خوب رنگ گرفتن , خوب نفوذ کردن , رسوخ کردن در , اغشتن , اشباع کردن , ملهم کردن
شبع
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی
سیرشدن، سیری
( اسم ) سیری .
جمع شبع
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
شبع. [ ش ِ ] (ع اِ) نام آنچه سیر کند. (از اقرب الموارد). || کلفتی و ستبری در دو ساق پا. (از ذیل اقرب الموارد).
شبع. [ ش ِ ب َ ] (ع اِ)مقدار سیری از طعام . (از منتهی الارب ). || نام است هر آنچه سیر کند ترا. (از اقرب الموارد).
شبع. [ ش ُ ب ُ ] (ع ص ) ج ِ شَبَع. یقال : ثوب شبع الغزل و ثیاب شبع و حبل شبع و حبال شبع. (از ذیل اقرب الموارد).
شبع. [ ش َ ] (ع اِمص ) سیری . ضد گرسنگی . (منتهی الارب ): شبع الرجل من الطعام شُبعاً و شِبَعاً تملأ منه و هوضد جاع ؛ سیر شد از غذا و آن ضد گرسنه شد است . (از اقرب الموارد). || (ص ) زمین سرسبز: هذا وادقد شبعت غنمه . (از اقرب الموارد)؛ یعنی بیابانی است که گوسفندانش سیر شدند. کنایه از بیابان سبز است .
شبع. [ ش َ ] (ع مص ) به ستوه آمدن از چیزی . یقال : شبعت من هذا الامر و رویت ؛ یعنی از آن بیزار شدم و به ستوه آمدم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شبع. [ ش َ ] ( ع مص ) به ستوه آمدن از چیزی. یقال : شبعت من هذا الامر و رویت ؛ یعنی از آن بیزار شدم و به ستوه آمدم. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
شبع. [ ش ِ ب َ ] ( ع اِ )مقدار سیری از طعام. ( از منتهی الارب ). || نام است هر آنچه سیر کند ترا. ( از اقرب الموارد ).
شبع. [ ش ِ ] ( ع اِ ) نام آنچه سیر کند. ( از اقرب الموارد ). || کلفتی و ستبری در دو ساق پا. ( از ذیل اقرب الموارد ).
شبع. [ ش ُ ب ُ ] ( ع ص ) ج ِ شَبَع. یقال : ثوب شبع الغزل و ثیاب شبع و حبل شبع و حبال شبع. ( از ذیل اقرب الموارد ).