numerous, countless, huge, warlike
جرار
فارسی به انگلیسی
عربی به فارسی
تراکتور يا ماشين شخم زني , گاو اهن موتوري
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱- انبوه بیشمار بسیار لشکر جرار. ۲- کندرو . ۳- گران سلاح . ۴- بسوی خود کشنده بسیار کشنده .
کلیب بن قیس بن بکیر بن عبد یا لیل بن ناشب بن غیره بن سعد بن لیث بن بکر بن عبد مناه که او را بجهت جرات و جسارت که در جنگ داشت جرار میگفتند .
بی شمار، انبوه
جملات نمونه
لشگر جرار
a huge army
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
جرار. [ ج ِ ] (اِخ ) موضعی است به نواحی قنسرین . (از معجم البلدان ).
ستندم اذیأتی علیک رعیلنا
بارعن َ جرار کثیرحواصله.
- جیش جرار ؛ لشکر گران رو از جهت کثرت و انبوهی.( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
- سپاه جرار ؛ لشکر جرار. رجوع به لشکر جرار شود.
- لشکر جرار ؛ لشکر سخت بسیار. لشکر گران. سپاه جرار :
برخیره نکرده ست بنام تو سراسر
این ملک بی اندازه و این لشکر جرار.
بزیر رایت منصور لشکر جرار.
لشکری هست این چنین جرار.
ای یک تنه صدلشکر جرار چو خورشید
کارایش این دایره سبز غطائی.
جرار. [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابوالعوام فایدبن کیسان به این کلمه شهرت دارد. او از ابوعثمان نهدی روایت کند و حمادبن سلمة و جمع کثیری جز او از وی روایت دارند. (از لباب الانساب ).
جرار. [ ج َرْ را ] (اِخ ) کلیب بن قیس بن بکیربن عبدیالیل بن ناشب بن غیرةبن سعدبن لیث بن بکربن عبدمناة که او را بجهت جرأت و جسارتی که در جنگ داشت جرار میگفتند. وی به ابولؤلؤ حمله برد ولی ابولؤلؤ او را بقتل رسانید. (از لباب الانساب ).
جرار. [ ج ِ ] (اِخ ) جِرارِ سعد؛ موضعی است به مدینه که سعدبن عباده سبوهای آب را در آنجا قرار میداد تا سرد شود آنگاه به میهمانان بدهد. (از معجم البلدان ).
جرار. [ ج ِ ] (اِخ ) شهری است از شهرهای معروف فلسطین که در جنوب شرقی غزه فیمابین قادش و شور واقع گردیده است (سِفر پیدایش 20: 1) و دور نیست که همان مکانی باشد که الاَّن به خرابه ٔ ام جرار معروف است . ابراهیم و اسحاق بواسطه ٔ قحطی بدین شهر رفتند و هر دو در خصوص زوجه های خود به ابی مال» شهریار آنجا گفتند که اینان خواهران ما میباشند. ابی مال» لقب پادشاه آنجا بود چنانکه در سفر پیدایش 20: 1 و 26 مذکور است . و آسا نیز حبشیان را بدانجا بازگردانید. (دوم تواریخ ایام 14: 14). ولی محل آن از روی یقین و قطعی معلوم نیست . (از قاموس کتاب مقدس ).
جرار. [ ج ِ ] (ع اِ) ج ِ جَرَّة، به معنی سبو. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). سبوها. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). ج ِ جَرَّة، به معنی سبوی آب . (از معجم البلدان ). || خرمهره ها. (آنندراج ). || در عبری ، به معنی مسکن است . (از قاموس کتاب مقدس ).
لمن الدیار بجانب الاحفار
فبتیل دمخ او بسفح جرار
امست تلوح کأنها عامیة
والعهد کان بسالف الاعصار.
ابن مقبل (از معجم البلدان ).
فرهنگ عمید
۲. بسیارکِشنده، به سوی خودکِشنده.