صفاهان. [ ص ِ ] ( اِخ ) مخفف اصفهان است :
تب زده زهر اجل خورد و گذشت
گلشکرهای صفاهان چه کنم.
خاقانی.
هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم.
خاقانی.
ای خراسان ترا شهاب نزیست
وی صفاهان ترا مجال نماند.
خاقانی.
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ
نبودش بسی در صفاهان درنگ.
نظامی.
کنون سر همه التفاتها آن است
که یک دوسال دهی رخصت صفاهانم.
صائب.
رجوع به اصفهان شود.
صفاهان. [ ص ِ ] ( اِ ) نام پرده ای از موسیقی که آن را در آخر شب سرایند. ( آنندراج ) :
راست نهادند پرده هاش و به بختم
پرده کژ دیدم از ستای صفاهان.
خاقانی.
ور پرده عشاق صفاهان و حجاز است
از حنجره مطرب مکروه نزیبد.
سعدی.