کلمه جو
صفحه اصلی

شرج

عربی به فارسی

مقعد , بن , نشين , سوراخ کون , زين , پالا ن زدن , سواري کردن , تحميل کردن , زين کردن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - آمیختن ( گوشت پخته با خام و مانند آن ) . ۲ - بند بستن خریطه را . ۳ - دروغ ر بستن بر کسی .
دراز طویل و دراز یا سریر میت

فرهنگ معین

(شَ رَ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - آمیختن (گوشت پخته یا خام و مانند آن ). ۲ - بند بستن خریطه را. ۳ - دروغ بستن بر کسی .

لغت نامه دهخدا

شرج . [ ش َ ] (اِخ ) یک وادی است و در این مکان چاهی یافت شود. (از معجم البلدان ).


شرج. [ ش َ ] ( ع اِ ) آبراهه از زمین سنگلاخ به سوی زمین نرم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، اشراج. راه گذر آب در سنگلاخ. || گروه. یقال : اصبحوا فی هذا الامر شرجین ؛ یعنی فرقتین. ( منتهی الارب ). فرقه. ( اقرب الموارد ). گروه. ( ناظم الاطباء ). || انجمن. || مانند. ( منتهی الارب ). مثل. ( اقرب الموارد ). || نوع و گونه. یقال : هما شرج واحد؛ ای نوع واحد. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد )( ناظم الاطباء ). رجوع به شَرَج شود. || روغن کنجد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || خو و طبیعت. || شباهت. || انبازی و شرکت. ( ناظم الاطباء ). انبازی. ( منتهی الارب ). || عضله گوشت معقده است و با پوست آمیخته همچون گوشت لب. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و کار این عضله آن است که معقده را یعنی لب روده را فراز هم کشد و بوقت حاجت باقی ثفل را بیرون کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). تفرق الاتصال که از پوست و گوشت اندر گذرد و به استخوان میرسد که استخوان به دو پاره شود و باشد که خرد شود یا از درازا شکافته شود. اگر یک شکاف بیش نباشد آن را شق گویند و اگر شکافها بسیار باشد شرج گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ): شرج الدبر؛ سر سفره ؛ ای حلقةالدبر و یطلق علی عضلته و عصبته. ( یادداشت مؤلف ) : این کرم [ خرد ] کودکان را بیشتر افتد و در شکنها و انجوغ شرج بسیار افتد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

شرج. [ ش َ رَ ] ( ع اِ ) جای فراخ از وادی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، اشراج. || راه کهکشان. ( منتهی الارب ). مجره. ( اقرب الموارد ).
- شرج السماء ؛ راه کهکشان. ( مهذب الاسماء ).
|| خو و طبیعت. یقال : فلا رأیهم رأیی و لاشرجهم شرجی ؛ یعنی طبیعتی. ( منتهی الارب ). || شرم زن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || محلی که مابین شرم زن و مقعد باشد. || مجمع حلقه دبر که منطبق میگردد. ( از تاج العروس ) ( از ناظم الاطباء ). || گوشه جامه دان. ( منتهی الارب ). بند جامه دان. یقال : عقد شرج العیبة؛ یعنی بست بند جامه دان را.( از اقرب الموارد ). بند جامه دان. || بند قرآن. || بند خورجین و امثال آن. ( از تاج العروس ). بند بغچه. || برهنگی و کفتگی ( ترکیدگی ) کمان. ( منتهی الارب ). شقاق در کمان. ( از اقرب الموارد ). شکاف کمان. ( غیاث اللغات ). ج ، اشراج.

شرج. [ ش َ ] ( ع مص ) آمیختن. ( منتهی الارب ). || آمیختن گوشت پخته با خام. ( منتهی الارب ). مخلوط کردن شراب را به آب : شرج الشراب بالماء؛ آمیخت شراب را با آب. ( از اقرب الموارد ). || بند بستن خریطه را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). استوار بستن خریطه. ( غیاث اللغات ).بهم درآوردن گوشه جوال. ( تاج المصادر بیهقی ): شرج العیبة و الخریطة؛ درهم آوردن گوشه های آن جامه دان و خریطه را. ( ناظم الاطباء ). || فراهم آوردن.( منتهی الارب ). بر یکدیگر چیدن. ( غیاث اللغات ). گرد آوردن. ( از اقرب الموارد ): شرج الشی ٔ؛ فراهم کرد آن چیز را. ( ناظم الاطباء ). || دروغ بربستن برکسی. ( منتهی الارب ). دروغ گفتن. ( غیاث اللغات ) ( از اقرب الموارد ). || خره نهادن خشت. خشت در خره کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). چیدن خشت و مرتب کردن آن در کنار یکدیگر. ( از اقرب الموارد ). برهم نهادن خشت. || شکافتن چیزی را. ( ناظم الاطباء ).

شرج . [ ش َ ] (اِخ ) کوهی است در دیار غنی و یا اینکه آبی است متعلق به بنی عبس در نجد از ارض عالیة. (از معجم البلدان ). آبی است مر بنی عبس را. (منتهی الارب ).


شرج . [ ش َ ] (اِخ ) نام آب یا وادیی است بنی فزاره را. (از معجم البلدان ).


شرج . [ ش َ ] (ع اِ) آبراهه از زمین سنگلاخ به سوی زمین نرم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، اشراج . راه گذر آب در سنگلاخ . || گروه . یقال : اصبحوا فی هذا الامر شرجین ؛ یعنی فرقتین . (منتهی الارب ). فرقه . (اقرب الموارد). گروه . (ناظم الاطباء). || انجمن . || مانند. (منتهی الارب ). مثل . (اقرب الموارد). || نوع و گونه . یقال : هما شرج واحد؛ ای نوع واحد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء). رجوع به شَرَج شود. || روغن کنجد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || خو و طبیعت . || شباهت . || انبازی و شرکت . (ناظم الاطباء). انبازی . (منتهی الارب ). || عضله ٔ گوشت معقده است و با پوست آمیخته همچون گوشت لب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و کار این عضله آن است که معقده را یعنی لب روده را فراز هم کشد و بوقت حاجت باقی ثفل را بیرون کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تفرق الاتصال که از پوست و گوشت اندر گذرد و به استخوان میرسد که استخوان به دو پاره شود و باشد که خرد شود یا از درازا شکافته شود. اگر یک شکاف بیش نباشد آن را شق گویند و اگر شکافها بسیار باشد شرج گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ): شرج الدبر؛ سر سفره ؛ ای حلقةالدبر و یطلق علی عضلته و عصبته . (یادداشت مؤلف ) : این کرم [ خرد ] کودکان را بیشتر افتد و در شکنها و انجوغ شرج بسیار افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).


شرج . [ ش َ ] (اِخ ) آبی است در مشرق اجفر و بین این دو، عقبه ای است و در نزدیکی فید(قلعه ٔ) بنی اسد واقع شده است . (از معجم البلدان ).


شرج . [ ش َ ] (اِخ ) آبی است متعلق به بنی اسد. (از معجم البلدان ).


شرج . [ ش َ ] (ع مص ) آمیختن . (منتهی الارب ). || آمیختن گوشت پخته با خام . (منتهی الارب ). مخلوط کردن شراب را به آب : شرج الشراب بالماء؛ آمیخت شراب را با آب . (از اقرب الموارد). || بند بستن خریطه را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). استوار بستن خریطه . (غیاث اللغات ).بهم درآوردن گوشه ٔ جوال . (تاج المصادر بیهقی ): شرج العیبة و الخریطة؛ درهم آوردن گوشه های آن جامه دان و خریطه را. (ناظم الاطباء). || فراهم آوردن .(منتهی الارب ). بر یکدیگر چیدن . (غیاث اللغات ). گرد آوردن . (از اقرب الموارد): شرج الشی ٔ؛ فراهم کرد آن چیز را. (ناظم الاطباء). || دروغ بربستن برکسی . (منتهی الارب ). دروغ گفتن . (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). || خره نهادن خشت . خشت در خره کردن . (تاج المصادر بیهقی ). چیدن خشت و مرتب کردن آن در کنار یکدیگر. (از اقرب الموارد). برهم نهادن خشت . || شکافتن چیزی را. (ناظم الاطباء).


شرج . [ ش َ رَ ] (ع اِ) جای فراخ از وادی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، اشراج . || راه کهکشان . (منتهی الارب ). مجره . (اقرب الموارد).
- شرج السماء ؛ راه کهکشان . (مهذب الاسماء).
|| خو و طبیعت . یقال : فلا رأیهم رأیی و لاشرجهم شرجی ؛ یعنی طبیعتی . (منتهی الارب ). || شرم زن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || محلی که مابین شرم زن و مقعد باشد. || مجمع حلقه ٔ دبر که منطبق میگردد. (از تاج العروس ) (از ناظم الاطباء). || گوشه ٔ جامه دان . (منتهی الارب ). بند جامه دان . یقال : عقد شرج العیبة؛ یعنی بست بند جامه دان را.(از اقرب الموارد). بند جامه دان . || بند قرآن . || بند خورجین و امثال آن . (از تاج العروس ). بند بغچه . || برهنگی و کفتگی (ترکیدگی ) کمان . (منتهی الارب ). شقاق در کمان . (از اقرب الموارد). شکاف کمان . (غیاث اللغات ). ج ، اشراج .


شرج . [ ش َ رَ ] (ع مص ) اشرج گردیدن ستور. (از منتهی الارب ). (اشرج گردیدن ستور آن است که یک خصیه ٔ وی کلان باشد یا یک خصیه باشد او را). (از لسان العرب ). یک خایه از خایه ٔ دیگر بزرگتر شدن . (غیاث اللغات ). از عیبهای خلقی در ستوران است که دارای یک خایه باشد. (ازصبح الاعشی ج 2 ص 26). || انبازی . (منتهی الارب ). شرکت دادن کسی را در کاری . (از اقرب الموارد).


گویش مازنی

/sherej/ از طوایف ساکن در منطقه ی نور

از طوایف ساکن در منطقه ی نور



کلمات دیگر: