بایست
فارسی به انگلیسی
should, must, shall, ought
must, need, ought
فارسی به عربی
س , یجب ان
مترادف و متضاد
باید، بایست، میبایستی، لابد شدن
باید، بایست
باید، بایست، بایستی، باید و شاید
باید، بایست، بایستی
فرهنگ فارسی
واجب، لازم، دربایست
( مصدر اسم ) آنچه مورد احتیاج است ضرور محتاج الیه دربایست .
( مصدر اسم ) آنچه مورد احتیاج است ضرور محتاج الیه دربایست .
فرهنگ معین
(یِ ) [ په . ] (ص . )ضرور، لازم ، خواستن .
لغت نامه دهخدا
بایست. [ ی ِ ] ( مص مرخم ، اِ ) ضروری. محتاج ٌالیه. دربایست. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( هفت قلزم ). ضرورات. حاجت. نیاز. ( شرفنامه منیری ). لزوم. ( از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 152 ). اندروا. دروا. تلنگ. اوایا. ( شرفنامه منیری ). قابل لزوم چیزی. ( غیاث اللغات ). برابر نابایست :
ز بایست ها بی نیازش کنم
میان یلان سرفرازش کنم.
نبینم بهنگام بایست ، پیش.
آنچه بایست تست ساز دهم.
نداندکه گردنده چرخ بلند
نگردد به بایست روز گزند.
بگردد به بایست چرخ بلند.
به بایست او کارها را بساخت.
ز بایست ها بی نیازش کنم
میان یلان سرفرازش کنم.
فردوسی.
مرا خوارتر زان که فرزند خویش نبینم بهنگام بایست ، پیش.
فردوسی.
گفت من پاسخ تو بازدهم آنچه بایست تست ساز دهم.
ابوالمثل.
... بر می خاست و با وی چیزی میداد، آنچه او را بایست بود. ( ترجمه دیاتسارون ص 78 ).ولکن اندرو از بایست ها نبود مگر اندک. ( از التفهیم چ جلال الدین همائی ص 273 ). شیخ ما را پرسیدند که بنده از بایست خویش کی برهد، شیخ گفت آنگاه که خداوندش برهاند. ( اسرارالتوحید ص 240 ). هرکرا در بایست و نابایست خود ماندند دست از وی بشوی که بلای خود و خلق گشت. ( از اسرارالتوحید ص 248 ). در این مقام بنده را عجز پدید آید و بایستها از وی بیفتد، بنده آزاد و آسوده گردد. ( اسرارالتوحید ص 241 ). || درخور حال. موافق طبع : نداندکه گردنده چرخ بلند
نگردد به بایست روز گزند.
فردوسی.
گرایدون که یزدان بود یارمندبگردد به بایست چرخ بلند.
فردوسی.
ستودش بسی شاه و چندی نواخت به بایست او کارها را بساخت.
اسدی.
- بایست ِ وقت ؛ مقتضای وقت. ( آنندراج ). || ( فعل ) چنانکه می باید. چنانکه می شاید. ( برهان قاطع ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ).فرهنگ عمید
واجب، لازم، دربایست.
گویش اصفهانی
تکیه ای: veɂišt
طاری: višde
طامه ای: vešte
طرقی: vâɂešt
کشه ای: vâšte
نطنزی: vâɂišt / veɂišt / vâyi
تکیه ای: veɂišt
طاری: višde
طامه ای: vešte
طرقی: vâyešd
کشه ای: vâšte
نطنزی: vâɂišt /vây
واژه نامه بختیاریکا
( بایست(پاشو) ) ور ه واپا
پیشنهاد کاربران
بایست:
( ( بایست در پهلوی در ریخت اپایست apāyist بکار می رفته است. ) )
( ( مرا خوارتر چون سه فرزند خویش
نبینم به هنگام بایست پیش ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 333. )
( ( بایست در پهلوی در ریخت اپایست apāyist بکار می رفته است. ) )
( ( مرا خوارتر چون سه فرزند خویش
نبینم به هنگام بایست پیش ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 333. )
فعل امر از مصدر ایستادن هم به همین شکل نوشته می شود ؛
بایست = ب ایست به معنای توقف کن ، متوقف شو ، ساکن شو .
بایست = ب ایست به معنای توقف کن ، متوقف شو ، ساکن شو .
کلمات دیگر: