کبک
حجل
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی
ابن فضله شاعری است
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
حجل . [ ح ُج َ ] (ع اِ) ج ِ حِجلَة. (غیاث اللغات ، از لطائف ).
حجل . [ ح َ ج َ ] (اِخ ) ابن عمرو فارسی حنفی . (منتهی الارب ). از بنی حنیفه . (تاج العروس ).
حجل. [ ح ِ ] ( ع اِ ) سپیدی. ج ، احجال. ( منتهی الارب ). || بندی که بر پای نهند.پابرنجن. ( منتهی الارب ). بند. پای بند که بر پا می نهند. خلخال. ( ناظم الاطباء ). پاورنجن. حَجل. ج ، حجول.
حجل. [ ح ِ ج ِ / ح ِ ج ِل ل ] ( ع اِ ) بند. پای بند که بر پای نهند. ( ناظم الاطباء ). پای برنجن. خلخال. ( منتهی الارب ). ج ، احجال و حجول.
حجل. [ ح َ ج َ ] ( ع اِ ) کبک نر. ( منتهی الارب ). قبج ذکر. حجلی. حجلان مرغی است خاکی رنگ که به سرخی زند. بیش از پریدن راه رود. بقدر کبوتر و مانند قطا است. منقار و سر و پای آن سرخ است. گوشت آن خوش خوراک و سریع الهضم است. چون صاحب یرقان دماغ آنرا با خمر بیاشامد وی را سود دهد، و نیم مثقال از کبد او را که گرماگرم ببلعند صرع را سودمند بود. و اکتحال زهره حجل برای تیرگی چشم سودمند است. گوشت آن بفالج و لقوه و سردی معده و کبد سود دهد و بلغم بیرون کند. بصاق او ثآلیل ( اژخ ها و زگیلها ) را بزداید. کباب شده آن درد سینه رفع کند. تخم آن آواز را صاف کند و سرفه ببرد و خوردن خام آن فربهی آرد. محرورین را حکه آرد و مصلح آن سکنجبین است. رجوع به تذکره ضریر انطاکی و مفردات ابن بیطار شود. و به هندی آنرا چکور گویند. ( آنندراج ). قلقشندی گوید: دو نوع است تهامی سفیدپای و نجدی سرخ پای. و عامه آواز او راچنین تعبیر کنند: «طاب دقیق السبل » و از توحیدی نقل کند که ده سال عمر میکند. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 72 ).
حجل. [ ح َ ج َ ] ( ع اِ ) ج ِ حجلة. [ ح َ ج َ ل َ ].
حجل. [ ح ُج َ ] ( ع اِ ) ج ِ حِجلَة. ( غیاث اللغات ، از لطائف ).
حجل. [ ح َ ج َ ] ( اِخ ) بنده ای است مر بنی مازن را. ( منتهی الارب ). شاعری مولی بنی مازن.
حجل . [ ح َ ] (اِخ ) ابن عبدالمطلب (یکی از ده پسر شخص اخیر) برادر حمزةبن عبدالمطلب سیدالشهداء. مادر هر دو حمیدة نام دارد. رجوع به تاریخ سیستان ص 56 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 288 و صبح الاعشی ج 1 ص 359 شود. لقب عم نبی و نام او مغیرة است . (منتهی الارب ).
حجل . [ ح َ ] (ع مص ) جهجهان رفتن زاغ . برجستن و رفتن به یک پای . (منتهی الارب ). || حجل المقید؛ بلند کردن پای را و درنگی نمودن در رفتن آن قید کرده شده . (ناظم الاطباء). بدیر نهادن پای برداشته را در رفتن . (از منتهی الارب ). || حجل کودک ؛ خرامیدن او؛ مَرَّ فلان یحجل فی مشیته ، گذشت بخرامیدن . || حجل بینه حجلا (مجهولاً)؛ حایل شد میان وی . (منتهی الارب ). || لی لی کردن . نوعی بازی . دبی حجل ؛ نوعی بازی است مر عربان را. (تاج العروس ). || (ع اِ) بندو پای بند. (ناظم الاطباء). بند که بر پای نهند. پاورنجن . خلخال . حجل . ج ، احجال و حجول . (منتهی الارب ).
حجل . [ ح َ ج َ ] (اِخ ) ابن آثال . یکی از یاران علی در روز صفین . خوندمیر گوید: از سپاه ظفرمآب شخصی موسوم به حجل بن آثال قدم در میدان قتال نهاد و مبارز طلبید و از لشکر شام آثال (پدر حجل ) نادانسته در برابر آمده ، پدر و پسر در هم آویختند و آثال کمر حجل را گرفته ... هر دو پهلوان بر روی زمین افتادند... یکدیگر را شناختند... و هر یک بسپاه خود پیوستند. (حبیب السیر چ خیام ج 1 صص 546-547).
حجل . [ ح َ ج َ ] (اِخ ) ابن فضلة. شاعری است . جاحظ شعر او را چنین آورده است :
جاء شقیق عارضاً رمحه
ان بنی عمک فیهم رماح .
(البیان والتبیین چ حسن سندوبی 1932 م . ج 3 ص 203).
حجل . [ ح َ ج َ ] (اِخ ) بنده ای است مر بنی مازن را. (منتهی الارب ). شاعری مولی بنی مازن .
حجل . [ ح َ ج َ ] (ع اِ) ج ِ حجلة. [ ح َ ج َ ل َ ] .
حجل . [ ح َ ج َ ] (ع اِ) کبک نر. (منتهی الارب ). قبج ذکر. حجلی . حجلان مرغی است خاکی رنگ که به سرخی زند. بیش از پریدن راه رود. بقدر کبوتر و مانند قطا است . منقار و سر و پای آن سرخ است . گوشت آن خوش خوراک و سریع الهضم است . چون صاحب یرقان دماغ آنرا با خمر بیاشامد وی را سود دهد، و نیم مثقال از کبد او را که گرماگرم ببلعند صرع را سودمند بود. و اکتحال زهره ٔ حجل برای تیرگی چشم سودمند است . گوشت آن بفالج و لقوه و سردی معده و کبد سود دهد و بلغم بیرون کند. بصاق او ثآلیل (اژخ ها و زگیلها) را بزداید. کباب شده ٔ آن درد سینه رفع کند. تخم آن آواز را صاف کند و سرفه ببرد و خوردن خام آن فربهی آرد. محرورین را حکه آرد و مصلح آن سکنجبین است . رجوع به تذکره ٔ ضریر انطاکی و مفردات ابن بیطار شود. و به هندی آنرا چکور گویند. (آنندراج ). قلقشندی گوید: دو نوع است تهامی سفیدپای و نجدی سرخ پای . و عامه آواز او راچنین تعبیر کنند: «طاب دقیق السبل » و از توحیدی نقل کند که ده سال عمر میکند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 72).
حجل . [ ح ِ ] (ع اِ) سپیدی . ج ، احجال . (منتهی الارب ). || بندی که بر پای نهند.پابرنجن . (منتهی الارب ). بند. پای بند که بر پا می نهند. خلخال . (ناظم الاطباء). پاورنجن . حَجل . ج ، حجول .
حجل . [ ح ِ ج ِ / ح ِ ج ِل ل ] (ع اِ) بند. پای بند که بر پای نهند. (ناظم الاطباء). پای برنجن . خلخال . (منتهی الارب ). ج ، احجال و حجول .