کلمه جو
صفحه اصلی

دلال


مترادف دلال : شیوه، عشوه، غمزه، غنج، کرشمه، ناز، اخمناز، نازوادا | واسطه، امانت فروش، سمسار

برابر پارسی : داد و ستدگر

فارسی به انگلیسی

broker, go-between, middle-man, dealer, middleman, factor, monger

broker, go-between, middleman, dealer, factor, matchmaker, pander, agent


broker, dealer, factor, go-between, middleman, monger


فارسی به عربی

تاجر , سمسار , وسیط

عربی به فارسی

دلا ل حراج , حراجي , حراج کننده , دراغوش گرفتن , نوازش کردن , در بستر راحت غنودن


فرهنگ اسم ها

اسم: دلال (پسر) (فارسی) (تلفظ: dalal) (فارسی: دلال) (انگلیسی: dalal)
معنی: ناز و کرشمه

مترادف و متضاد

۱. شیوه، عشوه، غمزه، غنج، کرشمه، ناز
۲. اخمناز، نازوادا


۱. واسطه
۲. امانتفروش، سمسار


واسطه


امانت‌فروش، سمسار


شیوه، عشوه، غمزه، غنج، کرشمه، ناز


اخمناز، نازوادا


mediator (اسم)
میانجی، دلال

go-between (اسم)
میانجی، دلال محبت، دلال، رابط، واسطه

broker (اسم)
دلال، واسطه معاملات بازرگانی

dealer (اسم)
دلال، دهنده ورق، معاملات چی

fixer (اسم)
دلال، کارچاق کن، دوای ثبوت عکاسی

monger (اسم)
دلال، تاجر، بازرگان، فروشنده

middleman (اسم)
دلال، واسطه، نفر وسط صف، ادم میانه رو

chapman (اسم)
دلال، تاجر، واسطه سیار

solicitor-general (اسم)
دلال، معاون دادستان

فرهنگ فارسی

نازکردن، نازکردن زن برشوهرخود، ناز، کرشمه، میانجی بین خریداروفروشنده، کسی که واسطه میان
( صفت اسم ) میانجی بین بایع و مشتری کسی که با دریافت حق معینی واسطه ما بین خریدار و فروشنده میشود .
شهرت نصرالله به عبد الله از فاضلان قرن سیزدهم بیروت است .

واسطه، عامل، کار چاق کُن


جملات نمونه

دلال محبت

a pimp, pander


دلال معاملات ملکی

real estate broker, real estate agent, realtor


دلال سهام

stockbroker


دلال شرطبندی

bookmaker


فرهنگ معین

(دَ لّ) [ ع . ] (ص .) واسطه ، واسطه در خرید و فروش .


(دَ) [ ع . ] (اِ.) ناز، کرشمه .


(دَ لّ ) [ ع . ] (ص . ) واسطه ، واسطه در خرید و فروش .
(دَ ) [ ع . ] (اِ. ) ناز، کرشمه .

لغت نامه دهخدا

دلال. [ دَ ] ( ع مص ) جرأت نشان دادن زن بر شوی خود با غنج و ناز، گویی که با او اظهار خلاف و غضب می کند و حال آنکه مخالفتی با وی ندارد، و اسم آن نیز دَلال است. ( از اقرب الموارد ). ناز کردن. ( دهار ). دَل . دَلَل. رجوع به دل و دلل شود.

دلال. [ دَ ] ( ع اِ ) اسم است از مصدر دل و دلال به معنی غنج و ناز. ( از اقرب الموارد ). ناز. ( منتهی الارب ) ( دهار ). ناز و غمزه و اشاره به چشم و ابرو. ( برهان ) ( لغت محلی شوشتر، خطی ). ناز و حسن. ( شرفنامه منیری ). بشک. کرشمه. ناز و بیشتر در رفتار :
به هر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
به هر باده کزو خواهم غنجی و دلالی.
فرخی.
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صدهزار غنج و دلال.
فرخی.
از سر دلال و ملال و تبرم سخن می گفت ( ترجمه تاریخ یمینی ص 359 ). لاجرم هیچ کدام شخص بر امیر و پیشوای خویش دلال نتواند. ( جهانگشای جوینی ).
من دلش برده به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال.
مولوی.
چشمه های آب شیرین زلال
پروریدم طفل را با صد دلال.
مولوی.
هم سرش را شانه می کرد آن ستی
با دوصد مهر و دلال و دوستی.
مولوی.
عشق لیلی نه باندازه هر مجنونی است
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند.
سعدی.
|| ( اصطلاح تصوف ) اضطراب و قلق است که در جلوه محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق به باطن سالک می رسد و هرچند در آن حال به مرتبت سکر و بی خودی نیست ولکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هرچه بر دل او در آن حال لایح شود بی اختیار بگوید. ( از کشاف اصطلاحات الفنون و از فرهنگ علوم عقلی ازشرح گلشن راز ص 561 ).

دلال. [ دَ ] ( اِخ ) نام مخنثی مشهور. ( منتهی الارب ). رجوع به الاغانی ج 4 ص 59و عیون الاخبار ج 4 ص 5 و عقدالفرید ج 7 ص 29 و 31 شود.

دلال. [ دَ ] ( اِخ ) دختر محمدبن عبدالعزیزبن مهدی. از زنان محدث بود که از پدرش احادیثی نقل کرده است ودر محرم سال 508 هَ. ق. درگذشته است. ( از اعلام النساء از الاستدراک علی تراجم رواة الحدیث ابن نقطة ).

دلال. [ دَ ] ( اِخ ) موضعی است یا نخله ای است نزدیک مدینه. ( منتهی الارب ).

دلال. [ دَل ْ لا ] ( ع ص ، اِ ) واسطه بین فروشنده و خریدار. ( از اقرب الموارد ). فراهم آرنده بایع و مشتری. ( منتهی الارب ). واسطه و میانجی عموماً و میانجی معاملات خصوصاً. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ). بهاکننده. ( دهار ). کسی که با دریافت حق معینی واسطه مابین خریدار و فروشنده میشود. ( لغات فرهنگستان ). واسطه میان بایع و مشتری. آنکه مشتری برای فروشنده یابد. عرضه کننده مال دیگری بر مشتری. آنکه فروشنده و متاع را به خریدار و خریدار را با فروشنده راه نماید. عرضه کننده. میانجی میان بایع و مشتری. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). کسی که در مقابل اجرت واسطه انجام معاملاتی شده یابرای کسی که میخواهد معامله ای بکند طرف معامله پیداکند. ( ماده 335 قانون تجارت ایران ). بنابراین دلال خود طرف عقد واقع نمی شود ( بعکس حق العمل کار ). ( از فرهنگ حقوقی ). بَیّاع. مُبَرطِس. مُبَرطِش :

دلال . [ دَ ] (اِخ ) دختر محمدبن عبدالعزیزبن مهدی . از زنان محدث بود که از پدرش احادیثی نقل کرده است ودر محرم سال 508 هَ . ق . درگذشته است . (از اعلام النساء از الاستدراک علی تراجم رواة الحدیث ابن نقطة).


دلال . [ دَ ] (اِخ ) موضعی است یا نخله ای است نزدیک مدینه . (منتهی الارب ).


دلال . [ دَ ] (اِخ ) نام مخنثی مشهور. (منتهی الارب ). رجوع به الاغانی ج 4 ص 59و عیون الاخبار ج 4 ص 5 و عقدالفرید ج 7 ص 29 و 31 شود.


دلال . [ دَ ] (ع مص ) جرأت نشان دادن زن بر شوی خود با غنج و ناز، گویی که با او اظهار خلاف و غضب می کند و حال آنکه مخالفتی با وی ندارد، و اسم آن نیز دَلال است . (از اقرب الموارد). ناز کردن . (دهار). دَل ّ. دَلَل . رجوع به دل و دلل شود.


دلال . [ دَ ] (ع اِ) اسم است از مصدر دل و دلال به معنی غنج و ناز. (از اقرب الموارد). ناز. (منتهی الارب ) (دهار). ناز و غمزه و اشاره به چشم و ابرو. (برهان ) (لغت محلی شوشتر، خطی ). ناز و حسن . (شرفنامه ٔ منیری ). بشک . کرشمه . ناز و بیشتر در رفتار :
به هر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
به هر باده کزو خواهم غنجی و دلالی .

فرخی .


گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صدهزار غنج و دلال .

فرخی .


از سر دلال و ملال و تبرم سخن می گفت (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359). لاجرم هیچ کدام شخص بر امیر و پیشوای خویش دلال نتواند. (جهانگشای جوینی ).
من دلش برده به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال .

مولوی .


چشمه های آب شیرین زلال
پروریدم طفل را با صد دلال .

مولوی .


هم سرش را شانه می کرد آن ستی
با دوصد مهر و دلال و دوستی .

مولوی .


عشق لیلی نه باندازه ٔ هر مجنونی است
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند.

سعدی .


|| (اصطلاح تصوف ) اضطراب و قلق است که در جلوه ٔ محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق به باطن سالک می رسد و هرچند در آن حال به مرتبت سکر و بی خودی نیست ولکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هرچه بر دل او در آن حال لایح شود بی اختیار بگوید. (از کشاف اصطلاحات الفنون و از فرهنگ علوم عقلی ازشرح گلشن راز ص 561).

دلال . [ دَل ْ لا ] (اِخ ) (1257 - 1300 هَ .ق .) شهرت نصراﷲبن عبداﷲ، از فاضلان قرن سیزدهم بیروت است . او راست : منهاج العلم ، أثمار التدقیق فی اصول التحقیق . (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 353 از ادباء حلب ).


دلال . [ دَل ْ لا ] (اِخ ) شهرت جبرائیل بن عبداﷲبن نصراﷲ، روزنامه نگار و نویسنده ٔ قرن سیزدهم سوریه است . رجوع به جبرائیل دلال در همین لغت نامه و الاعلام زرکلی ج 2 ص 99 و اعلام النبلاء ج 7 و ادباء حلب شود.


دلال . [ دَل ْ لا ] (ع ص ، اِ) واسطه بین فروشنده و خریدار. (از اقرب الموارد). فراهم آرنده ٔ بایع و مشتری . (منتهی الارب ). واسطه و میانجی عموماً و میانجی معاملات خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). بهاکننده . (دهار). کسی که با دریافت حق معینی واسطه ٔ مابین خریدار و فروشنده میشود. (لغات فرهنگستان ). واسطه ٔ میان بایع و مشتری . آنکه مشتری برای فروشنده یابد. عرضه کننده ٔ مال دیگری بر مشتری . آنکه فروشنده و متاع را به خریدار و خریدار را با فروشنده راه نماید. عرضه کننده . میانجی میان بایع و مشتری . (یادداشت مرحوم دهخدا). کسی که در مقابل اجرت واسطه ٔ انجام معاملاتی شده یابرای کسی که میخواهد معامله ای بکند طرف معامله پیداکند. (ماده ٔ 335 قانون تجارت ایران ). بنابراین دلال خود طرف عقد واقع نمی شود (بعکس حق العمل کار). (از فرهنگ حقوقی ). بَیّاع . مُبَرطِس . مُبَرطِش :
راست چو کشته شوند و زار و فکنده
آیدشان مشتری و آید دلال .

منوچهری .


هوی به من بر دلال معصیت گشته ست
از آنکه خواجه ٔ بازار فسق و عصیانم .

سوزنی .


زلفش نگر دلال دل از من چه پرسی حال دل
زآن زلف پرس احوال دل یا شکر دارد یا گله .

خاقانی .


از صفت وز نام چه زاید خیال
وآن خیالش هست دلال وصال .

مولوی .


گفت دلال کای مصحف خر
با تو سی سال بود هم آخر.

مجد خوافی .


- دلال بازی ؛ به شیوه ٔ دلالان از راه مبالغه و دروغ و زبان بازی کاری را بزرگ جلوه دادن یا برعکس .
|| سمسار. آنکه مالی را بطریق مزایده می فروشد. || کارچاق کن . || واسطه میان دو محب .
- دلال محبت ؛ واسطه ٔ میان عاشق و معشوق . واسطه ٔ میان دو خواهان .
|| قواد. دیوث . قلتبان . قرطبان . قرتبان . قلتبوس . کشخان . قرمساق . جاکش . قلت . قلته . غرچه . غرچه زن . زن بمزد. || راهنمای . (دهار). دلیل . بسیار راه نماینده و راه بر. (لطایف ):
دیده ای دلال بی مدلول هیچ
تا نباشد جاده نبود غول هیچ .

مولوی .


رجوع به دلیل شود.

فرهنگ عمید

۱. ناز کردن؛ ناز؛ کرشمه.
۲. ناز کردن زن بر شوهر خود.
۳. وقار.
۴. خرام.


میانجی بین خریدار و فروشنده؛ کسی که واسطه میان خریدار و فروشنده باشد.


۱. ناز کردن، ناز، کرشمه.
۲. ناز کردن زن بر شوهر خود.
۳. وقار.
۴. خرام.
میانجی بین خریدار و فروشنده، کسی که واسطه میان خریدار و فروشنده باشد.

گویش مازنی

۱واسطه ی معامله ۲خبرچین


نوعی چانی که از ترکیب برخی سبزی جات خودرو گشنیز و سیر کوبیده ...


/dallaal/ واسطه ی معامله - خبرچین & نوعی چانی که از ترکیب برخی سبزی جات خودرو گشنیز و سیر کوبیده تهیه شود

واژه نامه بختیاریکا

کار وا ره وَن
معامله گر

پیشنهاد کاربران

دلال بمعنی ناز کش دوست داشتن

کارچاق کن

ناز پرورده

در پهلوی " داسار " ، نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .
داساری = دلالی ، سوداگری


دلالت کننده ، دلیل آوردنده

کمیسیونر

سوداگر

شاید از ریشه دلیل و صیغه مبالغه باشد یعنی کسی که برای انجام معامله بشدت دلیل تراشی میکند

شاید اسم فاعل دلالت گریعنی راهنما باشد مثل فعال
دلال = دلالتگر = راهنما

دلال = دلالتگر = راهنما

دلال : کسی که براى شغلش دلیل میاورد.

دَلال به معنی ناز و عشوه درسته اما اونی که معادل فارسیش نوشتین کاملا اشتباهه و مترادف نیستن اصلا دلّال با تشدید لام به معنی واسطه و میانجی هستش . . . . . چون ما هم عربی دلّال با معنی میانجی داریم ا ما اسم دختر کاملا متفاوته هم اعرابش هم معنیش . . . لطفا اصلاح کنید . . . . با تشکر دَلال هلالی هستم . . . .

اصلن فک نکنم اون معنی و مفهومی که ما از دلالی در ذهن داریم تو انگلیسی موجود باشه :///

دلال: [اصطلاح حقوق]کسیکه با دریافت حق معینی واسطه بین خریدار و فروشنده می شود.

همه اش در جای خود درست هست اما آنهایی که در معنی کرشمه کوشش کرده اند تشدید آنرا طبعا نباید در نظر می آوردند، که اگر با تشدید منظور باشد اسم مشدداز شخص صاحب دلیل در بسیاری هست، یعنی بسیار دلیل آورنده مثل جبّار و فرّار

شیوه، عشوه، غمزه، غنج، کرشمه، ناز، اخمناز، نازوادا | واسطه، امانت فروش، سمسار، کارچاق کن

بروکر. . . . .


کلمات دیگر: