کلمه جو
صفحه اصلی

مهم


مترادف مهم : بااهمیت، بسزا، خطیر، پراهمیت، اصلی، حیاتی، اساسی، جدی، عظیم، عمده، گرانبها ، برجسته، گرانمایه، معتبر، ممتاز

متضاد مهم : کم اهمیت، غیرمهم

برابر پارسی : با ارزش، برجسته، پرارج، شایان، کِرامند، گرانمایه، مِهند، مهین

فارسی به انگلیسی

important, significant, big, cardinal, consequential, considerable, decisive, eventful, fateful, earnest, earthshaking, epochal, focal, grave, historic, key, materials, newsworthy, noteworthy, obbligato, paramount, principal, seminal, serious, staple, substantial, top-drawer, vital, weighty

important


important or serious affair


big, cardinal, consequential, considerable, decisive, earnest, earthshaking, epochal, eventful, fateful, focal, grave, historic, important, key, materials, newsworthy, noteworthy, obbligato, paramount, principal, seminal, serious, significant, staple, substantial, top-drawer, vital, weighty


فارسی به عربی

بالغ الاهمیة , جدی , حاسم , رییس , عظیم , قبر , کبیر , مادة , مهم , هام

عربی به فارسی

مهم


مترادف و متضاد

serious (صفت)
فکور، جدی، سخت، مهم، فربه، سنگین، خطر ناک، وخیم، خطیر

main (صفت)
اصلی، کامل، تمام، مهم، نیرومند، عمده، با اهمیت

principal (صفت)
اصلی، مهم، عمده

great (صفت)
فراوان، ماهر، بزرگ، کبیر، مهم، ابستن، عظیم، معتبر، عالی، مطنطن، بصیر، زیاد، خطیر، عالی مقام، متعال، هنگفت، تومند

important (صفت)
ژرف، مهم، عمده، خطیر، فوق العاده، با اهمیت، پر اهمیت

significant (صفت)
ژرف، مهم، عمده، قابل توجه، معنی دار، حاکی از

earnest (صفت)
جدی، با حرارت، مشتاق، مهم، سنگین، دلگرم، صمیمانه

all-important (صفت)
مهم

fateful (صفت)
مهم، شوم

substantial (صفت)
محکم، با وقار، مهم، ذاتی، اساسی، جسمی، قابل توجه

grave (صفت)
سخت، بزرگ، مهم، بم، سنگین، خطر ناک، غمگین، موقر، مکدر

weighty (صفت)
موثر، مهم، سنگین، وزین، پربار، با نفوذ

consequential (صفت)
مهم، نتیجهای، دارای اهمیت

considerable (صفت)
مهم، عمده، قابل توجه، شایان، پر مایه

momentous (صفت)
مهم، خطیر، واجب، با اهمیت

earthshaking (صفت)
مهم، اساسی

epochal (صفت)
مهم، تاریخی

newsworthy (صفت)
مهم، قابل انتشار، جالب و به موقع

overriding (صفت)
برتر، مهم، برجسته

significative (صفت)
مهم

بااهمیت، بسزا، خطیر، پراهمیت، اصلی، حیاتی، اساسی، جدی، عظیم، عمده، گرانبها ≠ کم‌اهمیت، غیرمهم


۱. بااهمیت، بسزا، خطیر، پراهمیت، اصلی، حیاتی، اساسی، جدی، عظیم، عمده، گرانبها ≠ کماهمیت، غیرمهم
۲. برجسته، گرانمایه، معتبر، ممتاز


فرهنگ فارسی

کاردشوار، امرعظیم، چیزی که به آن توجه کنندواهمیت بدهند، مهام جمع
(صفت ) کار بزرگ و قابل توجه امری که بداناهمیت دهند : [ مسعود.. جز ما فرمان داد که این مهم ترا باید کفایت کرد. جمع : مهام .

فرهنگ معین

(مُ هِ مّ ) [ ع . ] (اِ. ) کار بزرگ و خطیر. ج . مهام .

لغت نامه دهخدا

مهم. [ م ُ هَِم م ] ( ع ص ) نعت فاعلی از اهمام. بی آرام کننده و اندوهگین گرداننده. ( از منتهی الارب ). غم انگیز. در غم و اندوه اندازنده. نگران کننده و محزون سازنده. ( از اقرب الموارد ) || در میان اندازنده. ( غیاث ). || ( اِ ) کار سخت. ( منتهی الارب ). کار بزرگ و قابل توجه. کاری که بدان اهمیت دهند. امر عظیم و کار دشوار زیرا که کار دشوار طبیعت را در اندوه و فکر می اندازد. ( غیاث ). امر خطیر. کار با اهمیت. امر قابل توجه. کاری بزرگ که در آن اهتمام باید کرد. ج ، مَهام : اگر به درگاه عالی پس از این هزار مهم افتدو طمع آن باشد که من به تن خویش بیایم نباید خواند که البته نیایم. ( تاریخ بیهقی ص 68 ). ما مهمی بزرگ درپیش داریم. ( تاریخ بیهقی ص 128 ). مقرر گشتی که به مهمی مرا خوانده می آید. ( تاریخ بیهقی ص 130 ). گفت مهمی بزرگ پیش گرفته ای. ( قصص الانبیاء ص 172 ). چون مرد آنجا رفت کسری گفت به چه مهم آمده ای ؟ ( قصص الانبیا ص 226 ).
در مهمی که افتد اندر ملک
زود صد بندگی کنی اظهار.
مسعودسعد.
به چه طریق قدم در این مهم خواهی نهاد. ( کلیله و دمنه ). ترا به مهمی بزرگ اختیار کردیم. ( کلیله و دمنه ). منتظر می باشم که اگر مهمی باشد من آن را... کفایت کنم. ( کلیله و دمنه ). مسعود... جزماً فرمان داد که این مهم ترا باید کفایت کرد. ( سلجوقنامه ظهیری ص 15 ).
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم.
مولوی.
یکی از پادشاهان گفتش مینماید که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگر به برخی از آن دست گیری کنی. ( گلستان ).
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
که درپیش دارم مهمی عظیم.
سعدی ( بوستان ).
وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند. ( گلستان ). در عرصه مملکت خویش جره باز شکارگاه آن خدمت وکره تاز ( ظ: یکه تاز ) مضمار آن مهم ملم را هیچ خواجه را کافی تر از این بزرگوار نشناخت. ( المضاف الی بدایعالازمان ص 5 ). || کنایه از ضرور است. ( غیاث اللغات ). کار لازم و ضروری. || کار که بدان گمارده شوند. شغل : پس از وفات سلطان محمود رضی اﷲعنه مهم صاحبدیوانی غزنه بدو [ ابوسعید سهل ]داده آمد باضیاع خاص. ( تاریخ بیهقی ص 124 ). حاکم مطوعی را هم بدین مهم نامزد کردند با رسول نوخاستگان برفت. ( تاریخ بیهقی ص 598 ). فلان خیلتاش را... بگوی تا ساخته آید که برای مهمی وی را به جائی فرستاده آید. ( تاریخ بیهقی ). ملک بن برمک را... از بلخ بفرمود آوردن از جهت شغلی بزرگ و مهمی نازک و عملی خطیر. ( تاریخ برامکه ). از ایشان یکی رابه راه کرده بود بدین مهم ( یعنی پیغام بردن ). ( از اسکندرنامه سعید نفیسی ). تا او بدین مهم نامزد شود. ( کلیله و دمنه ). گفتند هفت روزه به مهمی رفته است. ( جهانگشای جوینی ). || امر. عمل. کار که گزارده شود :

مهم . [ م ُ هَِم م ] (ع ص ) نعت فاعلی از اهمام . بی آرام کننده و اندوهگین گرداننده . (از منتهی الارب ). غم انگیز. در غم و اندوه اندازنده . نگران کننده و محزون سازنده . (از اقرب الموارد) || در میان اندازنده . (غیاث ). || (اِ) کار سخت . (منتهی الارب ). کار بزرگ و قابل توجه . کاری که بدان اهمیت دهند. امر عظیم و کار دشوار زیرا که کار دشوار طبیعت را در اندوه و فکر می اندازد. (غیاث ). امر خطیر. کار با اهمیت . امر قابل توجه . کاری بزرگ که در آن اهتمام باید کرد. ج ، مَهام ّ : اگر به درگاه عالی پس از این هزار مهم افتدو طمع آن باشد که من به تن خویش بیایم نباید خواند که البته نیایم . (تاریخ بیهقی ص 68). ما مهمی بزرگ درپیش داریم . (تاریخ بیهقی ص 128). مقرر گشتی که به مهمی مرا خوانده می آید. (تاریخ بیهقی ص 130). گفت مهمی بزرگ پیش گرفته ای . (قصص الانبیاء ص 172). چون مرد آنجا رفت کسری گفت به چه مهم آمده ای ؟ (قصص الانبیا ص 226).
در مهمی که افتد اندر ملک
زود صد بندگی کنی اظهار.

مسعودسعد.


به چه طریق قدم در این مهم خواهی نهاد. (کلیله و دمنه ). ترا به مهمی بزرگ اختیار کردیم . (کلیله و دمنه ). منتظر می باشم که اگر مهمی باشد من آن را... کفایت کنم . (کلیله و دمنه ). مسعود... جزماً فرمان داد که این مهم ترا باید کفایت کرد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 15).
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم .

مولوی .


یکی از پادشاهان گفتش مینماید که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگر به برخی از آن دست گیری کنی . (گلستان ).
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
که درپیش دارم مهمی عظیم .

سعدی (بوستان ).


وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند. (گلستان ). در عرصه ٔ مملکت خویش جره باز شکارگاه آن خدمت وکره تاز (ظ: یکه تاز) مضمار آن مهم ملم را هیچ خواجه را کافی تر از این بزرگوار نشناخت . (المضاف الی بدایعالازمان ص 5). || کنایه از ضرور است . (غیاث اللغات ). کار لازم و ضروری . || کار که بدان گمارده شوند. شغل : پس از وفات سلطان محمود رضی اﷲعنه مهم صاحبدیوانی غزنه بدو [ ابوسعید سهل ]داده آمد باضیاع خاص . (تاریخ بیهقی ص 124). حاکم مطوعی را هم بدین مهم نامزد کردند با رسول نوخاستگان برفت . (تاریخ بیهقی ص 598). فلان خیلتاش را... بگوی تا ساخته آید که برای مهمی وی را به جائی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ). ملک بن برمک را... از بلخ بفرمود آوردن از جهت شغلی بزرگ و مهمی نازک و عملی خطیر. (تاریخ برامکه ). از ایشان یکی رابه راه کرده بود بدین مهم (یعنی پیغام بردن ). (از اسکندرنامه ٔ سعید نفیسی ). تا او بدین مهم نامزد شود. (کلیله و دمنه ). گفتند هفت روزه به مهمی رفته است . (جهانگشای جوینی ). || امر. عمل . کار که گزارده شود :
آسمان در خون خاقانی چراست
کاین مهم را نامزدخوی تو بس .

خاقانی .


گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش .

خاقانی .


به اوزگند مقیم شد تا از مهم زفاف بپرداخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 277). سلطان کار او فرو گذاشت و روی به مهم خویش آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 341).
گم شد و نابود شد از فضل حق
بر مهم دشمن شما را شد سبق .

مولوی .


انجام مهم خواستن ازمردم پست
چون تکیه نمودن است بر بازوی مست .

آصف ابراهیمی .


- مهم یکرو کردن ؛ کاررا یکسره کردن . یکرو کردن و آن عبارت است از سرانجام دادن کار :
وصل یا مردن مهم خویش یکرو می کنم .

نورالدین ظهوری .


|| حادثه . واقعه . روی داد. اتفاق : دانستم که مهمی افتاده است چیزی نگفتم . (تاریخ بیهقی ص 323). ما یکروز به هرات بودیم مهمی بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ بیهقی ). || (ص ) بااهمیت . حائز اهمیت . درخورتوجه : اگر سلطان پرسد که احمد چرا نیامده ... بباید داد (رقعه را) که مهم است . (تاریخ بیهقی ص 158). خداوند به وی چند نامه ای مهم فرمود به ری و آن نواحی . (تاریخ بیهقی ص 162). دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنین رسید سخت مهم باشد. (تاریخ بیهقی ص 323).
- مهم نبودن ؛ اهمیتی نداشتن .
- مهم نشمردن ؛ اهمیت ندادن . اعتنا نکردن . با اهمیت ندانستن .

فرهنگ عمید

۱. بااهمیت.
۲. (اسم ) کار قابل توجه.
۳. (اسم ) [قدیمی] شغل، کار.

فرهنگ فارسی ساره

کرامند، برجسته، مِهند، مهین


پیشنهاد کاربران

این واژه تبارانه پارسى ست یعنى خودش پارسى نیست ولى سرچشمه اش پارسى ست واژه هومَت Humat در پهلوى به معناى اندیشه ى نیک را تازیان ( اربان ) برداشته و معرب نموده و گفته اند: هِمَّت !!! و سپس آن را بر وزن فِعْلَة تصور کرده و ریشه سه حرفى هـ. م. م را از آن بیرون
کشیده و ساخته اند: هَمّ ، مهم ، اهم ، اهمیة ، اهتمام و . . . !!!! همتایان دیگر آن در پارسى اینهاست: اوزیر Uzir ( پهلوى: مهم ، بااهمیت ، برجسته ، رفیع ) ، پیشرج Pisharj ( پهلوى: مهم ، باارزش ، عالیقدر ) ، گیران Giran ( پهلوى: مهم ، بزرگ ، سنگین ) ، مادَگْوَر Madagvar
( پهلوى: اساسى، مهم ، مخصوص ) ، ماتیان Matiyan ( پهلوى: مهم ، اساسى ، اصلى ) ، مَسِسْت Masest ( پهلوى: مهم ، بزرگ ، بالا ، برجسته ) ، ویژال Vizhal ( سانسکریت: مهم، بااهمیت ) ، ابروند Abarvand ( پهلوى: مهم ، بالاتر از همه ) ، اورژیت Urjit ( سنسکریت: اورجیتا: مهم ، بااهمیت )
بَلَوَت Balavat یا بَهوری Bahuri یا مَهات Mahat یا مَهیشی Mahishi ( سنسکریت: مهم ، بااهمیت ) بَلیاس Balias ( سنسکریت: بَلیَس: مهم ، بااهمیت ) ویپولا Vipula ( سنسکریت: ویپولَ:مهم ، بااهمیت )

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
ویژال ( سنسکریت: ویشالَ )
اورژیت ( سنسکریت: اورجیتا )
بَلَوَت، بَهوری، مَهات، مَهیشی ( سنسکریت )
بَلیاس ( سنسکریت: بَلیَس )
ویپولا ( سنسکریت: ویپولَ )
ماتیان، ماتیکان ( پهلوی )

major

ابروند

ارزشمند

خطیر

کلمه مهم ( مه ام ) از دو بخش ساخته شده که پسوند ام به معنای برای - وابسته به - مالِ - دارای به ریشه واژه میچسبد و ازآن نام میسازد و مه همان بزرگی و سترگی است مانند مهتر=بزرگتر. ازینرو معنای واژه مهم همانا چیزیست که دارای بزرگی/سترگی باشد. پسوند ام گاهی بدون هجای اضافی مانند ریم ( ری ام ) و گاهی با هجای اضافی مانند ورم varem ( ور ام ) به ریشه واژه میچسبد.
نمونگان دیگر:
ترم tarm ( تر ام ) =غیر
دهم dahm ( ده ام ) =پارسا
لسم lasm ( لس ام ) =فلج
همتاهای دیگر مهم در پارسی واژگان کِرامَند و ارزشمند هستند



این واژه ذاتا ایرانی است ولی بعضیا میگن عربی هستش
که برابر پارسی ان واژه اصیل ایرانی گرینگ است که کردها به جای مهم میگویند کردهای کورمانج باکور و کردهای سوران

چشمگیر
بزرگ
با ارزش_ ارزنده
پربها



ارزشمندی، ارجمندی، ارزمند، ارزمندی

importance

دارای اولویت و ارزش

برتر


کلمات دیگر: