غار , کنام , کمينگاه , دزدگاه , خلوتگاه , لا نه , محل استراحت جانور , گل , لجن , گل الود کردن , استراحت کردن , بلا نه پناه بردن
عرین
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی
۱ - ( صفت ) انبوه ( درخت خار ) ۲ - ( اسم ) بیشه نیزار ( جای شیر کفتار و گرگ ) .
ابن ثعلبه بن یربوع بن حنظله جدی است جاهلی و فرزندان او بطنی از تمیم از عدنانیه را تشکیل دهند و نسبت بدو عرینی شود
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
عرین . [ ع َ ] (اِخ ) جدی است جاهلی و فرزندان او بطنی از زهیربن جذام ، از قحطانیة را تشکیل میدهند و مسکن آنان دقهلیة و مرتاحیة در مصر بوده است . (از الاعلام زرکلی از نهایة الارب ).
پیشت بشمندو بی روان گردند
شیران عرین چو شیر شادرْوان.
شده راست مانند شیر عرین.
قوت پیل دمان داد و دل شیر عرین.
هزبر و پیل برون آرد از میان عرین.
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال.
بزرگ بأس تو شیر است و روزگار عرین.
روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین.
علی بود شیر عرین محمد.
شیر کجا باشد جز در عرین.
ترس ترسنده عقاب اندر وکن.
تیغی و خفتان و مغفر است نیامت.
نه چو تو گاه رزم شیر عرین.
دل شیر عرین ندارد رنگ.
شیر گردون را در سایه امن تو عرین.
شیر رایت شود چو شیر عرین.
در عرین دایگان شیران است.
صید را شیر عرین بایستی.
گربه بهر حال هست عطسه شیر عرین.
عرین . [ ع َ ] (اِخ ) ابن ثعلبةبن یربوع بن حنظلة. جدی است جاهلی و فرزندان او بطنی از تمیم ، از عدنانیه را تشکیل دهند. و نسبت بدو عرینی شود. ابوریحانه عبداﷲبن مطر بصری محدث از نسل او است . (از الاعلام زرکلی از نهایةالارب و السبائک ).
عرین . [ ع َ ] (اِخ ) بطنی است از تمیم . (منتهی الارب ). حیی است از تمیم . (از اقرب الموارد).
پیشت بشمندو بی روان گردند
شیران عرین چو شیر شادرْوان .
منجیک .
شده تند کاووس و چین در جبین
شده راست مانند شیر عرین .
فردوسی .
ایزد او را ز پی آنکه عدو نیست کند
قوت پیل دمان داد و دل شیر عرین .
فرخی .
چنان به رای و بتدبیر بی سلیح و سپاه
هزبر و پیل برون آرد از میان عرین .
فرخی .
آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال .
فرخی .
بدیع لفظ تو درّ است و افتخار صدف
بزرگ بأس تو شیر است و روزگار عرین .
عنصری .
حاسدم گویدچرا تو خدمت خسرو کنی
روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین .
منوچهری .
عرین بود دین محمد ولیکن
علی بود شیر عرین محمد.
ناصرخسرو.
علم کجاباشد جز نزد او
شیر کجا باشد جز در عرین .
ناصرخسرو.
لرز لرزنده غضنفر در عرین
ترس ترسنده عقاب اندر وکن .
ناصرخسرو.
شیری و میدان رزمگاه عرینت
تیغی و خفتان و مغفر است نیامت .
مسعودسعد.
نه چو تو گاه بزم ابر بهار
نه چو تو گاه رزم شیر عرین .
مسعودسعد.
چنگ باز هوا ندارد کبک
دل شیر عرین ندارد رنگ .
مسعودسعد.
مهر تابان را در پایه ٔ جاه تو شرف
شیر گردون را در سایه ٔ امن تو عرین .
مختاری .
چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر رایت شود چو شیر عرین .
انوری .
آهوی ماده با سیاست تو
در عرین دایگان شیران است .
رفیع لنبانی .
نیست صیادی و عالم پرصید
صید را شیر عرین بایستی .
خاقانی .
چرخ بهر سان که هست زاده ٔ شمشیر اوست
گربه بهر حال هست عطسه ٔ شیر عرین .
خاقانی .
آن نبینی تاز شر شور مور
می چه بیند بچه ٔ شیر عرین .
خاقانی .
ون برآمد چهار سال بر این
گور عیار گشت شیر عرین .
نظامی .
نبود آدمی بلکه شیر عرین .
نظامی .
باز بفرستادت آن شیر عرین
سوی من از مکر ای بئس القرین .
مولوی .
گفت آخر تو چه میترسی از این
چون نمیترسی تو از شیر عرین .
مولوی .
از نظرْشان کله ٔ شیر عرین
واشکافد تا کند آن شیر انین .
مولوی .
ز گوسفند بدوزد رعایت عدلش
دهان گرگ و بدرّد دهان شیر عرین .
سعدی .
چو شیر رایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.
سعدی .
کهن جامه اندر صف آخرین
بغرش درآمد چو شیر عرین .
سعدی .
|| سوراخ سوسمار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خشک و پوسیده ٔ درخت عضاه . (منتهی الارب ). هشیم و پوسیده از عضاه . (از اقرب الموارد). || درختان بسیار. (منتهی الارب ). جماعت و مقدار بسیار از درخت و خار و عضاه . (از اقرب الموارد). || خار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || گوشت . (منتهی الارب ). لحم . (اقرب الموارد) (مخزن الادویة). || شکار یا شکار گردن شکسته . (منتهی الارب ). فریسة و طعمه ٔ حیوان درنده . || صوت و آواز. (از اقرب الموارد). || آواز فاخته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پیرامون سرای و شهر. (منتهی الارب ). فِناء و اطراف خانه و شهر، چنانکه گویند: دفن بعرین مکة؛ یعنی در پیرامون و اطراف مکه دفن گشت . (از اقرب الموارد). || ارجمندی . (منتهی الارب ). عِزّ. (اقرب الموارد). ارجمندی و عزت ، چنانکه گویند: لایصل أحد الی عرینه ؛ یعنی کسی به عزت و مناعت وی نمیرسد. (از ناظم الاطباء). || (اِخ ) کانی است . (منتهی الارب ). نام معدنی است . (ناظم الاطباء). اسم علم است برای معدنی در تُربة. (از معجم البلدان ).
عرین . [ ع ُ رَ ] (اِخ ) ابن ابی جابربن زهیربن جناب بن هبل ، از بنی عذرة، از قضاعة. جدّی است جاهلی . و توبل بن بشربن حنظلة که در جنگ صفین از همراهان معاویه بود، از فرزندان او بشمار آید. (از الاعلام زرکلی از اللباب ).
فرهنگ عمید
۲. نیزار.
۳. جایگاه شیر، کفتار، و گرگ.