ل
بجای
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
بجای
بجای
بجای، در عوض، بعوض
بجای، مقابل، بعوض
در برابر، در مقابل، مربوط به، بجای، برای اینکه، بواسطه، در مدت، برای، بخاطر، به منظور، بجهت، از طرف، به بهای، برله، بقدر، بطرفداری از
غیر، مخالف، ضد، علیه، برضد، پاد، بجای، درعوض
فرهنگ فارسی
بجا در محل .
فرهنگ معین
(بِ یِ ) (حراض . ) ۱ - در حق کسی ، برای کسی . ۲ - از جهت ، از حیث . ۳ - در برابر، در مقابل (برای مقایسه ).
لغت نامه دهخدا
بجای. [ ب ِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) بجا. درمحل. درمکان. به مکان :
ببالا و دیدار و فرهنگ و رای
زریر دلیر است گوئی بجای.
چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
یکی تیزگردان و دیگر بجای
بجنبش ندادش نگارنده پای.
او شد و آوازه ٔعدلش بجای.
فردا نروم جز بمرادت
بجای سه بوسه دهمت شش.
بدل باغ و بوستان آمد.
به بازی کمان خواست با گرز و تیر.
پیش آن مهمان غیبی خویش رفت.
بجای شماآن کنم در جهان
که با کهتران کس نکرد از مهان.
هم بر او فعل زشت او مارست.
دهر بجای من و تو بد نکرد.
کان بد بیقین بجای خود کرد.
عذرش بنه ار کند به عمری ستمی.
ببالا و دیدار و فرهنگ و رای
زریر دلیر است گوئی بجای.
فردوسی.
|| بموقع. مناسب. || ساکن. بی حرکت. ایستاده. ثابت. || برجای. باقی. جانشین. باقیمانده. وارث. || باقی. پایدار. ثابت : چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
یکی تیزگردان و دیگر بجای
بجنبش ندادش نگارنده پای.
فردوسی.
بعد بسی گردش بخت آزمای او شد و آوازه ٔعدلش بجای.
نظامی.
|| ( حرف اضافه مرکب ) بجای ِ ( در حالت مضاف )؛ در عوض ِ. عوض ِ. بدل ِ : فردا نروم جز بمرادت
بجای سه بوسه دهمت شش.
خفاف.
خز بجای ملحم و خرگاه بدل باغ و بوستان آمد.
رودکی.
زره کرد پوشش بجای حریربه بازی کمان خواست با گرز و تیر.
اسدی.
شه بجای حاجبان خود پیش رفت پیش آن مهمان غیبی خویش رفت.
مولوی.
|| بجای ِ ( در حالت مضاف )؛ درباره ٔ. درحق ِ. درموردِ : بجای شماآن کنم در جهان
که با کهتران کس نکرد از مهان.
فردوسی.
بدکنش بد بجای خویش کندهم بر او فعل زشت او مارست.
ناصرخسرو.
دهرنکوهی مکن ای نیک مرددهر بجای من و تو بد نکرد.
نظامی.
بد با تو نکرد هر که بد کردکان بد بیقین بجای خود کرد.
نظامی.
آن را که بجای تست هر دم کرمی عذرش بنه ار کند به عمری ستمی.
سعدی.
و رجوع به جا و جای و بجا شود.پیشنهاد کاربران
در قبال . . . . . . . . . .
به عوض
کلمات دیگر: