جلاب
فارسی به انگلیسی
عربی به فارسی
شربت طبي , مشروبي معطر مرکب از جين و رم و اب پرتغال
فرهنگ فارسی
( اسم ) گلاب
جابر بن عبدالله بن مبارک موصلی مکنی به ابوالقاسم از محدثان است . وی در بغداد از ابی یعلی حسین بن محمد مطلبی حدیث کرده و از او ابراهیم بن مخلد باقر حی روایت کند .
( جل آب ) سبزیکه بر روی آب استاده بندد و این فعل را جل بستن آب گویند .
فرهنگ معین
(جَ لّ ) [ ع . ] (ص . ) جلب کننده .
(جُ لّ) [ ع . ] [ معر. ] (اِمر.) گلاب .
(جَ لّ) [ ع . ] (ص .) جلب کننده .
لغت نامه دهخدا
جلاب.[ ج َل ْ ل ] ( ع ص ) کشنده اسب و جز آن بفروختن. ( منتهی الارب ). کسی که بندگان و جز آنان را برای بازرگانی از شهری به شهری کشاند. ( از اقرب الموارد ). نخاس.
جلاب. [ ج ُل ْ ل ] ( معرب ، اِ ) معرب گلاب است. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || انگبینی است که با گلاب آمیخته و آنرا بپزند تا حدی که قوام آید. شربت که از قند و گلاب سازند. ایرانیان آنرابمعنی مطلق شربت بکار برند. ( حاشیه برهان چ معین ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). گویا چیزی است که امروز ماآنرا شربت قند یا شربت ( مطلق ) میگوئیم. ( از یادداشت مؤلف ) : و یضع بها [ بالبصرة ] من المر عسل یسمی السبلان و هو طیب کانه الجلاب. ( ابن بطوطة ).
زان دل که در او جاه بود ناید تسلیم
زان نی که ازو نیزه کنی ناید جلاب.
کوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده.
فرستادش ز شربتهای جلاب.
تشنه بر زهر همچو جلابی.
که هم حلوا و هم جلاب دارم.
که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب.
که حلوا پس بود جلاب در پیش.
جلاب. [ ج ُ ] ( اِخ ) نام شاعری است از بخارا. رجوع به جلاب بخاری شود.
جلاب. [ ج َل ْ ل ] ( اِخ ) جابربن عبداﷲبن مبارک موصلی مکنی به ابوالقاسم از محدثان است. وی در بغداد از ابی یعلی حسین بن محمد مطلبی حدیث کرده و از او ابراهیم بن مخلد باقر حی روایت کند. ( لباب الانساب ).، ( جل آب ) جل آب. [ ج ُل ْ ل ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سبزی که بر روی آب استاده بندد واین فعل را جل بستن آب گویند. ( آنندراج از غیاث ).
جلاب . [ ج َل ْ ل ] (اِخ ) جابربن عبداﷲبن مبارک موصلی مکنی به ابوالقاسم از محدثان است . وی در بغداد از ابی یعلی حسین بن محمد مطلبی حدیث کرده و از او ابراهیم بن مخلد باقر حی روایت کند. (لباب الانساب ).
جلاب . [ ج ُ ] (اِخ ) نام شاعری است از بخارا. رجوع به جلاب بخاری شود.
جلاب . [ ج ُ ](معرب ، اِ) معرب گلاب است . جُلاّب . (اقرب الموارد).
زان دل که در او جاه بود ناید تسلیم
زان نی که ازو نیزه کنی ناید جلاب .
خاقانی .
خضر جلابی بدست ازآب دست مصطفی
کوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده .
خاقانی .
بدست چاشنی گیری چو مهتاب
فرستادش ز شربتهای جلاب .
نظامی .
ای مریدهوای نفس حریص
تشنه بر زهر همچو جلابی .
سعدی .
من آن شیرین درخت آب دارم
که هم حلوا و هم جلاب دارم .
نظامی .
نخست از من قناعت کن بجلاب
که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب .
نظامی .
باول شربت از حلوا میندیش
که حلوا پس بود جلاب در پیش .
نظامی .
رجوع به ژولپ در همین لغت نامه شود. || گاه پزشکان این کلمه را بر منضج اطلاق کنند چنانکه در بحرالجواهر گفته است . صاحب برهان در شرح کلمه آکح گوید: آکح جلاب را گویند و آن دارویی باشد جوشانیده وصاف کرده شده . (برهان ) (غیاث اللغات ).
جلاب .[ ج َل ْ ل ] (ع ص ) کشنده ٔ اسب و جز آن بفروختن . (منتهی الارب ). کسی که بندگان و جز آنان را برای بازرگانی از شهری به شهری کشاند. (از اقرب الموارد). نخاس .
فرهنگ عمید
۱. کسی که بنده و برده را از شهری به شهر دیگر برای فروش ببرد.
۲. جلبکننده؛ به طرفیکشنده.
شربتی که از گلاب و عسل یا شکر درست میکردند: ◻︎ نشاید بُرد سعدی جان از این کار / مسافر تشنه و جلاب مسموم (سعدی۲: ۵۱۷).
۲. جلب کننده، به طرفی کشنده.
شربتی که از گلاب و عسل یا شکر درست می کردند: نشاید بُرد سعدی جان از این کار / مسافر تشنه و جلاب مسموم (سعدی۲: ۵۱۷ ).
دانشنامه عمومی
پیشنهاد کاربران
به ضم جیم و فتح لام مشدده و الف و با ی موحده .
ماهیت آن : از جمله اشربه است که جهت تقویـت قلـب و رفـع خفقان و توحش و مالیخولیا و امثال اینها ترتیـب مـی دهنـد و بـا عرقهای مناسبه میآشامند . دستور سـاختن آن آنسـت کـه بگیرنـد نبات سفید و یا شکر سفید مقدار یک من و با سه من گـلاب بـ ه آتش ملایم بجوشانند و کف آن را بگیرند و صاف نماینـد تـا بـ ه نصف رسد پس یک درهم زعفران ه ب گلاب سوده داخل نماینـد و در ظرفی نگاهدارند و عندالحاجت با آب سـرد و یـا بـا یکـی از
عرقهای مناسبه حل کرده تخم با وگنل و یا فرنجمشک و یا ریحان و یا امثال اینها بر آ ن پاشیده بنوشند و اگر حرارت در مزاج غالب باشد بزرقطونا بر آن بپاشند و اگـر بـرودت غالـب باشـد عنبـر و مشک از هر یک دو دانگ داخل جـلاب نماینـد در آخـر طـبخ جلّاب طبی عبارت از همین است.
ریشه و جذر کلمه جَلَبَ به معنی آوردن و جلب کردن است. جَلّاب به معنی گوسفندان، شتران و سایر چهارپایان که برای فروش از منطقه ای به منطقه دیگر آورده می شده. در روستاها و شهرهای استان فارس می گویند شغل فلانی جَلابرخریدن است یعنی خرید و فروش گوسفندان. بعضا در روستاها گوسفندانی که مختص فروش هستند و معمولا گوسفندانی که زاد و ولد نمی کنند وبه شکل جدا از سایر گوسفندان به چرا برده می شوند را هم جَلّاب می گویند. در گذشته ها به بردگانی را هم که برای خرید و فروش به شهر دیگری می بردند جَلاب گفته می شده.