کلمه جو
صفحه اصلی

جان ستان

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- جان ستاننده روح ستاننده کشنده قاتل .۲- صفت عزرائیل فرشته ای که جان زندگان را میگیرد.

فرهنگ معین

(س ) (ص فا. ) جان ستاننده ، قاتل .

لغت نامه دهخدا

جان ستان.[ س ِ ] ( نف مرکب ) جان ستاننده. روح ستاننده. کشنده. آنکه یا آنچه جان ستاند. قاتل. قابض روح :
بگفت این و بر کرد کوه گران
بچنگ اندرون نیزه جان ستان.
فردوسی.
سپهدار رستم یل صف شکن
ابا جان ستان تیغ دشمن فکن.
فردوسی.
ز بس خنجر و نیزه جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان.
( گرشاسب نامه ).
فکنده سر نیزه جان ستان
یکی را نگون و یکی را ستان.
اسدی.
شما را از جور این... جان ستان ستمکار برهانم. ( کلیله و دمنه ).
بعد از ملکی که جان ستاند
شمشیر تو جان ستان دیگر.
سوزنی.
دل ندهد جان ستاند ایام
زین ده دل جان ستان مرا بس.
خاقانی.
عمر تو چیست عطسه ایام جان ستان
بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتنی است.
خاقانی.
خصم شد در هم شکسته چون کمند
کان کمند جان ستان آمد برزم.
خاقانی.
در گنبد جان ستان زند صبح.
خاقانی.
وز بر آن خوابگاه طارم پیری من
همچو امل دوربین همچو اجل جان ستان.
خاقانی.
جرعه ریز جام ایشانند گفتی اختران
کان همه در روی چرخ جان ستان افشانده اند.
خاقانی.
یک خدنگ از ترکش آن شحنه ٔدیوان عشق
نزد عقل از بیم چرخ جان ستان آورده ام.
خاقانی.
نیست اندر جامه ٔازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمرکاه و جان ستان
کان شحنه جان ستان خونریز
آبی تندست و آتشی تیز.
نظامی.
بر وصل بسنده کرد هجران
دلخوش کن و جان ستانم این است.
نظامی.
لطف از دم صبح جانفشان تر
زخم از شب هجر جان ستان تر.
نظامی.
آنجا که نهنگ جان ستانست
در خون نه سخن در استخوانست.
نظامی.
آب ستان جان ستان او از صحرا دریا ساخته. ( سندبادنامه ص 15 ).
عاقبت پیک جان ستان آمد
تا گرفتار الامان آمد.
سعدی.
چو آمد ز پس دشمن جان ستان
ببندد اجل پای اسب دوان.
سعدی.
چرخچیان فریقین که در معرکه قتال بنوک سنان جان ستان یکدیگر را از خانه زین... ( مجمل التواریخ گلستانه ص 25 ). رجوع به جان ستاننده شود. || ( اِخ ) عزرائیل. فرشته ای که جان زندگان را میگیرد :

جان ستان .[ س ِ ] (نف مرکب ) جان ستاننده . روح ستاننده . کشنده . آنکه یا آنچه جان ستاند. قاتل . قابض روح :
بگفت این و بر کرد کوه گران
بچنگ اندرون نیزه ٔ جان ستان .

فردوسی .


سپهدار رستم یل صف شکن
ابا جان ستان تیغ دشمن فکن .

فردوسی .


ز بس خنجر و نیزه ٔ جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان .

(گرشاسب نامه ).


فکنده سر نیزه ٔ جان ستان
یکی را نگون و یکی را ستان .

اسدی .


شما را از جور این ... جان ستان ستمکار برهانم . (کلیله و دمنه ).
بعد از ملکی که جان ستاند
شمشیر تو جان ستان دیگر.

سوزنی .


دل ندهد جان ستاند ایام
زین ده دل جان ستان مرا بس .

خاقانی .


عمر تو چیست عطسه ٔ ایام جان ستان
بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتنی است .

خاقانی .


خصم شد در هم شکسته چون کمند
کان کمند جان ستان آمد برزم .

خاقانی .


در گنبد جان ستان زند صبح .

خاقانی .


وز بر آن خوابگاه طارم پیری من
همچو امل دوربین همچو اجل جان ستان .

خاقانی .


جرعه ریز جام ایشانند گفتی اختران
کان همه در روی چرخ جان ستان افشانده اند.

خاقانی .


یک خدنگ از ترکش آن شحنه ٔدیوان عشق
نزد عقل از بیم چرخ جان ستان آورده ام .

خاقانی .


نیست اندر جامه ٔازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمرکاه و جان ستان
کان شحنه ٔ جان ستان خونریز
آبی تندست و آتشی تیز.

نظامی .


بر وصل بسنده کرد هجران
دلخوش کن و جان ستانم این است .

نظامی .


لطف از دم صبح جانفشان تر
زخم از شب هجر جان ستان تر.

نظامی .


آنجا که نهنگ جان ستانست
در خون نه سخن در استخوانست .

نظامی .


آب ستان جان ستان او از صحرا دریا ساخته . (سندبادنامه ص 15).
عاقبت پیک جان ستان آمد
تا گرفتار الامان آمد.

سعدی .


چو آمد ز پس دشمن جان ستان
ببندد اجل پای اسب دوان .

سعدی .


چرخچیان فریقین که در معرکه قتال بنوک سنان جان ستان یکدیگر را از خانه زین ... (مجمل التواریخ گلستانه ص 25). رجوع به جان ستاننده شود. || (اِخ ) عزرائیل . فرشته ای که جان زندگان را میگیرد :
اندر عجبم ز جان ستان کز چو تویی
جان بستد و از جمال تو شرم نداشت .

رودکی .


بعد از ملکی که جان ستاند
شمشیر تو جان ستان دیگر.

سوزنی .



فرهنگ عمید

۱. هلاک کننده، کُشنده: اوست در بزم ورزم یافته نام / جان ده و جان ستان به تیغ و به جام (نظامی۴: ۵۴۸ ).
۲. (اسم ) [مجاز] فرشته ای که جان آدمی زادگان را می گیرد، عزرائیل: اندر عجبم ز جان ستان کز چو تویی / جان بستد و از جمال تو شرم نداشت (رودکی: ۵۱۴ ).


کلمات دیگر: