کلمه جو
صفحه اصلی

شارک

عربی به فارسی

شريک شدن , شرکت کردن , سهيم شدن


فرهنگ اسم ها

اسم: شارک (دختر) (فارسی)
معنی: سار ( پرنده )

فرهنگ فارسی

( اسم ) پرنده ایست سیاه رنگ سارک ساری شارو .
ابن سنان جد نصر بن منصور شارکی

فرهنگ معین

(رَ ) (اِ. ) سار.

لغت نامه دهخدا

شارک . [ رِ ] (اِخ ) شهرکی است از نواحی اعمال بلخ . طایفه ای از دانشمندان از قبیله ٔ ابوسعداز آنجا برخاسته اند. رجوع به (معجم البلدان ) شود.


شارک. [ رَ ] ( اِ ) مرغی است خوش آواز و کوچک. ( لغت فرس ). مرغکی است خوش آواز و کوچک. گویند هزار داستان است. ( معیار جمالی ). مرغکی است کوچک و خوش آواز و او را هزارداستان نیز گویند. ( اوبهی ). نام جانوری است مشهور که شار نیز گویند. ( فرهنگ جهانگیری ). مرغکی باشد کوچک و خوش آواز سیاه و در تحفه گوید که او را هزاردستان نیز گویند. ( فرهنگ سروری ). پرنده ای است سیاه و مانند طوطی سخن گوید و بعضی گویند پرنده ای است سیاه و کوچک و آن را هزارداستان نیز خوانند و بعضی دیگر گفته اند مرغی است کوچک و خوش آواز که آواز او را به صدای چهارتاره تشبیه کرده اند و قید سیاه و سفید نکرده اند. ( برهان ) مرغ معروف خوش آواز و در تحفه گوید: او را هزارداستان نیز گویند. ( فرهنگ رشیدی ). نام طایر سیاهرنگ که به هندی مَینا گویند. ( غیاث ). جانور ساروک سخنگو است. ( الفاظ الادویه ). در تحفة الاحباب بمعنی هزاردستان آمده. ( شعوری ج 2 ص 125 ). مرغی است که تنها در هندوستان یافته شود. ( دزی ج 1 ص 715 از لطائف ثعالبی و فرهنگهای فارسی ). مرغی سیاه است با خالهای خاکستری و مانند طوطی سخن گوید و هم آواز خواند. شارو. شار. سارو. سارج. سحرور. شحرور. طرقه. توکا : و اندر دشتها و بیابانهای وی [ هندوستان ] جانوران گوناگون اند چون پیل و گرگ و طاوس و کرکری و طوطک و شارک و آنچه بدین ماند. ( حدود العالم چ تهران ص 41 ).
پراکنده با مشکدم سنگخوار
خروشان بهم شارک و لاله سار.
خطیری.
الا تا در آیند طوطی و شارک
الا تا سرایند قمری و ساری.
زینبی.
ماند ورشان بمطرب کوفی
ماند شارک بمقری بصری.
منوچهری.
کبک ناقوس زن و شارک سنتور زنست
فاخته نای زن وبط شده طنبور زنا.
منوچهری.
شارک چو مؤذن بسحر حلق گشاده
آن ژولک ( ژورک ) و آن صعوه از آن داده اذان را.
سنائی.
شارک ز تو مطرب چمن گشت
هندوی چهارتاره زن گشت.
خاقانی.
چون شارک هست روغنی تن
هرگز ملخی نرنجد از من.
خاقانی ( تحفة العراقین ).
اگر شاهین زبون گردد ز شارک
کله کلمرغ را زیبد بتارک
امیرخسرو ( از فرهنگ جهانگیری ).

شارک. [ رَ ] ( اِخ ) نام قسمتی از کوه شلفین یا شروین در حدود سوادکوه و فیروزکوه به مازندران. رجوع به مازندران و استراباد رابینو، ترجمه وحید مازندرانی ص 67 و 68 شود.

شارک . [ رَ ] (اِ) مرغی است خوش آواز و کوچک . (لغت فرس ). مرغکی است خوش آواز و کوچک . گویند هزار داستان است . (معیار جمالی ). مرغکی است کوچک و خوش آواز و او را هزارداستان نیز گویند. (اوبهی ). نام جانوری است مشهور که شار نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). مرغکی باشد کوچک و خوش آواز سیاه و در تحفه گوید که او را هزاردستان نیز گویند. (فرهنگ سروری ). پرنده ای است سیاه و مانند طوطی سخن گوید و بعضی گویند پرنده ای است سیاه و کوچک و آن را هزارداستان نیز خوانند و بعضی دیگر گفته اند مرغی است کوچک و خوش آواز که آواز او را به صدای چهارتاره تشبیه کرده اند و قید سیاه و سفید نکرده اند. (برهان ) مرغ معروف خوش آواز و در تحفه گوید: او را هزارداستان نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). نام طایر سیاهرنگ که به هندی مَینا گویند. (غیاث ). جانور ساروک سخنگو است . (الفاظ الادویه ). در تحفة الاحباب بمعنی هزاردستان آمده . (شعوری ج 2 ص 125). مرغی است که تنها در هندوستان یافته شود. (دزی ج 1 ص 715 از لطائف ثعالبی و فرهنگهای فارسی ). مرغی سیاه است با خالهای خاکستری و مانند طوطی سخن گوید و هم آواز خواند. شارو. شار. سارو. سارج . سحرور. شحرور. طرقه . توکا : و اندر دشتها و بیابانهای وی [ هندوستان ] جانوران گوناگون اند چون پیل و گرگ و طاوس و کرکری و طوطک و شارک و آنچه بدین ماند. (حدود العالم چ تهران ص 41).
پراکنده با مشکدم سنگخوار
خروشان بهم شارک و لاله سار.

خطیری .



الا تا در آیند طوطی و شارک
الا تا سرایند قمری و ساری .

زینبی .



ماند ورشان بمطرب کوفی
ماند شارک بمقری بصری .

منوچهری .


کبک ناقوس زن و شارک سنتور زنست
فاخته نای زن وبط شده طنبور زنا.

منوچهری .


شارک چو مؤذن بسحر حلق گشاده
آن ژولک (ژورک ) و آن صعوه از آن داده اذان را.

سنائی .


شارک ز تو مطرب چمن گشت
هندوی چهارتاره زن گشت .

خاقانی .


چون شارک هست روغنی تن
هرگز ملخی نرنجد از من .

خاقانی (تحفة العراقین ).


اگر شاهین زبون گردد ز شارک
کله کلمرغ را زیبد بتارک

امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری ).



شارک . [ رَ ] (اِخ ) نام قسمتی از کوه شلفین یا شروین در حدود سوادکوه و فیروزکوه به مازندران . رجوع به مازندران و استراباد رابینو، ترجمه ٔ وحید مازندرانی ص 67 و 68 شود.


شارک . [ رِ ] (اِخ ) ابن سنان . جد نصربن منصور شارکی . رجوع به شارکی (نصربن منصور) شود.


شارک . [ رِ ] (اِخ ) ابن النصر. از مشایخ و دانشمندان و فقهای سیستان در زمان حکومت حسین بن عبداﷲ سیاری از جانب عبداﷲبن طاهر به سیستان . رجوع به تاریخ سیستان ص 181، 184، 195 شود.


شارک . [ رِ ] (اِخ ) ابن سلیمان حمیری از معاصرین عبداﷲبن طاهر طاهری است و آنگاه که عبداﷲبن طاهر از حسین بن عبداﷲ السیاری حاکم سیستان مشاهیر آنجا را چون ابراهیم بن الحضین و... را بخواست این مرد بگریخت وبه مکه شد و آنجا مجاور شد و بازآمد روز سدیگر که به سیستان آمد او را بکشتند. (تاریخ سیستان ص 185).


فرهنگ عمید

ساری۱#NAME?


= ساری۱


کلمات دیگر: