جمود
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
جنبش، تحریک، انگیزش، بی روحی، بی جانی، جمود
دوام، سختی، استحکام، استواری، ضخامت، سفتی، محکمی، جمود
فرهنگ فارسی
بسته شدن، یخ بستن آب، لخته شدن وخشک شدن خون
۱-( مصدر ) جامد شدن افسرده شدن یخ بستن آب .۲- ( اسم ) افسردگی بستگی . ۳- ناپذیرایی خشکی ( اخلاقا ).
بی اشک جامد گویند عین جمود
۱-( مصدر ) جامد شدن افسرده شدن یخ بستن آب .۲- ( اسم ) افسردگی بستگی . ۳- ناپذیرایی خشکی ( اخلاقا ).
بی اشک جامد گویند عین جمود
فرهنگ معین
(جُ ) (مص ل . ) جامد شدن .
لغت نامه دهخدا
جمود. [ ج َ ] ( ع ص ) بی اشک. ( منتهی الارب ). جامد. ( اقرب الموارد ). گویند: عین جمود. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).
جمود. [ ج ُ ] ( ع مص ) جامد شدن. یخ بستن. ( فرهنگ فارسی معین ). فسرده و بسته گردیدن. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || بخل و امساک ورزیدن. || واجب شدن. ( از اقرب الموارد ). رجوع به جمد شود. || ( اِمص ) افسردگی. بستگی. || ناپذیرایی. خشکی ( اخلاقاً ). ( فرهنگ فارسی معین ).
جمود. [ ج ُ ] ( ع مص ) جامد شدن. یخ بستن. ( فرهنگ فارسی معین ). فسرده و بسته گردیدن. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || بخل و امساک ورزیدن. || واجب شدن. ( از اقرب الموارد ). رجوع به جمد شود. || ( اِمص ) افسردگی. بستگی. || ناپذیرایی. خشکی ( اخلاقاً ). ( فرهنگ فارسی معین ).
جمود. [ ج َ ] (ع ص ) بی اشک . (منتهی الارب ). جامد. (اقرب الموارد). گویند: عین جمود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
جمود. [ ج ُ ] (ع مص ) جامد شدن . یخ بستن . (فرهنگ فارسی معین ). فسرده و بسته گردیدن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || بخل و امساک ورزیدن . || واجب شدن . (از اقرب الموارد). رجوع به جمد شود. || (اِمص ) افسردگی . بستگی . || ناپذیرایی . خشکی (اخلاقاً). (فرهنگ فارسی معین ).
فرهنگ عمید
۱. [مجاز] انعطاف ناپذیری، بی نرمشی.
۲. [مجاز] خشک شدن، خشکی.
۳. [مجاز] افسرده شدن، افسردگی.
۴. جامد بودن.
۲. [مجاز] خشک شدن، خشکی.
۳. [مجاز] افسرده شدن، افسردگی.
۴. جامد بودن.
پیشنهاد کاربران
کسالت
حبس شدن
کلمات دیگر: