کلمه جو
صفحه اصلی

حبال

فرهنگ فارسی

ریسمانها، بندها، جمع حبل
(صفت ) ۱ - ریسمان تاب. ۲ - ریسمان فروش.
ابن رفیده تابعی است

فرهنگ معین

(حِ ) [ ع . ] (اِ. )جِ حبل ، ریسمان ها، رشته ها.

لغت نامه دهخدا

حبال . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن سلمةبن خویلد، برادرزاده ٔ طلحةبن خویلد است . (منتهی الارب ).


حبال. [ ح ِ ] ( ع اِ ) ج ِ حَبْل. ( منتهی الارب ). اسباب : انا رجل مسکین انقطعت بی الحبال ؛ ای الأسباب. || حبال السحر؛ ریسمانها که ساحران به شکل مار سازند :
چون ندید او مار موسی را ثبات
در حبال السحر پندارد حیات.
مولوی.
|| طنابها. رسنها: فی حبال فلان ؛ ای مرتبطةبنکاحه کالمربوط بالحبال. ( منتهی الارب ) :
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال.
ناصرخسرو.
- حبال الساق ؛ بنهای ساق. پیهای ساق. ( مهذب الاسماء ).
- || ساق و رگهای نره. ( منتهی الارب ).

حبال. [ ح َب ْ با ] ( ع ص ) رسن گر. رسن تاب. ( مهذب الاسماء ). هو الذی یفتل الحبال و یبیعها. ( تاج العروس ). رسن باف. ( دهار ). ج ، حَبّالون. || سمعانی گوید: هذه النسبة الی الحبل و قیله .

حبال. [ ح ُ ] ( ع اِ ) پُری. امتلاء. ( منتهی الارب ).

حبال. [ ح َ ] ( اِخ ) نام یکی از روستاهای وادی موسی از حبال سراة واقع در نزدیکی کرک شام. ( معجم البلدان ).

حبال. [ ح َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز در 33هزارگزی جنوب باختری اهواز و چهارهزارگزی باختر راه آهن اهواز - خرمشهر. دشت. گرمسیر. سکنه 75 تن شیعه فارس و عرب. آب آن از چاه ، محصول آنجا غلات. کار مردم کشت و گله داری. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. این آبادی در دو محل واقع و بنام حبال یکم و حبال دوم معروف است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ).

حبال. [ ح َب ْ با ] ( اِخ ) ابراهیم. حافظ و امام محدث بزرگ مصر، مکنی به ابواسحاق بن سعیدبن عبداﷲ نعمانی بالموالاة. مولد او بسال 391 هَ. ق. و از عبدالغنی بن سعید و ابن نظیف روایت دارد. و ابوبکربن عبدالباقی از او روایت کند. و ابن ناصر حافظ از او اجازه روایت داشت. و بسال 482 درگذشته است. رجوع به حسن المحاضرة ج 1 ص 162 و ابراهیم بن سعید در همین لغت نامه شود.

حبال. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن رُفَیدة. تابعی است. ( منتهی الارب ). معروف به حبال بن ابی حبال و مکنی به ابوماجد. بستی گوید: فیه نظر. ابن حبان او رااز ثقات شمرده و ابواسحاق سبیعی از وی روایت کند.

حبال. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن سلمةبن خویلد، برادرزاده طلحةبن خویلد است. ( منتهی الارب ).

حبال. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن طلیحه بن خویلد. پدرش ادعای نبوت کرد. ابن درید گوید: روزی طلیحه به یاران خود که تشنه شده بودند گفت : ارکبوا حبالاً، و اضربوا امثالاً، تجدوا بلالاً؛ یعنی بدنبال راه حبال ( نام فرزندش ) برویدآب خواهید یافت ، پس چنان کردند و آب یافتند و این سبب قوت ایمان ایشان به طلیحة شد. ( الاصابة ج 2 ص 57 ).

حبال . [ ح َ ] (اِخ ) دهی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز در 33هزارگزی جنوب باختری اهواز و چهارهزارگزی باختر راه آهن اهواز - خرمشهر. دشت . گرمسیر. سکنه 75 تن شیعه ٔ فارس و عرب . آب آن از چاه ، محصول آنجا غلات . کار مردم کشت و گله داری . راه آن در تابستان اتومبیل رو است . این آبادی در دو محل واقع و بنام حبال یکم و حبال دوم معروف است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


حبال . [ ح َ ] (اِخ ) نام یکی از روستاهای وادی موسی از حبال سراة واقع در نزدیکی کرک شام . (معجم البلدان ).


حبال . [ ح َب ْ با ] (اِخ ) ابراهیم . حافظ و امام محدث بزرگ مصر، مکنی به ابواسحاق بن سعیدبن عبداﷲ نعمانی بالموالاة. مولد او بسال 391 هَ . ق . و از عبدالغنی بن سعید و ابن نظیف روایت دارد. و ابوبکربن عبدالباقی از او روایت کند. و ابن ناصر حافظ از او اجازه ٔ روایت داشت . و بسال 482 درگذشته است . رجوع به حسن المحاضرة ج 1 ص 162 و ابراهیم بن سعید در همین لغت نامه شود.


حبال . [ ح َب ْ با ] (اِخ ) ابواسحاق . (منتهی الارب ). محدث مصر و حافظها فی زمن الفاطمیین . (تاج العروس ). رجوع به حبال ابراهیم شود.


حبال . [ ح َب ْ با ] (اِخ ) ابوالخیر محمد افندی . او راست : برنامج المکتبة الخالدیة العمومیة المؤسسة فی القدس سنة 1318 هَ . ق . مشتمل بر معرفی هزارواندی کتاب ، برخی مطبوع و برخی مخطوط و در القدس بسال 1900 م . بچاپ رسیده است . (معجم المطبوعات ).


حبال . [ ح َب ْ با ] (اِخ ) عبدالقادربن عمر بغدادی .دانشمندی گرانمایه در ادب و تاریخ . ادب فارسی و ترکی نیکو و متقن داشت . او در بغداد بسال 1030 هَ . ق .1620/ م . بزاد و نشو و نما کرد و به مسافرتها پرداخت و به مصر و دمشق و ادرنة رفت و در قاهرة بسال 1093 هَ . ق .1682/ م . وفات یافت . کتابخانه ای معتبر داشت ، ومشهورترین تألیفات او است : «خزانةالأدب » که در چهار جلد چاپ شده ، و آن شرحیست بر شواهد شرح کافیه ٔ استرابادی . و نیز او راست «شرح شواهد شافیة» و «حاشیه بر شرح قصیده ٔ بانت سعاد» تألیف ابن هشام . و «شرح شواهد شرح تحفةالوردیة» در نحو، که مخطوط است و به طبعنرسیده . (زرکلی ص 535 از خلاصةالاثر ج 2 ص 454 و 541).


حبال . [ ح َب ْ با ] (ع ص ) رسن گر. رسن تاب . (مهذب الاسماء). هو الذی یفتل الحبال و یبیعها. (تاج العروس ). رسن باف . (دهار). ج ، حَبّالون . || سمعانی گوید: هذه النسبة الی الحبل و قیله .


حبال . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن رُفَیدة. تابعی است . (منتهی الارب ). معروف به حبال بن ابی حبال و مکنی به ابوماجد. بستی گوید: فیه نظر. ابن حبان او رااز ثقات شمرده و ابواسحاق سبیعی از وی روایت کند.


حبال . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن طلیحه بن خویلد. پدرش ادعای نبوت کرد. ابن درید گوید: روزی طلیحه به یاران خود که تشنه شده بودند گفت : ارکبوا حبالاً، و اضربوا امثالاً، تجدوا بلالاً؛ یعنی بدنبال راه حبال (نام فرزندش ) برویدآب خواهید یافت ، پس چنان کردند و آب یافتند و این سبب قوت ایمان ایشان به طلیحة شد. (الاصابة ج 2 ص 57).


حبال . [ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ حَبْل . (منتهی الارب ). اسباب : انا رجل مسکین انقطعت بی الحبال ؛ ای الأسباب . || حبال السحر؛ ریسمانها که ساحران به شکل مار سازند :
چون ندید او مار موسی را ثبات
در حبال السحر پندارد حیات .

مولوی .


|| طنابها. رسنها: فی حبال فلان ؛ ای مرتبطةبنکاحه کالمربوط بالحبال . (منتهی الارب ) :
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال .

ناصرخسرو.


- حبال الساق ؛ بنهای ساق . پیهای ساق . (مهذب الاسماء).
- || ساق و رگهای نره . (منتهی الارب ).

حبال . [ ح ُ ] (ع اِ) پُری . امتلاء. (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

= حَبْل

حَبْل#NAME?


جدول کلمات

ریسمانها ، بندها


کلمات دیگر: