کلمه جو
صفحه اصلی

ستنبه

فارسی به انگلیسی

portly


فرهنگ فارسی

تنومند، قوی هیکل، درشت، ستبر، زشت، دیو، بدهیکل
لقب مردی از اولیا الله بود از اهل کرمان ابو اسحاق ابراهیم نام داشته و از اقران ابراهیم ادهم و با یزید بسطامی بود و سالها در هرات اقامت داشته بالاخره در قزوین در گذشته . قبرش در آنجا معروف بود .

فرهنگ معین

(س تَ بِ ) (ص . ) ۱ - تنومند، قوی هیکل . ۲ - بد هیبت ، ترسناک .

لغت نامه دهخدا

ستنبه.[ س ِ تَم ْ ب َ / ب ِ ] ( اِ ) ستمبه. رجوع کنید به استنبه. پارسی باستان «ستمبکه » ، قیاس کنید با هندی باستان «ستمبهه » ( تکبر، پرمدعا )، ارمنی عاریتی و دخیل «ستمبک » ، «ستمبکیه » . ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). کابوس. آن سنگینی باشد که مردم را در خواب زیر کند. ( برهان ) ( جهانگیری ). نام دیو که بخواب ترساند. ( غیاث ). دیو که در خواب مردم را فرو گیرد و آن را خفج ، سکاچه و فرنج و فرهانج و برخفچ و فرنجک نیز گویند، بتازیش کابوس ، هندی جهاهه نامند. ( شرفنامه ) :
گرفتش دایه و گفتا چه بودت
ستنبه دیو بدخو چه نمودت.
( ویس و رامین ).
|| ( ص ) مردم درشت و قوی هیکل و دلیر. ( برهان ). مردی قوی و بازور باشد. ( صحاح الفرس ). قوی :
چون پند [زغن ] فرومایه سوی جوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
از ایرانیان بد تهم کینه خواه
دلیر و ستنبه بهر کینه گاه.
فردوسی.
ستنبه دیو بر وی [ بر عاشق ] زور دارد
همیشه چشم او را کور دارد.
( ویس و رامین ).
ستنبه دیو هجران را تو خواندی
بدان گاهی که از پیشم براندی.
( ویس و رامین ).
گشته دیو ستنبه را از تاب
گوهر تیر او به جای شهاب.
سنایی.
یتبع کل شیطان مرید. ( قرآن 22/3 )؛ و تابع است هر دیوی ستنبه مارد را. ( تفسیر ابوالفتوح ).
گبر دیدی کو پی سگ میرود
سخره دیو ستنبه میشود.
مولوی.
|| صورتی که از غایت کراهت و زشتی طبع از دیدنش رمان و هراسان باشد. ( برهان ) ( جهانگیری ). || شخص سخن ناشنو و ستهنده و ستیزه کننده. ( برهان ).

ستنبه. [ س ِ تَم ْ ب َ ] ( اِخ ) لقب مردی از اولیأاﷲ بود از اهل کرمان ، ابوسحاق ابراهیم نام داشته و از اقران ابراهیم ادهم و بایزید بسطامی بود و سالها در هرات اقامت داشته ، بالاخره در قزوین درگذشته. قبرش در آنجا معروف بود. ( آنندراج ). رجوع به ابراهیم ستنبه شود.

ستنبه . [ س ِ تَم ْ ب َ ] (اِخ ) لقب مردی از اولیأاﷲ بود از اهل کرمان ، ابوسحاق ابراهیم نام داشته و از اقران ابراهیم ادهم و بایزید بسطامی بود و سالها در هرات اقامت داشته ، بالاخره در قزوین درگذشته . قبرش در آنجا معروف بود. (آنندراج ). رجوع به ابراهیم ستنبه شود.


ستنبه .[ س ِ تَم ْ ب َ / ب ِ ] (اِ) ستمبه . رجوع کنید به استنبه . پارسی باستان «ستمبکه » ، قیاس کنید با هندی باستان «ستمبهه » (تکبر، پرمدعا)، ارمنی عاریتی و دخیل «ستمبک » ، «ستمبکیه » . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کابوس . آن سنگینی باشد که مردم را در خواب زیر کند. (برهان ) (جهانگیری ). نام دیو که بخواب ترساند. (غیاث ). دیو که در خواب مردم را فرو گیرد و آن را خفج ، سکاچه و فرنج و فرهانج و برخفچ و فرنجک نیز گویند، بتازیش کابوس ، هندی جهاهه نامند. (شرفنامه ) :
گرفتش دایه و گفتا چه بودت
ستنبه دیو بدخو چه نمودت .

(ویس و رامین ).


|| (ص ) مردم درشت و قوی هیکل و دلیر. (برهان ). مردی قوی و بازور باشد. (صحاح الفرس ). قوی :
چون پند [زغن ] فرومایه سوی جوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ .

جلاب بخاری .


از ایرانیان بد تهم کینه خواه
دلیر و ستنبه بهر کینه گاه .

فردوسی .


ستنبه دیو بر وی [ بر عاشق ] زور دارد
همیشه چشم او را کور دارد.

(ویس و رامین ).


ستنبه دیو هجران را تو خواندی
بدان گاهی که از پیشم براندی .

(ویس و رامین ).


گشته دیو ستنبه را از تاب
گوهر تیر او به جای شهاب .

سنایی .


یتبع کل شیطان مرید. (قرآن 22/3)؛ و تابع است هر دیوی ستنبه مارد را. (تفسیر ابوالفتوح ).
گبر دیدی کو پی سگ میرود
سخره ٔ دیو ستنبه میشود.

مولوی .


|| صورتی که از غایت کراهت و زشتی طبع از دیدنش رمان و هراسان باشد. (برهان ) (جهانگیری ). || شخص سخن ناشنو و ستهنده و ستیزه کننده . (برهان ).

فرهنگ عمید

۱. تنومند، قوی هیکل، درشت، ستبر.
۲. زشت و بدهیکل: بگردیدی کاو پی سگ می رود / سخرۀ دیو ستنبه می شود (مولوی: ۵۷۵ ).
۳. دیو.


کلمات دیگر: