کلمه جو
صفحه اصلی

جراد

فرهنگ فارسی

ملخ، میگو
( اسم ) ملخ. یا جراد منتشر. ملخ پراکنده.
ابن مجالد مکنی به ابو مجالد

فرهنگ معین

(جَ ) [ ع . ] (اِ. ) ملخ .

لغت نامه دهخدا

جراد. [ ج َ ] (اِخ ) ابن عیسی عقیلی ، مکنی به ابوعبداﷲ. از صحابه است و روایاتی از او نقل شده است . (از قاموس الاعلام ترکی ).


جراد. [ ج َ ] (ع اِ) ملخ . (غیاث اللغات ) (دهار). ملخ و مؤنث و مذکر در آن یکسان است . (منتهی الارب ). ویکی آن «جرادة» است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (از ترجمان القرآن عادل ). جُراد. (زمخشری ). در کتب دارویی قدیم چنین تعریف شده است : بپارسی ملخ گویند بهترین وی فربه بود و طبیعت وی گرم و خشک بود و در دویم چون بخور کنند عسرالبول را نافع بود خاصه زنان را. و گویند دوازده عدد از وی سر بیندازند و اطرافهای وی با قدری مورد خشک مستسقی بیاشامد شفا یابد و تقطیر البول را نافع بود. و بخور کردن بدان بواسیر را سود دهد. و بریان کرده جهت گزندگی عقرب چون بخور دهند نافع بود. و مؤلف گوید اگر ملخ را سوزانند دیگران از رایحه آن بگریزند و یا بمیرند. اندرون وی و خامه ٔ وی چون بر کلف طلا کنند زایل گرداند. و گویند ملخ درازپای چون بر صاحب تب ربع آویزند نافع بود. و خوردن ملخ جرب و حکه آورد. و مصلح وی بقلة الحمقا بود یا نورقثا. (از اختیارات بدیعی ). پرنده ٔ معروفی است که بیشتر از جانب عراق هجوم می آورد و رنگهای مختلف و پاهای فراوان دارد. در کمتر از یکهفته تخم میگذارد و بچه میکند و همه ٔ گیاهان و درختهایی را که در مسیر آن قرار گیرد میخورد و تباه میسازد و دافع آن سمر مر است وبهترین آن زرد و فربه آن میباشد. طبیعت آن در دوم گرم و خشک است . (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). این پرنده دو نوع دارد: جراد بری و جراد بحری . رجوع به جرادالبر و جرادالبحر شود : فارسلنا علیهم الطوفان والجراد والقمل ... (قرآن 133/7). خشعا ابصارهم یخرجون من الاجداث کأنهم جراد منتشر. (قرآن 7/54).
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن .

منوچهری .


به طبل نامه ٔمستسقیان بخورد جراد
به باد روده ٔ قولنجیان به پشک ذباب .

خاقانی .


|| وما ادری ای جراد عاره ؛ یعنی نمیدانم کدام کس برد اورا. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).

جراد. [ ج َ ] (اِخ ) ابن مالک بن نویرة تمیمی . سیف در الفتوح آرد که وی با پدرش کشته شد و متمم عمویش او را مرثیه گفت . (از الاصابة فی تمییز الصحابة).


جراد. [ ج َ ] (اِخ ) ابن مجالد، مکنی به ابومجالد. رجوع به ابومجالد شود.


جراد. [ ج َ ] (اِخ ) از عمربن خطاب روایت کند. شخصیت او معلوم نیست . ابوحاتم گوید جرادبن طارق بن یشط از عمر روایت کند و از او روایت میشود و گفته اند که ابن معین گفته است ایرادی بر او نیست . (از لسان المیزان ).


جراد. [ ج َ ] (اِخ ) عقیلی پدر عبداﷲ. وی از روات است و ابن منده از طریق یعلی بن الاشدق از عبداﷲ فرزند جراد از او روایتی نقل کرده است . (از الاصابة فی تمییز الصحابة).


جراد. [ ج َ ] (اِخ ) ابن طهیةبن ربیعةبن وحیدبن کعب بن عامربن کلاب کلابی وحیدی . وی از شعرای مخضرم است که دوره ٔ جاهلیت و عصر اسلام را درک کرد. و بگفته ٔمرزبانی شبیب پسر او از همراهان حضرت حسین (ع ) در وقعه ٔ کربلا بوده است . (از الاصابة فی تمییزالصحابة).


جراد. [ ج َ ] ( ع اِ ) ملخ. ( غیاث اللغات ) ( دهار ). ملخ و مؤنث و مذکر در آن یکسان است. ( منتهی الارب ). ویکی آن «جرادة» است. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( از ترجمان القرآن عادل ). جُراد. ( زمخشری ). در کتب دارویی قدیم چنین تعریف شده است : بپارسی ملخ گویند بهترین وی فربه بود و طبیعت وی گرم و خشک بود و در دویم چون بخور کنند عسرالبول را نافع بود خاصه زنان را. و گویند دوازده عدد از وی سر بیندازند و اطرافهای وی با قدری مورد خشک مستسقی بیاشامد شفا یابد و تقطیر البول را نافع بود. و بخور کردن بدان بواسیر را سود دهد. و بریان کرده جهت گزندگی عقرب چون بخور دهند نافع بود. و مؤلف گوید اگر ملخ را سوزانند دیگران از رایحه آن بگریزند و یا بمیرند. اندرون وی و خامه وی چون بر کلف طلا کنند زایل گرداند. و گویند ملخ درازپای چون بر صاحب تب ربع آویزند نافع بود. و خوردن ملخ جرب و حکه آورد. و مصلح وی بقلة الحمقا بود یا نورقثا. ( از اختیارات بدیعی ). پرنده معروفی است که بیشتر از جانب عراق هجوم می آورد و رنگهای مختلف و پاهای فراوان دارد. در کمتر از یکهفته تخم میگذارد و بچه میکند و همه گیاهان و درختهایی را که در مسیر آن قرار گیرد میخورد و تباه میسازد و دافع آن سمر مر است وبهترین آن زرد و فربه آن میباشد. طبیعت آن در دوم گرم و خشک است. ( از تذکره داود ضریر انطاکی ). این پرنده دو نوع دارد: جراد بری و جراد بحری. رجوع به جرادالبر و جرادالبحر شود : فارسلنا علیهم الطوفان والجراد والقمل... ( قرآن 133/7 ). خشعا ابصارهم یخرجون من الاجداث کأنهم جراد منتشر. ( قرآن 7/54 ).
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن.
منوچهری.
به طبل نامه ٔمستسقیان بخورد جراد
به باد روده قولنجیان به پشک ذباب.
خاقانی.
|| وما ادری ای جراد عاره ؛ یعنی نمیدانم کدام کس برد اورا. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

جراد. [ ج ُ ] ( ع اِ ) ج ِ جُرادة. ( زمخشری ). ملخ. مَیگ. ( یادداشت مؤلف ).

جراد. [ج َرْ را ] ( ع ص ، اِ ) رویینه مال. ( منتهی الارب ). روینه مال. ( مهذب الاسماء ) ( اقرب الموارد ). ج ، جرّادون. ( منتهی الارب ). || قلعین گر. آنکه آوندهای مسین را قلعاندود میکند. ج ، جرادون. ( ناظم الاطباء ).

جراد. [ ج ُ ] ( اِخ ) نام کوهی است. ( منتهی الارب ). بعقیده بعضی نام کوهی است و بگفته نصر نام ریگزاری است. ( از معجم البلدان ).

جراد. (اِخ ) بجلی . وی جاهلیت را درک کرده و بهمراه جریره در فتح قادسیه حضور داشته است . (از الاصابة فی تمییز الصحابة).


جراد. [ ج َ ] (اِخ ) ابن عبس یا عیسی . از روات مجهول الحال است . رجوع به الاصابة فی تمییزالصحابه شود.


جراد. [ ج ُ ] (اِخ ) آبی است بدیاربنی تمیم نزدیک مروت که وقعه ٔ کلاب دوم در آنجا روی داد. (از معجم البلدان ) (از منتهی الارب ) :
و لقد عرکن بآل کعب عرکةً
بلوی جراد فلم یدعن عمیدا
الاّ قتیلا قد سلبنا بزه
تقع النسور علیه او مصفودا.

جریر (از معجم البلدان ).


و در روایت است که حصین بن مشمت بر نبی اکرم (ص )وارد گردید و بر دین اسلام با آن حضرت بیعت کرد و پیغمبر اکرم (ص ) آبهایی به اقطاع به وی داد که از جمله ٔآنها جراد و سدیره و نماد و اصیهب بود. ولی برخی ازمحدثان جراذ بذال معجمه ضبط کرده اند. از اعرابی دیگر پرسیدم جراد را چگونه ترک کردی گفت آن را ترک کردم که همانند «نعامه جاثمه » یعنی جایی خصب و پر گیاه بود. (از معجم البلدان ).

جراد. [ ج ُ ] (اِخ ) نام کوهی است . (منتهی الارب ). بعقیده ٔ بعضی نام کوهی است و بگفته ٔ نصر نام ریگزاری است . (از معجم البلدان ).


جراد. [ ج ُ ] (اِخ ) نام موضعی است . (منتهی الارب ). نصر گوید: نام ریگزار پهنی است بین بصره و یمامه که در وسط حائل و مروت دردیار بنی تمیم قرار دارد بعضی گویند در دیار بنی عامرو پاره ای گویند بین علیای تمیم و سفلای قیس واقع است و برخی گفته اند نام کوهی است . (از معجم البلدان ).
للمازنیة مصطاف و مرتبع
مما رأت اود فالمقرات فالجرع
منها بنعف جراد والقبائض من
وادی جفاف مراً دنیا و مستمع.

ابن مقبل (از معجم البلدان ).



جراد. [ ج ُ ] (ع اِ) ج ِ جُرادة. (زمخشری ). ملخ . مَیگ . (یادداشت مؤلف ).


جراد. [ج َرْ را ] (ع ص ، اِ) رویینه مال . (منتهی الارب ). روینه مال . (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). ج ، جرّادون . (منتهی الارب ). || قلعین گر. آنکه آوندهای مسین را قلعاندود میکند. ج ، جرادون . (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

ملخ.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی جَرَادَ: ملخها
ریشه کلمه:
جرد (۲ بار)


کلمات دیگر: