کلمه جو
صفحه اصلی

طرازیدن

فرهنگ معین

(طِ دَ ) (مص م . ) ۱ - آرایش کردن ، آراستن . ۲ - نظم و ترتیب دادن ، نیکو ساختن .

لغت نامه دهخدا

طرازیدن . [ طِ / طَ دَ ] (مص ) آرایش دادن . پیرایش کردن . (آنندراج ). آراستن . پیراستن . || راست کردن . ترتیب کردن . تنظیم کردن . ساختن :
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفترد .

خسروی .


خان همی گفت همه روزه که سبحان اﷲ
این چه مرد است که محمود فرستاد ایدر
آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
بطرازیدن جنگ و بفدا کردن زر.

فرخی .


کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار
چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد.

فرخی .


شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر.

فرخی .


اگر این شعرکه گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باریکی شعر طرازم چو شکر.

فرخی .


شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر.

فرخی .


بنده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز.

فرخی .


رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز.

منوچهری .


آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
وز گوش و سر و تیر و کمانی بطرازند.

منوچهری (دیوان چ 5 ص 175).


بفرمود کاورشن و برزهم
طرازند لشکر طلایه بهم .

اسدی (گرشاسب نامه ).


عذر طرازی که میر توبه ام اشکست
نیست دروغ ترا خدای خریدار
راست نگردد دروغ و مکر بچاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار.

ناصرخسرو.


نماند کار دنیا جز ببازی
بقائی نیستش هر چون طرازی .

ناصرخسرو.


از من نثار شکر و جواب مفصلت
آنرا که از سؤال طرازد نثار من .

ناصرخسرو.


یکی دیبا طرازیدم نگاریده بحکمتها
که هرگزنآمد و ناید چنین از روم دیبائی .

ناصرخسرو.


دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان
راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز.

ناصرخسرو.


هم مقصر باشی ای دل گر بمدح مصطفی
معنی از گوهر طرازی لفظ از شکر کنی .

ناصرخسرو.


تا کی بود این بنا طرازیدن
چون خوابگه دوام نطرازی .

ناصرخسرو.


خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را که او
تا قیامت جز سعادت را نبیند کس روا.

ناصرخسرو.


چو روی دهرزی بازی طرازیدن همی بینی
سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی .

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 127).


قصه ای را که نظم خواهد کرد
برطرازد سخن بدین هنجار.

مسعودسعد (دیوان ص 261).


چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج
دو صف طرازد بر مرغزار از آتش و آب .

مسعودسعد.


هر گونه چرا داستان طرازم
کامروز بهر گونه داستانم .

مسعودسعد.


گه دست یازیدم همی زلفش طرازیدم همی
گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و دو ندب .

سنائی .


آن کار را بطرازید. (چهارمقاله ).
ای در آبدار نهان کرده در شکر
وی مشک تابدار طرازیده بر قمر.

سیدحسن غزنوی .


از بهر تو میطرازد ایام
منجوق ز صبح و پرچم از شام .

خاقانی .


کار من آن به که این و آن نطرازند
کآنکه مرا آفرید کارطراز است .

خاقانی .


از بس که بصنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت .

خاقانی .


گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است .

خاقانی .


|| به کارگاه بافتن دیبا و امثال آن .
- طرازیدن آب ؛ طرازکردن آب . برابر کردن آن :
طلب کردن جای و تدبیر مسکن
طرازیدن آب و تقدیر بنیان .

ناصرخسرو.


|| نیکو کردن . برازیدن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 167 و کلمه ٔ ترازیدن در همین لغت نامه شود.

طرازیدن. [ طِ / طَ دَ ] ( مص ) آرایش دادن. پیرایش کردن. ( آنندراج ). آراستن. پیراستن. || راست کردن. ترتیب کردن. تنظیم کردن. ساختن :
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفترد .
خسروی.
خان همی گفت همه روزه که سبحان اﷲ
این چه مرد است که محمود فرستاد ایدر
آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
بطرازیدن جنگ و بفدا کردن زر.
فرخی.
کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار
چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد.
فرخی.
شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر.
فرخی.
اگر این شعرکه گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باریکی شعر طرازم چو شکر.
فرخی.
شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر.
فرخی.
بنده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز.
فرخی.
رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز.
منوچهری.
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
وز گوش و سر و تیر و کمانی بطرازند.
منوچهری ( دیوان چ 5 ص 175 ).
بفرمود کاورشن و برزهم
طرازند لشکر طلایه بهم.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
عذر طرازی که میر توبه ام اشکست
نیست دروغ ترا خدای خریدار
راست نگردد دروغ و مکر بچاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار.
ناصرخسرو.
نماند کار دنیا جز ببازی
بقائی نیستش هر چون طرازی.
ناصرخسرو.
از من نثار شکر و جواب مفصلت
آنرا که از سؤال طرازد نثار من.
ناصرخسرو.
یکی دیبا طرازیدم نگاریده بحکمتها
که هرگزنآمد و ناید چنین از روم دیبائی.
ناصرخسرو.
دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان
راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز.
ناصرخسرو.
هم مقصر باشی ای دل گر بمدح مصطفی
معنی از گوهر طرازی لفظ از شکر کنی.
ناصرخسرو.
تا کی بود این بنا طرازیدن
چون خوابگه دوام نطرازی.
ناصرخسرو.
خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را که او
تا قیامت جز سعادت را نبیند کس روا.
ناصرخسرو.
چو روی دهرزی بازی طرازیدن همی بینی

فرهنگ عمید

۱. آرایش دادن، آراستن.
۲. نظم وترتیب دادن، اصلاح کردن: رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان / دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز (منوچهری: ۵۲ ). ٣. آماده کردن.


کلمات دیگر: