی فضائل و خصائل نیک، آگاهی، هوشمندی، درستکاری، باسوادی و. . . در کل نقیب صفت کسی است که عقل و آگاهی و علم و سواد و دانش و هوش و تحصیلات و شعور و معرفت و. . . دارد.
در کل نقیب بعنوان صفت یا لقب با کلمهء ترکی " آقا" مترادف است.
آقا معادل آگاه در فارسی است.
کلمه انگلیسی که معادل با نقیب و آقا و آگاه باشد، acquaint است، که فرم وام واژه با تلفظ " آخوند" در میانهء قرن نوزدهم در بین فارسی زبانان متداول، و جایگزین "نقیب" شد.

پس نقیب یعنی آخوند. و به کسانی که از احوال و ذات مردم خبر داشتند و کارشناس امر ازدواج بودند اتلاق می شد. نقیب می توانست تشخیص دهد که کدام دختر با کدام پسر هم کفو است.

در اواخر دورهء قاجار، و تأسیس قوه قضاییه و انقلاب مشروطه، نقـبا به فراموشی سپرده شدند و به تدریج ملّاها مشاغل نقبا را به دست گرفتند. ملّا به کسی می گفتند که مکتب خانه داشت و معلّم اکابر یا مدرس حوزه بود و حقّ امضا داشت، یعنی صاحب امتیاز اعطای مدرک به دانش آموزان بود. ملاها به تدریج مکتب خانه ها را تعطیل کردند و محضرخانه تأسیس کردند و با استفاده از قوانین شرعی در امر ازدواج های مردم داخل شدند و سپس در تشکیل کانون وکلا و شوراهای عالی داخل شدند. اما بهره مندی از منقبت و آگاهی ذاتی، نیازی به داشتن مدرک تحصیلی نداشت و ندارد. لذا یکی از ویژگی های شخصی که لایق لقب نقیب است، وارستگی می باشد.
وارستگی یعنی عدم وابستگی به هیچ نهادسیاسی و یا سازمان دولتی.
به کسانی که دارای مناقب بودند، ولیکن از حزب یا گروه یا تشکیلات مشخصی جانبداری می کردند و کاری به صلاح و صواب الهی نداشتند اصطلاحاً می گفتند " نقبای غوثیه" ، و اینان کسانی بودند که بعنوان مثال در ایام حج، سرپرستی کاروان حجاج را به عهده می گرفتند و از این راه امرار معاش می کردند.

امروزه اگر نقیبی در ایران داشته باشیم، بی نام و نشان یا گمنام و مطرود و مهجور است.


رییس . . . . رهبر . . . .


کلمات دیگر: