غلاف شکوفه خرما پوست کارد یا پوست غنچه شکوفه نا شکفته یا ظرفی از چرم که سر بند ندارد . یا پیر کهنسال .
جف
فرهنگ فارسی
غلاف شکوفه خرما پوست کارد یا پوست غنچه شکوفه نا شکفته یا ظرفی از چرم که سر بند ندارد . یا پیر کهنسال .
فرهنگ معین
(جُ فّ ) [ ع . ] (اِ. ص . ) ۱ - هر چیز تُهی . ۲ - سالخورده ، کهن .
(جَ فَّ) [ ع . ] (ص .) خشک ، بی آب ، پژمرده .
(جُ فّ) [ ع . ] (اِ. ص .) 1 - هر چیز تُهی . 2 - سالخورده ، کهن .
لغت نامه دهخدا
جف. [ ج َف ف ] ( ع مص ) فراهم آوردن و بردن مال خود را. ( تاج العروس ). || خشک کردن : «حین یجف علیه الهواء»، «ثوبه یجف علیه »( دزی ). || خشک شدن : «ینبت کثیراً ببرکة الفیل اذا جف عنها الماء». ( دزی ). || درازبودن جامه کسی برای او: «ثوبه یجف علیه ». ( دزی ).
- جف القلم ؛ ( از جف القلم بما هو کائن الی یوم الدین ) یعنی قلم بر آنچه مقدر است و در لوح محفوظ آمده خشک گردید و آنچه بر قلم تقدیر رفته تغییر نپذیرد. مجازاً به معنی گذشت و تغییر نپذیرد بکار میرود :
همچنین تأویل قد جف القلم
بهر تحریض است بر شغل اهم.
آب جوشان گشته از جف القلم.
که جفاها با وفا یکسان شود
بل جفا را هم جفاجف القلم
و آن وفا را هم وفا جف القلم.
جف. [ ج َف ف ] ( ع ص ) پژمرده و محو. ( غیاث ).
جف. [ ج ُف ف ] ( ع اِ ) غلاف شکوفه خرما. ( منتهی الارب ). پوست کارد . ( مهذب اسماء ). || پوست غنچه شکوفه ناشکفته. || ظرفی از چرم که سربند ندارد. || مشک کهنه که نیم آنرا ببرند و مانند دلو سازند. || تغار تراشیده از بیخ درخت خرما. || پیر کهنسال. || هر چیز میان تهی و کاواک. ( منتهی الارب ).
- جف الشی ؛ شخص آن. ( ذیل اقرب الموارد ).
- جف مال ؛ مصلح آن. ( منتهی الارب ). مصلح چارپایان.
جف. [ ج ُف ف ] ( اِخ ) جد اخشید، محمدبن طغج فرغانی امیر مصر. ( تاج العروس ). رجوع به اخشید در همین لغت نامه شود.
جف . [ ج َ / ج ُف ف ] (ع اِ) جماعت مردم . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گروهی مردم . (مهذب الاسماء). || عدد بسیار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، جفوف .
جف . [ ج َف ف ] (ع ص ) پژمرده و محو. (غیاث ).
- جف القلم ؛ (از جف القلم بما هو کائن الی یوم الدین ) یعنی قلم بر آنچه مقدر است و در لوح محفوظ آمده خشک گردید و آنچه بر قلم تقدیر رفته تغییر نپذیرد. مجازاً به معنی گذشت و تغییر نپذیرد بکار میرود :
همچنین تأویل قد جف القلم
بهر تحریض است بر شغل اهم .
مولوی .
راز پنهان با چنین طبل و علم
آب جوشان گشته از جف القلم .
مولوی .
معنی جف القلم کی این بود
که جفاها با وفا یکسان شود
بل جفا را هم جفاجف القلم
و آن وفا را هم وفا جف القلم .
مولوی .
رجوع به مثنوی مولوی ، دفتر پنجم زیر عنوان «معنی جف القلم ...» و امثال و حکم ج 2 ص 584 شود.
جف . [ ج ُف ف ] (اِخ ) جد اخشید، محمدبن طغج فرغانی امیر مصر. (تاج العروس ). رجوع به اخشید در همین لغت نامه شود.
جف . [ ج ُف ف ] (ع اِ) غلاف شکوفه ٔ خرما. (منتهی الارب ). پوست کارد . (مهذب اسماء). || پوست غنچه ٔ شکوفه ٔ ناشکفته . || ظرفی از چرم که سربند ندارد. || مشک کهنه که نیم آنرا ببرند و مانند دلو سازند. || تغار تراشیده از بیخ درخت خرما. || پیر کهنسال . || هر چیز میان تهی و کاواک . (منتهی الارب ).
- جف الشی ٔ ؛ شخص آن . (ذیل اقرب الموارد).
- جف مال ؛ مصلح آن . (منتهی الارب ). مصلح چارپایان .
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
۱۹۶۹ (۱۹۶۹)