کلمه جو
صفحه اصلی

دوستدار


مترادف دوستدار : حبیب، خاطرخواه، دوست، رفیق، عاشق، محب، یار

فارسی به انگلیسی

devotee, doting, lovers, partial, loving, loving friend, fond, friend

loving, loving friend


devotee, doting, lovers, partial


فارسی به عربی

حبیب

فرهنگ اسم ها

اسم: دوستدار (پسر) (فارسی) (تلفظ: dust dār) (فارسی: دوست‌دار) (انگلیسی: dust dar)
معنی: دوستار، خیرخواه، یار مهربان، خواهان، ( = دوستار )، ← دوستار

مترادف و متضاد

lover (اسم)
عاشق، معشوق، معشوقه، فاسق، دوستدار

goer (اسم)
قدم، دوستدار، رونده

loving (صفت)
عاشق، صمیمی، خاطرخواه، دوستدار، با محبت، محبت امیز

حبیب، خاطرخواه، دوست، رفیق، عاشق، محب، یار


فرهنگ فارسی

دوست دارنده، یارمهربان، دوستارهم میگویند
( صفت ) یار مهربان دوست موافق علاقمند .

فرهنگ معین

(ص مر. ) یار مهربان ، دوست موافق .

لغت نامه دهخدا

دوستدار. ( نف مرکب ) دوستار. ( ناظم الاطباء ). محب و یکرنگ و یکدل و خواهان محبت و یکدلی. ( از آنندراج ). محب. دوست دارنده. خیرخواه. خواستار. خواهان. ومق. ودود. رفیق شفیق :
همه بودت ای نامور شهریار
همه مهتران مرترا دوستدار.
دقیقی.
نماندش از ایران کسی دوستدار
شکست اندرآمد بدان روزگار.
فردوسی.
جهانی به بخت تو آباد باد
دل دوستداران تو شاد باد.
فردوسی.
از این سو همه دوستدار تو اند
همه بنده در کار و بار تو اند.
فردوسی.
تو دانی که من دوستدار تو ام
به هر نیک و بد ویژه یار تو ام.
فردوسی.
دوستداران را زو قسم نعیم است نعیم
بدسگالان را زو بهره سنان است سنان.
فرخی.
مرا گر چو تو دوستداری بباید
ترا نیز همچون منی کم نیاید.
فرخی.
گر دوستدار مایی ای ترک خوب چهره
زین بیش کرد باید ما رات دوستداری.
منوچهری.
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست خداوند یار اوست.
منوچهری.
دوستدار تو ندارد به کف از وصل تو هیچ
مرد با همت را فقر عذابی است الیم.
ابوحنیفه اسکافی.
بوالعلاء گفت : خواجه را مقرر است که من دوستدار قدیم اویم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608 ). من وفا خواهم کرد به همه آنچه بیعت به آن تعلق گرفته است و بر آنکه از مددکاری آن صاحب اخلاصم و دوستدارم اهل آن را. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317 ).
زدن چوب سخت از یکی دوستدار
به از بوسه دشمن زشتکار.
اسدی.
شد آشنا هر آنکه مرا بود دوستدار
بیگانه گشت هر که مرا بود آشنا.
مسعودسعد.
جمشید دراول پادشاهی سخت عادل و خدای ترس بود و جهانیان او را دوستدار بودند. ( نوروزنامه ).
ز بعد تو به در آیم به خدمت علما
بدانکه از دل و جان دوستدار ایشانم.
سوزنی.
سوزنی را که دوستدار تواست
سخن مدح تو پرآب آید.
سوزنی.
هر حکم را که دوست کند دوستدار باش
مگریز و سرمکش که همه شهرشهر اوست.
خاقانی.
مکن کآشوب زلفم سر برآورد
برای دوستداران در برآورد.
نظامی.
یاریگر او شدند یارانش
گشتند مطیع دوستدارانش.

دوستدار. (نف مرکب ) دوستار. (ناظم الاطباء). محب و یکرنگ و یکدل و خواهان محبت و یکدلی . (از آنندراج ). محب . دوست دارنده . خیرخواه . خواستار. خواهان . ومق . ودود. رفیق شفیق :
همه بودت ای نامور شهریار
همه مهتران مرترا دوستدار.

دقیقی .


نماندش از ایران کسی دوستدار
شکست اندرآمد بدان روزگار.

فردوسی .


جهانی به بخت تو آباد باد
دل دوستداران تو شاد باد.

فردوسی .


از این سو همه دوستدار تو اند
همه بنده در کار و بار تو اند.

فردوسی .


تو دانی که من دوستدار تو ام
به هر نیک و بد ویژه یار تو ام .

فردوسی .


دوستداران را زو قسم نعیم است نعیم
بدسگالان را زو بهره سنان است سنان .

فرخی .


مرا گر چو تو دوستداری بباید
ترا نیز همچون منی کم نیاید.

فرخی .


گر دوستدار مایی ای ترک خوب چهره
زین بیش کرد باید ما رات دوستداری .

منوچهری .


از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست خداوند یار اوست .

منوچهری .


دوستدار تو ندارد به کف از وصل تو هیچ
مرد با همت را فقر عذابی است الیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


بوالعلاء گفت : خواجه را مقرر است که من دوستدار قدیم اویم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). من وفا خواهم کرد به همه ٔ آنچه بیعت به آن تعلق گرفته است و بر آنکه از مددکاری آن صاحب اخلاصم و دوستدارم اهل آن را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
زدن چوب سخت از یکی دوستدار
به از بوسه ٔ دشمن زشتکار.

اسدی .


شد آشنا هر آنکه مرا بود دوستدار
بیگانه گشت هر که مرا بود آشنا.

مسعودسعد.


جمشید دراول پادشاهی سخت عادل و خدای ترس بود و جهانیان او را دوستدار بودند. (نوروزنامه ).
ز بعد تو به در آیم به خدمت علما
بدانکه از دل و جان دوستدار ایشانم .

سوزنی .


سوزنی را که دوستدار تواست
سخن مدح تو پرآب آید.

سوزنی .


هر حکم را که دوست کند دوستدار باش
مگریز و سرمکش که همه شهرشهر اوست .

خاقانی .


مکن کآشوب زلفم سر برآورد
برای دوستداران در برآورد.

نظامی .


یاریگر او شدند یارانش
گشتند مطیع دوستدارانش .

نظامی .


چو شبدیز من جست ازین تندرود
ز من باد بر دوستداران درود.

نظامی .


پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیردست
دوستدارش روز سختی دشمن زورآوراست .

سعدی (گلستان ).


پراکنده خاطر شد و دردناک
یکی گفتش از دوستداران چه باک .

سعدی (بوستان ).


فراق دوستداران باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران .

سعدی .


فراق افتد میان دوستداران
زیان و سود باشد در تجارت .

سعدی .


به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران .

حافظ.


یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد.

حافظ.


من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم .

حافظ.


درویشی بود از جمله ٔ دوستداران حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه . (انیس الطالبین ص 118). رجوع به دوست و دوستار شود.
- دوستداران اجتهاد ؛ نام فرقه ٔ مذهبی که یحیی نحوی معروف به محب الاجتهاد از مدرسان بزرگ مدرسه ٔ اسکندریه و دانشمندان نامی قرن پنجم و ششم هجری قمری بدان جماعت منسوب است . (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 6).
- دوستدار شدن ؛ دوست گشتن . خیرخواه گشتن . رفیق و یار شدن :
اگر خویش دشمن شود دوستدار
ز تلبیسش ایمن مشو زینهار.

سعدی .


|| (ن مف مرکب ) آنکه یاآنچه او را دوست دارند. محبوب . (یادداشت مؤلف ) :
بپرسم که این دوستدار تو چیست
بد است ار پرستنده ٔ ایزدی است .

فردوسی .


که او ویژه پروردگار من است
جهاندیده و دوستدار من است .

فردوسی .



فرهنگ عمید

دوست دارنده، یار مهربان.

پیشنهاد کاربران

ودود، محب، وداد، حبیب، خاطرخواه، دوست، رفیق، عاشق، یار


کلمات دیگر: