کلمه جو
صفحه اصلی

ستیر

فرهنگ فارسی

استیر، سیر، یک چهلم من، ۱۶مثقال، استار، مستور، پوشیده، عفیف، پاکدامن، پارسا، سترائ
( صفت ) ۱ - آنکه عیب و خطای دیگران را می پوشاند . ۲ - کسی که از کارهای نامشروع اجتناب کند پاکدامن جمع سترائ .
پوشیده . مستور

فرهنگ معین

(سَ ) [ ع . ] (ص . ) کسی که عیب و خطای دیگری را می پوشاند.
(س تِ ) (اِ. ) استیر، یک چهارم من .

(سَ) [ ع . ] (ص .) کسی که عیب و خطای دیگری را می پوشاند.


(س تِ) (اِ.) استیر؛ یک چهارم من .


لغت نامه دهخدا

ستیر. [ س ِ ] ( اِ ) رجوع کنید به استیر. پهلوی «ستر» ( تاوادیا 165 ). در «صد دُرّ نثر» آمده : «هر استیر چهار درم بود چنانکه سیصد دُرّ استیر هزار و دویست درم بود». ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). بمعنی سیر است که یک حصه از چهل حصه من باشد و آن به وزن تبریز پانزده مثقال است چه یک من تبریز شش صد مثقال و هر مثقالی شش دانگ ، و بعضی گویند ستیر شش درهم و نیم باشد. ( برهان ). شش درم سنگ و نیم. ( اوبهی ) ( شرفنامه ). وزنی باشد که آن را سیر گویند. ( آنندراج ). استیر که بعربی استار گویند یعنی شش درم و نیم که چهل یک ِ من بود. استار و آن شش درم سنگ و نیم بود. ( فرهنگ اسدی ) ( رشیدی ) :
زهی بر کمانش بر از چرم شیر
یکی تیر و پیکان او ده ستیر.
فردوسی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآهخت گرد دلیر.
فردوسی.
یا رب چه جهان است این یا رب چه جهان
شادی به ستیربخشد و غم به قپان.
صفار.
ده ستیراز این مطبوخ با یک وقیه روغن سوسن و یک وقیه روغن نرگس و یک وقیه و نیم انگبین بیامیزند و حقنه کنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
اما مقدار [ طعام ] کمترین ده ستیر. ( کیمیای سعادت ). سه بدست و نیم درازی او و چهار انگشت پهنا، وزن او دو من و نیم یا سه من کم ده ستیر. ( نوروزنامه ).
سقنقور بوده ست نه مغز خر
به ده من زر ارزد از او یک ستیر.
سوزنی.
روزگار بیاید که آنچه به درم سنگ است به ستیر گردد و آنچه به ستیر باشد به من گردد. ( اسرار التوحید ).
امااگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام است. ( تذکرة الاولیاء عطار ).
گوشت افزون نیم من بد یک ستیر
هست گربه نیم من هم ای ستیر.
( مثنوی چ خاور ص 336 ).

ستیر. [ س َ ] ( ع ص ) پوشیده. ( منتهی الارب ). مستور :
عشق معشوقان نهانست و ستیر
عشق عاشق با دوصد طبل و نفیر.
مثنوی.
گفت با هامان بگویم ای ستیر
شاه را لازم بود رای ای وزیر.
( مثنوی چ خاور ص 258 ).
آنچه مقصود است مغز آن بگیر
چون براهش کرد آن زیبا ستیر.
( مثنوی چ خاور ص 302 ).
گوشت افزون نیم من بد یک ستیر
هست گربه نیم من هم ای ستیر.
( مثنوی چ خاور ص 336 ).
|| پوشنده. ( منتهی الارب ). ساتر :
ور در آید محرمی دور از گزند

ستیر. [ س َ ] (ع ص ) پوشیده . (منتهی الارب ). مستور :
عشق معشوقان نهانست و ستیر
عشق عاشق با دوصد طبل و نفیر.

مثنوی .


گفت با هامان بگویم ای ستیر
شاه را لازم بود رای ای وزیر.

(مثنوی چ خاور ص 258).


آنچه مقصود است مغز آن بگیر
چون براهش کرد آن زیبا ستیر.

(مثنوی چ خاور ص 302).


گوشت افزون نیم من بد یک ستیر
هست گربه نیم من هم ای ستیر.

(مثنوی چ خاور ص 336).


|| پوشنده . (منتهی الارب ). ساتر :
ور در آید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیر آن روی بند.

مثنوی .


|| پارسا. (منتهی الارب ).

ستیر. [ س ِ ] (اِ) رجوع کنید به استیر. پهلوی «ستر» (تاوادیا 165). در «صد دُرّ نثر» آمده : «هر استیر چهار درم بود چنانکه سیصد دُرّ استیر هزار و دویست درم بود». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بمعنی سیر است که یک حصه از چهل حصه ٔ من باشد و آن به وزن تبریز پانزده مثقال است چه یک من تبریز شش صد مثقال و هر مثقالی شش دانگ ، و بعضی گویند ستیر شش درهم و نیم باشد. (برهان ). شش درم سنگ و نیم . (اوبهی ) (شرفنامه ). وزنی باشد که آن را سیر گویند. (آنندراج ). استیر که بعربی استار گویند یعنی شش درم و نیم که چهل یک ِ من بود. استار و آن شش درم سنگ و نیم بود. (فرهنگ اسدی ) (رشیدی ) :
زهی بر کمانش بر از چرم شیر
یکی تیر و پیکان او ده ستیر.

فردوسی .


خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآهخت گرد دلیر.

فردوسی .


یا رب چه جهان است این یا رب چه جهان
شادی به ستیربخشد و غم به قپان .

صفار.


ده ستیراز این مطبوخ با یک وقیه روغن سوسن و یک وقیه روغن نرگس و یک وقیه و نیم انگبین بیامیزند و حقنه کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
اما مقدار [ طعام ] کمترین ده ستیر. (کیمیای سعادت ). سه بدست و نیم درازی او و چهار انگشت پهنا، وزن او دو من و نیم یا سه من کم ده ستیر. (نوروزنامه ).
سقنقور بوده ست نه مغز خر
به ده من زر ارزد از او یک ستیر.

سوزنی .


روزگار بیاید که آنچه به درم سنگ است به ستیر گردد و آنچه به ستیر باشد به من گردد. (اسرار التوحید).
امااگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام است . (تذکرة الاولیاء عطار).
گوشت افزون نیم من بد یک ستیر
هست گربه نیم من هم ای ستیر.

(مثنوی چ خاور ص 336).



فرهنگ عمید

۱. مستور؛ پوشیده: ◻︎ ور درآید محرمی دور از گزند / برگشایند آن ستیران روی‌بند (مولوی: ۱۳۱).
۲. عفیف؛ پاک‌دامن؛ پارسا.


= سیر٢: ◻︎ زهی بر کمان استش از چرم شیر / یکی تیر، پیکان او ده ستیر (فردوسی: ۳/۱۸۷).


۱. مستور، پوشیده: ور درآید محرمی دور از گزند / برگشایند آن ستیران روی بند (مولوی: ۱۳۱ ).
۲. عفیف، پاک دامن، پارسا.
= سیر٢: زهی بر کمان استش از چرم شیر / یکی تیر، پیکان او ده ستیر (فردوسی: ۳/۱۸۷ ).


کلمات دیگر: