کلمه جو
صفحه اصلی

صلصل

فرهنگ فارسی

پیشانی اسب، موی سفیدپشت اسب، قدح کوچک، فاخته، بقیه آب یامایع دیگردرظرف، شبان ماهروحاذق
موی پیشانی

فرهنگ معین

(صُ صُ ) [ ع . ] (اِ. ) فاخته .

لغت نامه دهخدا

صلصل . [ ص َ ص َ ] (ع اِ) موی پیشانی اسب . (منتهی الارب ).


صلصل . [ ص ُ ص ُ ] (اِخ ) آبی است در جوف هضبه ٔ حمراء. (معجم البلدان ).


صلصل. [ ص ُ ص ُ ] ( ع اِ ) مرغی است یا آن فاخته است. ( منتهی الارب ). فاخته. ( غیاث اللغات ) ( مهذب الاسماء ). کالِنجَه. ( برهان ). کوکو :
صلصل چو بیدلان جهان گشته باخروش
بلبل چو عاشقان نوان گشته بافغان.
فرخی.
ز بلبل سرود خوش ، ز صلصل نوای نغز
ز ساری حدیث خوب ز قمری خروش زار.
فرخی.
بلبل به غزل طیره کند اعشی را
صلصل به نوا سخره کندلیلی را.
منوچهری.
صلصل به لحن زلزل وقت سپیده دم
اشعار بونواس همی خواند و جریر.
منوچهری.
گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم
گهی قمری کند از بر، گهی ساری کند اِمْلی.
منوچهری.
قمریان راه گل و نوش لبینا دانند
صُلصُلان باغ سیاووشان با سروسِتاه.
منوچهری.
چو چنبرهای یاقوتین به روز باد گلبنها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر بچنبرها.
منوچهری.
صلصل خواند همی شعر لبید و زُهَیر
نارُو راند همی مدح جریر و خثم.
منوچهری.
|| خاقانی صلصل را مرغی جز فاخته میداند :
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمه هزارآوا.
خاقانی.
فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایه شیرین لعاب...
صلصل گفتا به اصل لاله دو رنگ است ، از او
سوسن یک رنگ به چون خط اهل ثواب.
خاقانی.
رجوع به فاخته شود. || باقیمانده آب در تک حوض و همچنین است روغن و مانند آن. ( منتهی الارب ). بقیه آب در حوض. ( غیاث اللغات ). || موی سپید پشت اسب و سر سینه آن. ( منتهی الارب ). موی پیشانی اسب. ( غیاث اللغات ). || قدح بزرگ یا قدح کوچک. ( منتهی الارب ). قدح بزرگ. ( مهذب الاسماء ). || شبان ماهر و حاذق. || سپیدی موی یال اسب. || ( ص ) حمار صلصل ؛ خر بسیاربانگ. ( منتهی الارب ). حمار صلصال. رجوع به صلصال شود.

صلصل. [ ص َ ص َ ] ( ع اِ ) موی پیشانی اسب. ( منتهی الارب ).

صلصل. [ ص ُ ص ُ ] ( اِخ ) موضعی است عمروبن کلاب را. ( معجم البلدان ).

صلصل. [ ص ُ ص ُ ] ( اِخ ) آبی است در جوف هضبه حمراء. ( معجم البلدان ).

صلصل. [ ص ُ ص ُ ] ( اِخ ) در هفت میلی مدینه است. چون پیغمبر در عام الفتح از مدینه به مکه شد بدانجا نزول فرمود. ( معجم البلدان ).

صلصل . [ ص ُ ص ُ ] (اِخ ) در هفت میلی مدینه است . چون پیغمبر در عام الفتح از مدینه به مکه شد بدانجا نزول فرمود. (معجم البلدان ).


صلصل . [ ص ُ ص ُ ] (اِخ ) موضعی است عمروبن کلاب را. (معجم البلدان ).


صلصل . [ ص ُ ص ُ ] (ع اِ) مرغی است یا آن فاخته است . (منتهی الارب ). فاخته . (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء). کالِنجَه . (برهان ). کوکو :
صلصل چو بیدلان جهان گشته باخروش
بلبل چو عاشقان نوان گشته بافغان .

فرخی .


ز بلبل سرود خوش ، ز صلصل نوای نغز
ز ساری حدیث خوب ز قمری خروش زار.

فرخی .


بلبل به غزل طیره کند اعشی را
صلصل به نوا سخره کندلیلی را.

منوچهری .


صلصل به لحن زلزل وقت سپیده دم
اشعار بونواس همی خواند و جریر.

منوچهری .


گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم
گهی قمری کند از بر، گهی ساری کند اِمْلی .

منوچهری .


قمریان راه گل و نوش لبینا دانند
صُلصُلان باغ سیاووشان با سروسِتاه .

منوچهری .


چو چنبرهای یاقوتین به روز باد گلبنها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر بچنبرها.

منوچهری .


صلصل خواند همی شعر لبید و زُهَیر
نارُو راند همی مدح جریر و خثم .

منوچهری .


|| خاقانی صلصل را مرغی جز فاخته میداند :
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمه ٔ هزارآوا.

خاقانی .


فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایه ٔ شیرین لعاب ...
صلصل گفتا به اصل لاله دو رنگ است ، از او
سوسن یک رنگ به چون خط اهل ثواب .

خاقانی .


رجوع به فاخته شود. || باقیمانده ٔ آب در تک حوض و همچنین است روغن و مانند آن . (منتهی الارب ). بقیه ٔ آب در حوض . (غیاث اللغات ). || موی سپید پشت اسب و سر سینه ٔ آن . (منتهی الارب ). موی پیشانی اسب . (غیاث اللغات ). || قدح بزرگ یا قدح کوچک . (منتهی الارب ). قدح بزرگ . (مهذب الاسماء). || شبان ماهر و حاذق . || سپیدی موی یال اسب . || (ص ) حمار صلصل ؛ خر بسیاربانگ . (منتهی الارب ). حمار صلصال . رجوع به صلصال شود.

فرهنگ عمید

= فاخته

فاخته#NAME?


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۴(بار)

پیشنهاد کاربران

هو
کبوتر یا فاخته.


کلمات دیگر: