شريک شدن , شرکت کردن , سهيم شدن
شارک
عربی به فارسی
فرهنگ اسم ها
معنی: سار ( پرنده )
فرهنگ فارسی
ابن سنان جد نصر بن منصور شارکی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
شارک . [ رِ ] (اِخ ) شهرکی است از نواحی اعمال بلخ . طایفه ای از دانشمندان از قبیله ٔ ابوسعداز آنجا برخاسته اند. رجوع به (معجم البلدان ) شود.
پراکنده با مشکدم سنگخوار
خروشان بهم شارک و لاله سار.
الا تا سرایند قمری و ساری.
ماند شارک بمقری بصری.
فاخته نای زن وبط شده طنبور زنا.
آن ژولک ( ژورک ) و آن صعوه از آن داده اذان را.
هندوی چهارتاره زن گشت.
هرگز ملخی نرنجد از من.
کله کلمرغ را زیبد بتارک
شارک. [ رَ ] ( اِخ ) نام قسمتی از کوه شلفین یا شروین در حدود سوادکوه و فیروزکوه به مازندران. رجوع به مازندران و استراباد رابینو، ترجمه وحید مازندرانی ص 67 و 68 شود.
پراکنده با مشکدم سنگخوار
خروشان بهم شارک و لاله سار.
خطیری .
الا تا در آیند طوطی و شارک
الا تا سرایند قمری و ساری .
زینبی .
ماند ورشان بمطرب کوفی
ماند شارک بمقری بصری .
منوچهری .
کبک ناقوس زن و شارک سنتور زنست
فاخته نای زن وبط شده طنبور زنا.
منوچهری .
شارک چو مؤذن بسحر حلق گشاده
آن ژولک (ژورک ) و آن صعوه از آن داده اذان را.
سنائی .
شارک ز تو مطرب چمن گشت
هندوی چهارتاره زن گشت .
خاقانی .
چون شارک هست روغنی تن
هرگز ملخی نرنجد از من .
خاقانی (تحفة العراقین ).
اگر شاهین زبون گردد ز شارک
کله کلمرغ را زیبد بتارک
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری ).
شارک . [ رَ ] (اِخ ) نام قسمتی از کوه شلفین یا شروین در حدود سوادکوه و فیروزکوه به مازندران . رجوع به مازندران و استراباد رابینو، ترجمه ٔ وحید مازندرانی ص 67 و 68 شود.
شارک . [ رِ ] (اِخ ) ابن سنان . جد نصربن منصور شارکی . رجوع به شارکی (نصربن منصور) شود.
شارک . [ رِ ] (اِخ ) ابن النصر. از مشایخ و دانشمندان و فقهای سیستان در زمان حکومت حسین بن عبداﷲ سیاری از جانب عبداﷲبن طاهر به سیستان . رجوع به تاریخ سیستان ص 181، 184، 195 شود.
شارک . [ رِ ] (اِخ ) ابن سلیمان حمیری از معاصرین عبداﷲبن طاهر طاهری است و آنگاه که عبداﷲبن طاهر از حسین بن عبداﷲ السیاری حاکم سیستان مشاهیر آنجا را چون ابراهیم بن الحضین و... را بخواست این مرد بگریخت وبه مکه شد و آنجا مجاور شد و بازآمد روز سدیگر که به سیستان آمد او را بکشتند. (تاریخ سیستان ص 185).
فرهنگ عمید
ساری۱#NAME?